سیاست حذف را از طریق «ناپدیدسازی» دانشجویان، اساتید دانشگاه، روزنامه‌نگاران و روشنفکران پی گرفت... تجربه شکست سیاسی در محیط شوخ‌و‌شنگ کودکی ترومایی را ایجاد کرده است که از حواشی ماجراها در‌می‌یابیم راوی نه از آن دوران کنده می‌شود و نه دقیقا می‌تواند آن ایام را به یاد بیاورد... من از پدر هیچ وقت نپرسیدم عمو رودولفو چرا و چگونه مرد. لزومی هم نداشت. چون هیچ کس در سی‌ سالگی به علت سالخوردگی نمی‌میرد


من‌هایی که ما بودیم | شرق


از 1963 که خوان کارلوس اونگانیا با کودتای نظامی زمام امور آرژانتین را در دست می‌گیرد تا اواخر دهه 80 خبری از دمکراسی نیست. اونگانیا به اسم «انقلاب آرژانتین» خونتای نظامیان (شورا) را بر این کشور حاکم کرد. با این‌ همه اوج در‌گیری نیروهای متخاصم با کودتای دیگری در 1976 به اوج خود رسید. «عملیات استقلال» برنامه‌ای بود که ایزابل پرون به‌منظور حذف نهایی تمام معترضان و مخالفان سیاسی آرژانتین تدارک دید. درگیری بین شورشیان موسوم به «مونتروسو» و نیروهای دولتی در فاصله 1974 تا 1983 دست‌کم 6000 تلفات به‌جا گذاشت. اما این همه ماجرا نبود. «ائتلاف آنتی‌کمونیستی آرژانتین» (که در بین آرژانتینی‌ها و با نام« AAA» بر سر زبان‌ها بود)، سیاست حذف را از طریق «ناپدیدسازی» دانشجویان، اساتید دانشگاه، روزنامه‌نگاران و روشنفکران پی گرفت.

کامچاتکا [Kamchatka] مارسلو فیگراس [Marcelo Figueras]

در کشتار خونتای نظامیان در آوریل 1977 دست‌کم 7158 نفر ناپدید شدند. بسیاری از آنان در گورستان‌های پنهان دفن شدند و اجساد برخی در رودخانه‌ها خوراک کروکودیل‌ها شدند. در کتاب‌های تاریخ از درگیری‌های داخلی آرژانتین در دهه 70 با عنوان «جنگ کثیف» یاد می‌کنند. در دوران ریاست‌جمهوری رائول آلفونسین کمیته‌ رسیدگی به ناپدیدشدگان رسما اعلام کرد که در سال‌های 1975 تا 1978، «ائتلاف» 22000 نفر را ناپدید کرده است. هر‌چند آمارهای غیر‌رسمی این آمار را تا 30 هزار نفر افزایش می‌دهند. پس از کنار‌رفتن پینوشه در شیلی از اسناد تیپ اطلاعاتی 601 معلوم شد که فقط در یک روز 7158 نفر ناپدید شده‌اند. ماجرای ناپدید‌شدگان و پیگیری سرنوشت آنان هم‌چنان از طرف خانواده‌ها و بستگان آنها دنبال می‌شود. این رویدادها دستمایه بسیاری از آثار ادبی و فیلم‌های سینمای اخیر آرژانتین است.

«کامچاتکا» [Kamchatka] رمانِ مارسلو فیگراس [Marcelo Figueras] حوادث این دوران را از زبان نوجوانی روایت می‌کند که ظاهرا خیلی از سیاست سر در نمی‌آورد. ساختار رمان، کل حوادث روی‌داده را شبیه به یک روز مدرسه بازگو می‌کند. به همین دلیل فصل‌بندی کتاب به‌نحوی است که ماجراها در پنج زنگ روایت می‌شوند. در بین هر زنگ درسی، یک زنگ تفریح نیز «موضوع» و «قلمرو» فصل بعدی را تعیین می‌کند. شخصیت‌های اصلی کتاب محدوداند: خانواده‌ای چهار نفری که پدر، وکیل و حقوقدان حامی مخالفان سیاسی است. مادر که راوی به او لقب «صخره» داده است، استاد دانشگاه و فیزیکدانی است که چندان در قید‌و‌بند اداره خانه نیست. فرزند کوچک خانواده را «جغله» صدا می‌کنند. اما فیگراس زبان کودکانه‌ای برای روایت اختناق حاکم بر آرژانتین انتخاب نکرده است. راوی همزمان ماجراها را بازگو می‌کند. بسیاری از تجربه‌ها و دانسته‌های سال‌های بعد در مرور خاطره‌های دوران کودکی نفوذ می‌کنند و نویسنده به‌دور از نظارت بر لایه‌بندی زمانی، از وداع با پدرش آغاز می‌کند و مرحله به مرحله سیر زندگی پنهانی در منطقه‌ای دورافتاده در اطراف بوئنوس‌آیرس را نقل می‌کند.

وجه تسمیه کامچاتکا در رمان فیگراس به فراخور وضعیت شخصیت‌ها دلالت‌های مختلفی پیدا می‌کند. در آغاز در‌می‌یابیم که پدر راوی حین خداحافظی با او در گوشش کلمه کامچاتکا را زمزمه کرده است. در ادامه معلوم می‌شود که این کلمه نام منطقه‌ای دور‌افتاده و پرت در نقشه جغرافیایی جهان است که راوی و پدرش در بازی TEG بر سر تصاحب آن با هم رقابت می‌کرده‌اند. روال بازی به این نحو است که طرفین تاس می‌ریزند و بر سر قلمروهای جهان با هم رقابت می‌کنند. از این‌رو کامچاتکا نوعی تقلید کودکانه از رفتار سیاستمداران نیز به‌حساب می‌آید. علاوه بر این، بازی بر سر این نقطه دوردست و ناشناخته در نظر راوی، کل رمان را به سفری اکتشافی شبیه می‌کند. به‌خصوص در فصل اول رمان می‌بینیم که راوی خود را شبیه به یکی از دریانوردان رمان «موبی دیک» ملویل می‌بیند. سرلوحه رمان هم نقل‌قولی از «موبی دیک» است: «روی نقشه پیدایش نمی‌کنی، مکان‌های درست‌و‌حسابی هیچ‌وقت روی نقشه نیستند». در فصل اول رمان، «زنگ زیست‌شناسی»، راوی ناآشنایی اسپانیایی‌زبان‌ها با کلمه کامچاتکا را با غرابت دریانوردان رمان «موبی دیک» مقایسه می‌کند و بعد با خطاب مستقیم مخاطب شرح می‌دهد که «چنان براندازم می‌کنند که انگار کویکوئگ مقابل چشمانشان ایستاده است، همان مرد خالکوبی‌شده کتاب ملویل، که مجسمه بی‌ریختی را می‌پرستید. چقدر هیجان‌انگیز می‌شد اگر «موبی دیک» از زبان کویکوئگ روایت می‌شد. اما داستان‌ها را بازماندگان روایت می‌کنند». (ص17) کامچاتکا، دلالت‌های دیگری هم دارد. راوی و پدرش وقتی در بازی TEG شکست می‌خورند به کامچاتکا باز‌می‌گردند. از این بابت این کلمه اسم رمز پایداری و مقاومت در برابر ناملایمات سیاسی حاکم بر آرژانتین است. این وجه را راوی به‌صراحت در پایان رمان آشکار می‌کند: «... آن‌گاه که اوضاع خراب می‌شد، ما در کامچاتکا منتظر می‌ماندیم، و آخر سر همه چیز خوب می‌شد. چون کامچاتکا مکانی بود که باید در آنجا می‌بودی. چون کامچاتکا دژ مقاومت بود». (ص270) در‌نهایت می‌توان گفت که کامچاتکا آرژانتین کودتا‌زده‌ای است که خانواده راوی به نقطه‌ای پرت‌افتاده در اطراف پایتخت آن پناه آورده‌اند.

سبک روایت‌پردازی فیگراس در «کامچاتکا» به‌نحوی است که در آن بیش از هر چیز از تکنیک نقل‌قول غیر‌مستقیم آزاد استفاده شده است. القای این جنبه از سبک نویسنده در ترجمه کار ساده‌ای نیست و مترجم، بیوک بوداغی در موارد بسیار از عهده القای آن به مخاطب فارسی زبان برآمده است. در «نقل غیر‌مستقیم آزاد» داستان‌نویس نه ماجراها را جزء‌به‌جزء، از قول راوی یا شخصیت‌ها بازگو می‌کند، و نه مستقیما اظهارات آنها را نقل می‌کند. نقل‌قول غیر‌مستقیم آزاد (free indirect speech) با هماهنگ ساختن دو چشم‌انداز متفاوت فاصله بین راوی و شخصیت داستانی را به حداقل می‌رساند. این شگرد باعث می‌شود که در آن واحد هم مداخله‌های ناگهانی راوی را درک کنیم و هم از مکنونات ذهنی راوی باخبر شویم. به بیان دیگر، از متن صداهایی به گوش مخاطب می‌رسد که مخاطب نمی‌داند مرجع آن کجاست. معلوم نمی‌شود که شخصیت سخن می‌گوید یا راوی. در «کامچاتکا» به‌کرات با جمله‌هایی مواجه می‌شویم که صدای راوی و شخصیت‌ها در‌هم می‌آمیزد. از یک منظر راوی ده‌سالگی خود را روایت می‌کند. اما زبانش نه مثل زبان بزرگسالان است و نه کودکانه است.

از منظری دیگر او در نقل تصورات ذهنی «جغله» نیز همین شیوه را مضاعف‌سازی می‌کند. از این‌رو، سیر روایت به‌نحوی تنظیم شده است که در میانه بازی دو کودک کم‌سن‌و‌سال با چنین جملاتی روبه‌رو می‌شویم: «در عرض چند ثانیه جغله کشف کرد که او مهاجم نیست و فرزند ابوالبشر است». (ص 126) در نقل‌قول‌های غیرمستقیم فیگراس گذشته از تکنیک دلیل ساختارمند دیگری هم مستتر است. در صفحات آغازین رمان، راوی موقعیتی دو جایگاهی را برای خود انتخاب می‌کند: «در این برهه ده سال‌ام است. ظاهر اجق وجقی ندارم، شاید فقط کمی موهای لخت و آشفته‌ام توی ذوق می‌زند که...» (ص14) این‌طور به نظر می‌رسد که کسی در سنین بزرگسالی‌اش عکس‌ها و فیلم‌های دوران کودکی را مرور می‌کند و درباره هر کدام از تصاویر توضیحاتی ارائه می‌دهد. او نه‌کاملا مثل بالغ‌ها می‌تواند حرف بزند و نه‌کاملا در جهان کودکانه ده‌ساله‌اش محدود است. راوی فیگراس همزمان از دوکانون دور از هم یک ماجرا را بازگو می‌کند. هر قدر رمان پیش می‌رود این منطق روایی بیشتر آشکار می‌شود.

تجربه شکست سیاسی در محیط شوخ‌و‌شنگ کودکی ترومایی را ایجاد کرده است که از حواشی ماجراها در‌می‌یابیم راوی نه از آن دوران کنده می‌شود و نه دقیقا می‌تواند آن ایام را به یاد بیاورد. اساسا کامچاتکا مکانی است بی‌مکان که در آن صداهای گمشده در زمان به‌هم می‌پیچند و روایت سهل‌و‌‌ممتنع فیگراس را شکل می‌دهند. به همین دلیل حین خواندن رمان، لحظه‌های سردرگمی بسیاری را پشت سر می‌گذاریم. فیگراس این روحیه را چنان در تاروپود کتابش تنیده است که متقاعد می‌شویم بچه‌های دوران اختناق سیاسی، نه دقیقا از جهان کودکانه‌ای برخوردارند و نه کاملا به دنیای بلوغ اشراف دارند. در صحنه‌ای از رمان که همکلاسی هری، برتوچیو به ماجرا ورود پیدا می‌کند، با کودکی آشنا می‌شویم که سر کلاس زیست‌شناسی دغدغه‌های فلسفی خود را مطرح می‌کند و حتی موقع تفریح هم به تماشای فیلم‌هایی می‌رود که مخصوص بزرگسالان است. وقتی کنترلچی سینما مانع از ورود این دو کودک به سالن می‌شود، از زبان برتوچیو چنین جملاتی را می‌شنود: «آقای محترم! من بکت، جن‌گیر و معشوق لیدی چترلی را خوانده‌ام (حداقل بخش‌هایی از آن را)، و این‌ها کتاب‌هایی نیستند که حتا بسیاری از آدم بزرگ‌ها خوانده باشند، غیر از این است؟» (ص27) به‌تبع فضای حاکم بر جامعه بچه‌ها مجبورند شرایطی را درک کنند که ظاهرا مقتضی سن آنها نیست. در نتیجه در دوران بزرگسالی مثل راوی فیگراس نمی‌دانند کودک‌اند یا بزرگسال. به‌عبارتی، لحظه‌ها به توالی سپری نمی‌شوند، بلکه گذشته و اکنون در کنار هم و مثل هم «همبود» می‌شوند. در تحلیل نهایی، کامچاتکا مکانی است فرضی که زمان اکنون، توأمان گذشته و آینده را در خود جای داده است: «زمان پدیده عجیبی است. اغلب فکر می‌کنم همه چیز همزمان اتفاق می‌افتد. همه چیز همان نیست که می‌بینم و به‌مراتب عجیب‌تر است. کسی که ادای زندگی در زمان حال را در‌می‌آورد متأسف‌ام می‌کند». (ص15) در ادامه راوی برای ما شرح می‌دهد که هر رویداد کودکی‌اش توأمان چند رویداد با احتمالات متفاوت است.

این رویکرد را در آثار دیگر نویسنده معاصر آرژانتین، سزار آیرا نیز می‌بینیم. مثلا در رمان «چگونه طلبه شدم»، وقتی راوی تلاش می‌کند تا تجربه راوی پروست را در آرژانتین تکرار کند، مابه‌ازای شیرینی پتی مادلنی که مارسل از دست مادرش می‌گیرد و موتور حافظه‌اش به‌کار می‌افتد، کودک رمان آیرا همراه با پدرش به گردش می‌رود، پدر برای او بستنی میوه‌ای می‌خرد و از آنجا‌که مواد نگه‌دارنده بستنی به دلیل فساد دولتی حاکم بر آرژانتین فاسد شده است، بیمار می‌شود و پس از مدتی اغما و هذیان، همین که به خود می‌آید جهان را طور دیگری می‌بیند. در «کامچاتکا»ی فیگراس هم این تجربه به‌شکل دیگری بازگو می‌شود. کودکی و بزرگسالی به دلیل زندگی پنهانی والدین در‌هم می‌آمیزد. بچه‌ها در فرایندی شبیه به یک بازی خانوادگی هویت خود را تغییر می‌دهند. به همین خاطر راوی با الهام از هری هودینی که در نظرش استاد هنر فرار کردن است، نام هری را برای خود برمی‌گزیند. از طرز روایت هری چنین بر‌می‌آید که او کتابخوان قهاری است، اما در ترومای کودکی گیر افتاده است. به همین دلیل وقتی می‌خواهد پدرش را غرق در تماشای تلویزیون توصیف کند، او را شبیه به هملتی می‌بیند که به شبح پدرش گوش سپرده است.

کامچاتکا» [Kamchatka

در جای دیگری از رمان در «زنگ زبان»، با رجوع به توضیح لغت‌نامه ذیل کلمه «پدر»، شروع می‌کند به ایراد‌گرفتن و اپیزودی را به تحول معنای پدر در بافت تاریخی فرهنگ غرب اختصاص می‌دهد. پدر کودتا‌زده آرژانتینی او با پدر در عهد عتیق و پدر در آثار قرون وسطی و پدر نمایشنامه‌های عصر الیزابت فرق می‌کند. این پدر با توضیح لغت‌نامه، «حیوان نری که بچه دارد» (ص166) هم نمی‌خواند. اما همین بچه که ظاهرا عین نوابغ از وسعت اطلاعات زیادی برخوردار است، از عهده فهم دلیل مرگ عمو رودولفو‌اش برنمی‌آید. رودولفو که از زمینه داستان در‌می‌یابیم یکی از فعالان سیاسی و مخالفان حکومت است، در «جنگ کثیف» به قتل رسیده است. اما راوی ضمن حضور در مراسم تشییع جنازه او هنوز از دلیل مرگ وی مطلع نیست: «من از پدر هیچ وقت نپرسیدم عمو رودولفو چرا و چگونه مرد. لزومی هم نداشت. چون هیچ کس در سی‌ سالگی به علت سالخوردگی نمی‌میرد». (ص21) در ادامه معلوم می‌شود که عمو رودولفو به راوی پیراهنی هدیه کرده است که او نه جرأت پوشیدنش را دارد و نه حتی می‌تواند در کمد لباس‌هایش از وحشت آن مصون بماند.

فصل‌بندی رمان فیگراس بسیار سنجیده است. وسط کلاس زیست‌شناسی مادر او را از مدرسه بیرون می‌برد. اما ذهن او در مدرسه و در کنار همکلاسی محبوبش، برتوچیو جا می‌ماند. در ادامه رمان، او کل دوران فرار و اقامت پنهانی در خانه پرت‌افتاده را به‌شکل ادامه کلاس‌های مدرسه تداعی می‌کند. خانه و مدرسه در هم ادغام می‌شوند و به ناچار می‌نشینند در خانه و بازی می‌کنند. برنامه خیالی مدرسه و چینش فصل‌ها به‌شکلی است که زندگی در آرژانتین دهه 70 به کل ماجرای حیات بشر قلب ماهیت پیدا می‌کند. راوی وداع با پدرش را از زنگ اول، زنگ زیست‌شناسی تا زنگ‌های بعدی، جغرافیا، زبان، نجوم، و تاریخ به ترتیب بازگو می‌کند. در هر زنگ مدرسه خیالی، راوی، بحران سیاسی ناگفته را با دشواری‌های اقامت در محیطی نامأنوس به‌هم می‌آمیزد. شگفتی نقل‌قول‌های غیر‌مستقیم تا صفحه پایانی رمان ادامه دارد. گزارش کودک ده‌ ساله از دوران جنگ کثیف آرژانتین با آرشیو بی‌حدوحصر مکتوبات و ادبیات جهان آغشته است. مخاطب با این راوی ناممکن -که از دیکنز تا شکسپیر و گوته همه را خوانده است- به‌تدریج خو می‌گیرد. در کنار اجزای انداموار رمان، کامچاتکا و بازی TEG در پس‌زمینه نقشی ساختاری ایفا می‌کند. در یکی از اپیزودهای کلاس زیست‌شناسی با تاریخچه پیدایش بازی تولا آشنا می‌شویم. چه می‌شود که لیدیایی‌های قحطی‌زده مجبور به اختراع بازی می‌شوند و بعد به قید قرعه جمعیت شهر دوپاره می‌شود، عده‌ای می‌مانند و از پادشاه ایرانی شکست می‌خورند، اما آنها که رفته‌اند از مصائب لیدیا در امان می‌مانند. در این اپیزود، روای به «آینه‌داری» (foreshadowing) متوسل می‌شود. ماجرای لیدیا و اختراع بازی با وضعیت خانواده و غیاب اجباری پدرش همخوانی دارد. آرژانتینی‌ها هم مثل لیدیایی‌ها ناچارند بازی کنند تا شرایط تغییر کند.

همان‌طور که اشاره کردیم راوی در زمان حالی به‌سر می‌برد که گذشته و آینده در آن همبود شده‌اند. در کنار این دوپارگی، ذهنیت کودک‌مرد قصه‌گو، بین پدر حقوقدان و خیال‌پرداز و مادر دانشمند و تحلیلگرش توزیعی ناهمگون پیدا کرده است. به‌عنوان مثال مادر در فصل «زنگ نجوم» از پدیده شهاب‌سنگ‌ها توجیهی علمی به دست می‌دهد، اما پدر معتقد است که شهاب‌ها، آسمان را شخم می‌زنند و آرزوهای آدمیان را برآورده می‌کنند. انتظار اولیه مخاطب آن است که بچه به تناقض دچار بیاید و گیج بشود. ولی او از خیلی پیش‌تر تناقض‌های زندگی در وضعیت ناممکن را پذیرفته و دشواری درک آنها را بر خود هموار کرده است. این است که مسئله شهاب‌سنگ‌ها را به این صورت برای خود حل‌و‌فصل می‌کند: «شهاب‌ها تجزیه سنگ‌ها هستند که در برخورد با جو زمین آتش می‌گیرند. در این مورد حق با مادر است. شهاب‌ها وقتی که آسمان را شخم می‌زنند، با آرزوهای آدم و برآورده‌شدن آنها یک جورهایی رابطه دارند. در این مورد حق با پدر بود. من آن‌قدر نگاه کردم که چشمان‌ام تیر کشید، اما چیزی ندیدم. برای همین شاید آرزوهای من برآورده نشد». (ص233) چنان‌که در همین نقل‌قول می‌بینیم راوی حین بازگفت توضیحات مادرش از فعلی در زمان حال استفاده می‌کند؛ اما توجیه پدیده شهاب‌سنگ‌ها را از زبان پدرش با فعل گذشته شرح می‌دهد. هری رمان فیگراس نه کودکی نادان که کودک‌مانده بحران‌زده‌ای است که جهنم اختناق را از سر گذرانده است. در چند صباحی که خانه و مدرسه را همزمان از دست می‌دهد، ماجراهای کودکانه و دهشت تاریخ را چون ملغمه‌ای جادویی می‌بیند. او به وضعیت خود کاملا آگاهی دارد و از همان آغاز می‌داند که اوضاع پیرامونش به‌نحوی پیش رفته که زندگی روزمره برایش ناممکن شده است: «زندگی روزمره به‌نحوی از خیلی چیزها باخبرمان می‌کند. حس می‌کنیم که در درون ما، تمام این من‌ها در کنار هم هستند، من‌هایی که ما بودیم». (ص16)

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...