هنر ناپدید کردن مخالفان | الف
حضور نظامیان در عرصه سیاست و قدرت وقایع عجیب و غریبی را در تاریخ جهان، و به خصوص در امریکای لاتین به همراه داشت، وقایعی باورنکردنی که به واسطه خشونت ذاتی و نهادینه شده دیکتاتورهای نظامی در تاریخ ثبت شدند. این دیکتاتورها علاقه وافری به ناپدید کردن مخالفان خود داشتند؛ برای نمونه بعد از سقوط دیکتاتوری پینوشه، کمیتههای حقیقت یاب تنها در یک فقره به ناپدید شدن بیش از 7 هزار مخالف حکومت شیلی در چند روز اشاره کردهاند!
به زعم صاحبان قدرت، مخالفان امنیت ملی را به خطر میانداختند و چه بهانهای بهتر از این برای توجیه برخوردهای خشن و حذفی، آن هم در یک چشم به هم زدن. با این روش صورت مسئله به سادگی پاک میشد و فقط یک مشکل کوچک(؟!) باقی میماند: حال که از دست این مخالفان راحت شدیم، چگونه از شر جسدهای شان راحت شویم؟
گورهای دسته جمعی یکی از راه حلهای قدیمی این مشکل بود، اما پیدا شدن اتفاقی این گورها در سالهای بعد میتوانست، سوال برانگیز یا باعث آبرو ریزی باشد. این ایده که جسدها خوراک کورکودیلهای گرسنه شوند با استقبال حکومت خودکامه نظامیان آرژانتین (در میانه دهه هفتاد) روبه رو شد. اجسادی که اغلب آنها را فرهیختگان جامعه: روزنامه نگاران، نویسندگان، دانشجویان، اساتید دانشگاه و روشنفکران تشکیل میدادند و از منظر صاحبان قدرت احتملا خوراک از هر جهت مناسبی برای کوروکودیلها محسوب میشدند!
از سال 1983 به بعد دموکراسی در آرژانتین رفته رفته در مسیر شکل گیری قرار گرفت. در دوران ریاستجمهوری رائول آلفونسین، کمیته رسیدگی به ناپدیدشدگان رسما اعلام کرد که طی سالهای 1975 تا 1978،طی فعالیت «ائتلاف» بیستودو هزار نفر را ناپدیدشده اند که آمارهای غیررسمی این رقم را تا سیهزار نفر نیز گزارش کرده اند. منظور از «ائتلاف»، «ائتلاف آنتیکمونیستی آرژانتین» (معروف به AAA) بود که سیاست حذف را از طریق «ناپدیدسازی» دانشجویان، اساتید دانشگاه، روزنامهنگاران و روشنفکران دنبال میکرد. این ماجرا در زمان ایزابل پرون تحت عنوان «عملیات استقلال» بهمنظور حذف نهایی تمام معترضان و مخالفان سیاسی آرژانتین تدارک دیده شده بود. البته ماجرای قتل و ناپدید کردن مخالفان در دوران خونتای نظامیان آرژانتین، روالی عادی محسوب میشد که دوران «جنگ کثیف» و یا در همان سالهای سیاه آرژانتین به اوج خود رسیده بود.
مارسلو فیگراس [Marcelo Figueras] خالق رمان «کامچاتکا» [Kamchatka] یکی از نویسندگان شاخص آرژانتین محسوب میشود که به نسل نویسندگان بعد از جنبش بوم تعلق دارد. خاستگاه او جایی است که به داشتن بزرگانی چون بورخس و خولیو کورتاسار مینازد؛ اما رمان «کامچاتکا» حکایت از آن دارد که نویسندگانی چون مارسلو فیگراس نیز حرفهایی برای گفتن دارند.
البته این عجیب نیست که نویسندگانی همچون مارسلو فیگراس که تجربه زیستن در دوران اختناق و حکومت نظامیان بر آرژانتین را داشتند، برای نوشتن داستان به سراغ همان تجربیات بروند. همانگونه که بسیاری پیش از او نیز به سراغ چنین دستمایههایی رفته بودند. اما آنچه یک هنرمند و نویسنده خلاق را از دیگران جدا میکند، چگونگی نزدیک شدن به تجربهای عمومی است که دیگران نیز بدان پرداخته اند، انداختن طرحی نو که نشان از درک غنی تر او از همین تجربهها دارد.
«قصد داشتم داستانی درباره آنچه که ما در آرژانتین «سالهای سیاه» مینامیم بنویسم. سالهای آهنین: دوره مابین 1976 تا 1983، که برای آخرین بار در آرژانتین دیکتاتوری نظامی سر کار بود. اکثر داستانهایی که از آن زمان شنیده و دیده بودم (بیشترشان فیلم بودند و تعداد کمی هم رمان) تحمل ناپذیر بودند و الگویی تکراری و نخنما داشتند: مرد/ زنی جوان و عاشق که درگیر سیاست میشود، میدزدندش، شکنجهاش میکنند و میمیرد، و دست آخر هم بیبروبرگرد قضیه به دادگاه ختم میشود. اما من میخواستم نوع دیگری از ترس را تصویر کنم، همان ترسی که به جان بقیه ما افتاده بود که کسی ندزدیدمان، اما قربانی خشونتی از جنس دیگر شدیم.»
رمان «کامچاتکا» اگرچه به همان موضوع ناپدیدشدگان میپرداخت، اما اینبار بیش از آنکه روی ناپدیدشدگان تمرکز کرده و یا از داغ و درفش و شکنجه در رژیمهای توتالیتر حکایت کند؛ به روایت ترس و مالیخولیای ناشی از آن در زمان زیستن در رژیمهای توتالیتر میپردازد. ترس از اینکه به دلیل دگراندیشی بازداشت شوند و بازداشتی بی بازگشت. راز تاثیرگذاری این رمان در تاکیدی است که بر فضای آکنده از ترس دارد و سایهای که بر زندگی فردی و اجتماعی آدمها میاندازد؛ بخصوص ترس از چیزی که درباره آن بسیار حرف زده میشود، اما کسی از ماهیت واقعی آن خبر ندارد. ترس آدمها در این رمان، ترس از مرگ نیست، ترس از ناپدید شدن است؛ ترس از چیزی که کیفیت آن مشخص نیست و به همین خاطر به مراتب فرساینده تر و خرد کننده تر از تجربه آن است.
راوی این رمان پسر بچهای است که یکباره از متن دنیای کودکانه خود بیرون کشیده میشود تا با واقعیتهای تلخ حاکم بر دنیای آدم بزرگها رو به رو شود. دنیایی که در انتظار خود او نیز هست. در میانه دهه هفتاد، روزگاری که تمایلات چپگرایانه نتیجهای جز ناپدید شدن و مرگ در پی ندارد، پدر و مادر راوی او را از مدرسهای در آن درس میخواند بیرون برده پایتخت را به قصد مناطق ییلاقی و پرت افتاده اطراف بوینس آیرس ترک میکنند.
ترس از سرنوشتی نامعلوم نه تنها باعث میشود آنها مجبور باشند خانه، وسایل و خاطرات خود رها کرده و به منطقهای دیگر پناه ببرند، بلکه مجبور هستند هویت خود را نیز جاگذاشته و هویتی تازه برگزینند. این تلخ ترین بخش ماجراست اگر چه نویسنده با ظرافت طبع، بستری فراهم میکند که راوی به دلیل علاقه به شخصیت داستانی هری هودینی، نام هری را بر گزیند.
نویسنده با قدرت و هوشمندی از تمامی ظرفیتهای محتوایی و حتی فرمی که در اختیار دارد در راستای تاثیر گذاری عمیق تر بر مخاطب بهره میگیرد، تا نشان بدهد فضای امنیتی و ترس سایه افکنده بر روی روح و جسم آدمها چگونه آنها را تا مرز تغییر هویت پیش میبرد و این همه تلاشی است برای زنده ماندن. حتی نام رمان«کامچاتکا» که به شکلی کنایی با ارجاع به بازی «ریسک» {یک نوع بازی که محبوب هری و پدرش بوده}تدارک دیده شده. «کامچاتکا» آخرین کلمهای است که راوی رمان از زبان پدرش میشنود: «آخرین چیزیکه پدر به من گفت، آخرین کلمهای که از زبان او شنیدم، کامچاتکا بود.» کامچاتکا شبهجزیرهای است در شرق روسیه. شبهجزیره کامچاتکا یکی از سرزمینهایی است که در بازی ریسک باید تصرف شود. مدتها بعد تازه هری پی به مقصود پدرش میبرد: وقتی سرزمینات دارد به تاراج میرود، کامچاتکا مکانی است «دور از همهجا، دستنیافتنی»، پناهگاهی برای تجدید قوا، «برای جانبهدر بردن». به این ترتیب کامچاتکا در واقع مکانی است که هری و خانواده اش بعد از به تاراج رفتن خانه و کاشانه خود بدان پناه برده اند، جایی که قرار است با هویت تازه شان در آنجا جان سالم بدر ببرند.
مارسلو فیگراس در این رمان که به شکلی استادانه نوشته شده، داستان را از چشمانداز پسری ده ساله روایت میکند. هری نه فقط به ماجراهایی که زندگی خانوادگی پشت سر میگذارد، بلکه به تمام دنیای اطراف خود از نقطه دید بچهای ده ساله، با سطح درک، آگاهی، سواد، شیطنت و احساس چنین شخصیتی نگاه میکند. اوج هنر نویسنده در این است که توانسته رمانی با مضمونی جدی را از چنین منظری به صورت یکدست از ابتدا تا انتها روایت کند. تغییر آگاهانه تدریجی کتاب که در آغاز به شکلی آشکار از زبان کودکی ده ساله بیان میشود، اما در انتهای کتاب رفته رفته بیانی متفکرانه تر به خود میگیرد به روشنی نشان از تسلط نویسنده در رسیدن به بلوغی آگاهانه است. در واقع در انتهای کتاب هری اگر چه درباره رخدادهای همان سالهای کودکی میگوید، اما پیداست او از درک و تجربیاتی برخوردار شده که هری در بزرگسالی و با گذر سالها از این تجربیات بهره مند شده است.
نویسنده در طول این رمان هری را به نماینده نسلی بدل میسازد که در آن روزهای سخت روزگار گذرانده اند و رمان شرحی از بلوغ جسمی و فکری این نسل ارائه میکند. نسلی که تصمیم میگیرد به جای زنده ماندن زندگی کردن را بیاموزد: «من دیگر نیازی به کامچاتکا ندارم، دیگری نیازی به امنیتی ندارم که در گذشته دوری از همهچیز، غیرقابل دسترسبودن و حضور در تنهایی مطلق برایم فراهم میآورد. و حال زمان آن فرا رسیده که جایگاه خودم را پیدا کنم، واقعا اینجا باشم، با تمام وجود، دست از زندهماندن بکشم و شروع کنم به زندگیکردن.»