دیالکتیک قله و مغاک | شرق


فرهاد پیربال در شعر کوتاهی می‌سراید: «من/ بر فراز ایفل ایستاده‌ام/ از اینجا تمام جهان پیدا است/ اما کردستان را نمی‌بینم.» راوی شعر یادشده بر بلندایی بلند، بر ستیغ ایفل، بر قله‌واره‌ای ایستاده است و به دوردست‌های جهان خیره شده است. خط نگاهِ فرهاد پیربال در این شعر یک خط مستقیم و نگاهش نگاهی افقی است. او کردستان را چون تکه‌ای از یک پازل بزرگ جهانی می‌داند که گم، ناپیدا و ناپدید است. فرهاد پیربال، کردستان را در یک «هم‌جواری» می‌فهمد. این منطق «هم‌جواری»، این «نگاه افقی» با منطق «سطح‌های ناهم‌جوار»، لایه‌به‌لایه و با «نگاه عمودی» که در رمان «آخرین انار دنیا» [دوا هه‌مین هه‌ناری دونیا] نوشته بختیار علی [به‌ختیار عه‌لی] وجود دارد، فرق دارد.

آخرین انار دنیا» [ دوا هه‌مین هه‌ناری دونیا]  بختیار علی [به‌ختیار عه‌لی]

در رمان «آخرین انار دنیا» قله‌ای وجود دارد که بر آن درخت اناری روییده است و سریاس صبحگاهی، سریاس دوم، ندیم شاهزاده و ممد دل‌شیشه‌ای گاه‌گاه، بر گرد آن جمع می‌شوند و پیمان برادری‌شان را از نو تازه می‌کنند. الان و فعلا ما با روایت‌های دیگر، خرده‌روایت‌ها و فراشدهای روایی دیگری که در رمان «آخرین انار دنیا» است، کاری نداریم. ما، به این «قله»، به این «ستیغ» و به این «مکان» کار داریم. در رمان «آخرین انار دنیا» دیالکتیک پیچیده‌ای بین «قله» و «مغاک» هست و از رهگذر همین دیالکتیک است که رمان «پژواک نیچه‌ای» خود را طنین‌افکن می‌کند. می‌توان گفت و باید گفت، مغاکیت مغاک، مغاک‌بودگی مغاک و ژرفای مغاک تنها‌ و‌ تنها از بلندای بالای یک «ستیغ» است که خود را به‌تمامی آشکار می‌کند و به‌تمامی به دید در می‌آید. «داد دید را دادن.» داد شدن دید. وقتی دیدن داد می‌زند. در‌واقع این منطق و زبان «قله» است که منطق گاه و زبان گاه «مغاک» را به صدا در می‌آورد و به داد می‌رساند.

به دهش. هر گاه، گاه‌گاه، سریاس صبحگاهی، سریاس دوم، ندیم شاهزاده و ممد دل شیشه‌ای بر گِرد «آخرین انار دنیا» گرد می‌آیند، این دیالکتیک «قله» و «مغاک»، خود را با تلألو و درخشندگی ویژه‌ای به رخ می‌کشد. آنها هیچ‌گاه از بالای «قله» به دوردست‌ها نمی‌نگرند، خط نگاه آنها مستقیم و افقی نیست، آنها همواره به زیر و به بالا نگاه می‌کنند و خط نگاه آنها عمودی است. راوی که داستان آنها را باز می‌گوید یا درباره آسمان گفت‌وگو می‌کند یا درباره جاده‌ها، خانه‌ها و آدم‌های زیر پای قله. «قله» در «آخرین انار دنیا» یک لولا است. یک مفصل که امکان مفصل‌بندی بین زمین و آسمان را فراهم می‌کند. امکان مفصل‌بندی بین بالا و پایین. قله در «آخرین انار دنیا» منطق «سطوح ناهم‌جوار» را فاش می‌کند. نخستین باری که سریاس صبحگاهی و ممد دل‌شیشه‌ای به‌همراه ندیم شاهزاده بالای قله می‌روند، در هنگامی که بر روی جاده‌ها مردمان آواره و فرارکرده از جنگ داخلی راه می‌سپارند و با مرگ، مین و چپاول دست‌وپنجه نرم می‌کنند، راوی نقل می‌کند: «پایین کوه، هزاران آواره، زندگی به دوش از بیچارگی‌شان متحیر بودند و آن بالا ممد دل‌شیشه‌ای و سریاس صبحگاهی به‌دنبال راز آن انار. دوستان من آن هنگامی که شما باران می‌خوردید (زیر ابرها)، آن جوان‌ها آن بالا (بالای ابرها) زیر نور آفتاب بودند. در روزی که حقیقت‌های خونین زمین را گرفته بود آنها در افسانه آن انار غرق بودند.»

این منطق و زبان «سطوح ناهم‌جوار» است که سبب می‌شود ناگهان واژه‌ای و نامی این‌چنین از اعماق این رمان بتابد و دو سطح گوناگون از کردوکار فرهنگ و اجتماع را به هم بدوزد و پرچ کند. «فیلسوف گاریچی»، گونه‌ای از چین‌خوردگی معرفت‌شناختی. خود این لقب، از نو، باز و به‌گونه‌ای دیگر به دیالکتیک «قله» و «مغاک» اشاره می‌کند و «سطوح ناهم‌جوار» جغرافیایی را به «سطوح ناهم‌جوار» فرهنگی و اجتماعی پیوند می‌زند. سریاس صبحگاهی، مدافع، یاور، رهبر و هماهنگ‌کننده گاریچی‌ها، دست‌فروش‌ها و بی‌کس‌وکارهای کنار بازار است. روزنامه‌نگاری، «خبرنگار سوسولی» یک روز می‌آید تا از میان گاریچی‌ها و دست‌فروش‌ها در بازار گزارشی تهیه کند. خبرنگاری که از آدم‌هایی است که «دهانی‌ها را سگ می‌انگارند.» پرسش و پاسخ‌هایی ردوبدل می‌شود. راوی می‌گوید: «آن شب سریاس، خبرنگار را مغلوب کرد.» روزنامه عکس سریاس صبحگاهی و گاری را چاپ می‌کند و سریاس صبحگاهی می‌شود: «فیلسوف گاریچی». رویارویی یک روزنامه‌نگار و روشنفکر با یک دست‌فروش و گاریچی، دو سطح ناهم‌جوار معرفتی را به‌سوی هم می‌راند و گسل‌ها، شکاف‌ها و مغاک‌های ژرف بین آنها را فاش می‌سازد. این‌گونه و در اینجا می‌توان دوگونه نگاه به کردستان را باز شناخت. درواقع، دو گونه منطق «بازی» درباره کردستان. یک: منطق پیربال، منطق پازل و منطق هم‌جواری. دو: منطق بختیار علی، منطق لوگو، خانه‌سازی و منطق «سطوح ناهم‌جوار».

در بازی لوگو برخلاف بازی پازل، تنها منطق هم‌جواری کار نمی‌کند و بازی‌کننده ناچار است که قطعه‌های لوگو را در سطح‌های گوناگون و ناهم‌جوار بر روی هم بچیند. قطعات لوگو نمونه‌های بسیار خوبی در باب «در‌ هم فرورفتن» لایه‌های گوناگونند. از سوی دیگر باید گفت بدبینی به «پیشمرگه‌ها» و مبارزینی که پس از پیروزی شورش به قدرت رسیده‌اند هم از همین‌جا ناشی می‌شود. مبارزینی که نتوانسته‌اند لایه‌های گوناگون اجتماعی و مغاک بین آنها را از میان بردارند. بنابراین، مسئله، آشکارگی و پیدایی یک قطعه گمشده از پازل نیست. مسئله شناسایی و استقلال کردستان نیست. مسئله رؤیت، گزارش و شناخت سطوح ناهم‌جوار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در کردستان و سپس تلاش برای متلاشی‌کردن این سطوح ناهم‌جوار است اما پیشنهاد «آخرین انار دنیا» برای متلاشی‌کردن سطوح ناهم‌جوار به نفع یک سطح هم‌جوار، گسترده و باز چه می‌تواند باشد؟

امکان برادری فراگیر از راه ناپدیدی پدر: «مظفر صبحگاهی» که راوی اصلی این رمان است، در جست‌وجوی پسرش «سریاس صبحگاهی» می‌فهمد تنها و تنها یک سریاس صبحگاهی وجود ندارد، بلکه سه سریاس صبحگاهی وجود دارند. سریاس بزرک: فیلسوف گاریچی. سریاس دوم: چریک و پیشمرگه. سریاس دیگر: سوخته، معلول و درافتاده در آسایشگاه معلولین. پرسش این است، کدام‌یک از آنها پسر مظفر صبحگاهی است؟ این سریاس‌ها بر روی یک سطح هم‌جوار و در کنار هم قرار دارند و مظفر صبحگاهی در جست‌وجوی گونه‌ای از «نا‌هم‌جواری» است، گونه‌ای از «نشانه» و گونه‌ای از «تفاوت» و در جست‌وجوی گونه‌ای از برآمدگی، چین‌خوردگی و تاخوردگی تا رابطه خود را با یکی از آنها در منطقی طولی، عمودی و شجره‌نامه‌ای قرار دهد تا بتواند دست‌کم پدر یکی از این پسرها باشد اما رفته‌رفته در طی روایت مظفر صبحگاهی حس می‌کند و می‌فهمد که او پدر همه پسران کردستان است و همه پسران کردستان پسر او هستند. «ناپدیدی پدر»، شرط «برادری فراگیر» است.

همزاد: داستان «آخرین انار دنیا» به گونه‌ای داستان همزادها هم است. داستان سندباد بری و سندباد بحری. مظفر صبحگاهی سال‌ها در دشت و بیابان اسیر بوده و اکنون در یک کشتی نشسته و در همین کشتی است که دارد داستان را روایت می‌کند. از سویی دیگر در رمان سه شخصیت با نام «سریاس» وجود دارند که هریک «انار بلورینی» از آن خود دارند. آخرین انار دنیا که بر قله‌ای روییده است قرینه دیگری هم در گوشه‌ای دیگر دارد اما داستان تنها این نیست. در پس پشت این همزاد- گونه‌ها هیچ رازی پنهان نیست. هر کس که پای در این جهان می‌گذارد، آدمی یگانه نیست و همزادی در این جهان دارد. همزاد او تمام آدمیان جهانند. «بختیار علی» در «آخرین انار دنیا» می‌کوشد، مفهوم افسانه‌ای و خیالی «همزاد» را با مفهوم دیگری از «همزاد» که ریشه در رنج‌های همانند آدمیان دارد، جابه‌جا کند و آن را در بستری از اقتصاد، اجتماع و سیاست بخواند.

ویران‌کردن مفهوم «راز» و «عمق»: میشل فوکو در مقاله «نیچه، فروید و مارکس» می‌گوید: هیچ عمقی وجود ندارد و عمق، صرفا یک چین‌خوردگی و «تاخوردگی» سطح است، همان‌طور که قله هم یک فرورفتگی وارونه، یک عمق وارونه و یک «تا‌خوردگی» سطح است. رمان «آخرین انار دنیا» به طور هم‌زمان و در دو سطح به مفهوم‌های «قله» و «مغاک» یورش می‌برد و آنها را به سود یک سطح هم‌جوار در آینده ویران می‌کند. فرودستان جهان، راه قله‌های جهان را درپیش می‌گیرند و لایه‌های زیرین در لایه‌های فوقانی پرچ می‌شوند. «در روزی که حقیقت‌های خونین زمین را فرا گرفته بود آنها در افسانه آن انار غرق بودند.» «آخرین انار دنیا» داستان ویرانی همین افسانه است. افسانه انار، راز انار، هیچ رازی وجود ندارد، هیچ عمقی وجود ندارد. «نسیم شاهزاده»، پدر «ندیم شاهزاده» برای آنکه پسر نابینایش تنها نباشد، این درخت انار را بر روی این قله کاشته است و سپرده است که او در جست‌وجوی رازی به این قله بیاید. «نسیم شاهزاده» می‌دانسته است پسر نابینایش به‌تنهایی نمی‌تواند به این قله بیاید و بی‌شک همراهانی با او خواهند آمد، همراهانی که با او خواهند بود و او را از تنهایی درخواهند آورد. در خود درخت انار هیچ رازی نیست. درخت، بهانه‌ای برای «برادری» است. بزرگ‌ترین راز، کشف تهی‌بودن منطق راز است. «کسی راز مرا داند، که از این رویم به آن رویم بگرداند.»

خانه شیشه‌ای: ممد دل‌شیشه‌ای که در تمام سال‌های نبرد و در کودکی‌اش در پشت دیوارهای تنگ‌وتاریک زیسته است، در آرزوی «خانه‌ای از شیشه» است؛ خانه‌ای که پدرش برایش می‌سازد و سرانجام ویران می‌شود. خانه شیشه‌ای «ممد دل‌شیشه‌ای» تجربه عمق و راز نهفته در پشت دیوارها را ویران می‌کند اما از سوی دیگر خود بدل به چیزی دیگر، چیزی دیدنی، سحر‌آمیز و راز‌آمیز می‌شود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...