روایتی پُرخون ‌ از تجربه‌های زیسته | اعتماد


حبیب پیریاری اندیمشکی است؛ حالا اما مجری موفق سلسله جلسات پر مخاطب «عصر آوانگارد» در تهران است و معلم ادبیات در اشتهارد کرج. «آواز نیشکر» نخستین کتاب منتشر شده اوست. 9 داستان کوتاه دارد به تازگی با نشر کنار منتشر شده است.

حبیب پیریاری «آواز نیشکر

اگر بخواهیم به ویژگی شاخص مجموعه داستان «آواز نیشکر» اشاره کنیم، بی‌شک نقش تجربه زیسته نویسنده در پردازش تمامی داستان‌هاست؛ توجه به فرهنگ و سنت‌های بومی، کاربرد واژه‌ها، ترکیب‌ها و اصطلاحات و تکیه‌کلام‌های محلی از دیگر ویژگی‌های این مجموعه است که به خوبی از همین تجربه زیسته برخوردار و متاثر است.
«آساره در شب دیجور» نخستین داستان کتاب است. روایت بیماری آساره (آستاره=ستاره) نورآبادی است، گرفتار نوعی جنون میراثی: «این خون میرزا عبدالله به رگ هاشه.» (ص 15) «میزعبدل اولین نورآبادی‌ای بود که برده بودند امین‌آباد.» (همان صفحه)

در همین داستان چند ترکیب بومی خوش نشسته است: «بختِ سُختم» (ص12) «طفره و تقلا» (ص13) «بالای بختُم» (ص 19) و چند تصویر عالی: « اشک روی صورت آساره خطی وصل کرده بود از پلک تا گونه.» (ص 14)
«باریکه‌ای از نور نقره‌ای ماه از پنجره رد شده بود و افتاده بود روی صورت آساره.» (ص15)
«یک نگاه به در حیاط کرد و نگاهی به پلنگ پتو که با نفس‌های آساره آرام تکان می‌خورد.» (ص 18)

داستان «بچه‌مارها» از «مارآباد» روایت می‌شود. مارآباد شهرکی است بر سر راه اهواز به خرمشهر، شهرکی که نه راهسازی نه شهرداری و نه حتی نیروی انتظامی حریف نشدند جاده را از میانش بگذرانند. داستان در مراسم چِلاب (نوعی تعزیه محلی) و از زبان دو جوان، شعیب و احمد روایت می‌شود. نام داستان استعاره‌ای است برای این دو شخصیت نوجوان.
«لاک‌پشت» داستان گنج‌یابی است. قلمی‌کردن ایده‌هایی که از فرط تکرار کلیشه شده‌اند، یک جور خطرکردن است اما حبیب پیریاری با تجربه‌تر از آن است که به تله کلیشه بیفتد و ایده را حرام کند. هول و ولای سطر به سطر تنیده در دل داستان، واژه‌های خون‌دار، توصیف درست از یک ایده دم‌دستی، داستانی خواندنی و به یاد ماندنی آفریده است.

«چراغ قوه توی دستم می‌لرزید و خط نور از روی دست‌های مولا فرار می‌کرد. به لبه‌های گودال و من برش می‌گرداندم تا باز مولا نگوید: «چه کار می‌کنی؟ صاف بگیرش» تند و تند خاک را کنار می‌زد. دست‌هایش لرزش داشت و از ترک‌هایش خون بیرون زده بود...» (ص 105)
فرازهایی از تصویرسازی‌های مجموعه و کاربرد واژه‌های بومی را در چند داستان مرور می‌کنیم.
«آشپزخانه بیمارستان بیشتر به سردخانه می‌ماند.» (ص 25)
«خاکه باده. تش و برق بیخود.» (ص 26)
«پدر دستی چپ و راست به دماغش کشیده و گفته بود: «شمع آماده کردین؟ الان‌هاست برقِ بره.» (ص 26)
«دست‌هام را از پشت کفتربند کرد.» (ص 44)
«دکتر تیغ را روی یکی از پاها حرکت داد. جیغ روشنک اتاق را لرزاند. خون مثل آب شلنگی که انگشت گذاشته باشی و دهانه‌اش را تنگ کرده باشی، تیز فوران زد و پاشید به صورت دکتر. از روی لکه ماه‌گرفتگی‌اش شره کرد به یقه سفید روپوش...» (ص 131)

جز داستان اول مجموعه که با نظرگاه دانای کل روایت می‌شود، زاویه دید داستان‌های دیگر من - راوی است.
با دست‌مریزاد به حبیب پیریاری، مشتاق خواندن نوشته‌های دیگر او هستیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...