فقدان بازتاب طبقات اجتماعی در رمان فارسی | مجله نبشت
در صدر تاریخ «رمان فارسی» بسیارند کشاورزان و دامدارانی که سودای سرپیچی از فرمایشات ارباب را دارند. تحصیل کردههای فرنگ که میهن دوستاند اما از عقبماندگیهای کشور به ستوه آمدهاند هم به وفور دیدهایم. ملایان، زنان اندرونینشین، حجرهداران و باجخواران حکومتی، جوانان شهرستانی که زرقوبرق تهران هم دل آنها را برده و هم نفرتی مزمن در آنها ایجاد کرده، معتادان گوشهنشینی که گذشتهی اسرارآمیزی داشتهاند، روسپیان، دخترکان زیبارویی که قربانی فرهنگ مردسالار حاکم بر کشورشان شدهاند، روشنفکران عزلتنشینی که تنهایی و سکوت متوهمشان کرده و سواران تفنگداری که علیه استعمار منطقهای یا حکومت مرکزی شوریدهاند.
رفته رفته با پرجمعیتتر شدن شهرهایمان رمانهامان از آدمهای شهرنشین منفعلی که با افسردگی دست و پنجه نرم میکنند لبریز شدند، اما آنها اغلب هیچ نشانی از قهرمانان عاصی روستایی نداشتند.
در این بین زندگی ثروتمندان از دریچهی نگاه یکی از آنان هرگز روایت نکردیم. البته رمانهای عامه پسند ما مملو از شاهزادههای مغمومی است که یا گرفتار عشق ناممکنی شدهاند و یا میخواهند از ملال زندگی بیدردشان خلاص شوند. این رمانها اما با ادبیاتی نازل و پیرنگی سادهانگارانه نوشته شدهاند.
«زیبا» و «غرور و تعصب»
اما در میان رمانهایی که نویسندگان شناختهشدهمان نوشتهاند اشرافزادگان جز ضدقهرمانانی مثالی یا اشخاص حاشیهای نقش دیگری ندارند. از همین رو موفق نشدهایم تصویری گیرا و در خور بررسی از مقولهی اشرافیت در کتابهایمان ارائه دهیم. انگار جز رمان «زیبا» نوشتهی محمد حجازی هیچ وقت فرصت نداشتهایم به درون جماعتی خانزاده و ثروتمند سفر کنیم. گرچه محمد حجازی، خود یکی از رماننویسانی است که بسیاری مواقع ارزش آثارش مورد سوال بودهاست.
نه تنها در نگاه نخست، بلکه پس از یک کنکاش دقیق هم به نظر نمی رسد که رمان «غرور و تعصب»، که سالها بخشی از میراث غیرقابل اغماض رمان قرن نوزدهمی بریتانیایی بوده است، ربطی به رمان «زیبا» نوشتهی محمد حجازی چاپ شده در سال ۱۳۱۲ داشته باشد. انگار هیچ نقطهی مشترکی میان این دو رمان وجود ندارد. مضمون و مفهوم یکسانی در آنها یافت نمیشود و از منظر تاریخی/جغرافیایی ربطی به هم ندارند. ردی از شخصیتهای مشابه هم در این دو رمان یافت نمیشود و به لحاظ ساختاری نیز همپوشانی ندارند. با این همه تفاوت، نکتهای در این دو رمان وجود دارد که کورسوی امیدی برای مقایسه و قرائتی مشترک از این کتابها که یکی برای جهانیان همچنان مهم و پرارزش است و دیگری حتی در تاریخ نمور رمان فارسی هرگز جدی گرفته نشده باقی میگذارد؛ کورسویی به نام اشرافیت و فساد ِبیوقفهی الصاق شده به آن. در یکی فساد بیداد میکند و در دیگری مثل مسمومیت خفیف و مادامالعمری است که تنها تلخمزاجی مزمنی را سبب میشود. اما آیا پرداختن به مسئلهی اشرافیت و خلقوخوی آدمهای برخاسته از آن برای خوانش مشترک این دو رمان کافی است؟
نخست، فارغ از وجه تطبیقی این یادداشت باید اشاره کرد که اشرافیت با توجه به سهم قابلتوجهی که در تاریخ صد سال اخیر ایران ایفا کرده، در رمان به ندرت مورد مفهومپردازی قرارگرفته و محل بنای داستان بوده است. این در حالی است که سرنوشت اشرافیت اروپایی– اگر نخواهیم عجالتا معنای آن و زیرمجموعههایش را دقیقتر واکاوی کنیم- با تقدیرِ رمان گرهخورده است. اگر رمان غربی زادهی اشرافیت تغییر شکل یافته است، رمان فارسی شاید حاصل اشرافیتستیزی سرسختی است که سرمایهداری و ادبیات تغزلی را یک کاسه میدید. با خوانش مشترک دو رمان مورد بحثمان به میانجی کارکرد مسئلهی اشرافیت، تلاش می کنیم مقدمهای برای این بحث بزرگ فراهم کنیم.
آقای کالینز هیچوقت رمان نمیخواند
«غرور و تعصب» با این جملهی معروف آغاز میشود: «… یک مرد مجرد آیندهدار، بالاخره به یک زن احتیاج پیدا می کند.» همین جملهی آغازین از ۱۸۱۳- سال انتشار کتاب- به ضربالمثلی میان طبقهای از مردم انگلستان تبدیل شد که می توان آنها را بورژواهایی بدون شهر دانست. میدانیم که اصطلاح «بورژوازی» بدون حضور شهر بیمعناست، اما در انگلستان قرن نوزدهم طبقهی نسبتا پرجمعیتی از ملاکان خردهپا در حال زیستن بودهاند که در روستاهای ییلاقی و به دور از شهرها زندگی میکردند. آنها نه متعلق به خانوادهی سلطنتی بودند و نه کنیهشان اتصالی با تجار متمول لندن داشت. به شکلی پولدار نبودند که بشود نام «فئودال» یا «اشراف زاده» رویشان گذاشت. هر خانواده مالک دهها هکتار باغ و زمین زراعی بود که در مقایسه با املاک شهرهای بزرگی چون لندن، منچستر و لیورپول ارزش قابل توجهی پیدا نمیکرد. اما آنها خوشنشینان دهکدهی خود بودند. هر کدام تعدادی دهقان، کارگر، پیشخدمت و ندیمه داشتند و بر زمینهای خود حکمفرمایی میکردند.
تا پیش از جین آستین (۱۸۱۷-۱۷۷۵) این طبقه از مردمان بریتانیا با نگاهی تا این اندازه دقیق، موشکاف و کنایهآمیز واکاوی نشده بودند. وقتی سراغ کتابهای تاریخ ادبیات انگلیسی میرویم می خوانیم که «آستین» در عمر چهلویک سالهی خود هرگز از وقایع بزرگ تاریخ کشورش ننوشت. انقلاب ها، اعتصابات بزرگ و دگرگونیهای عظیم اروپای زمانه در آثار «جین آستین» محلی از اعراب ندارند. او از مکانها، آدمها و مراوداتی مینوشت که به خوبی با آنها آشنا بود. آثار «آستین» مملو از ازدواجهای اعیان روستاهای ییلاقی است. انباشته از مهمانیهای رقص، تفرجگاههای حاشیهی روستا، شکارگاهها و تالارهای صرف شام و نهار همان طبقهی بورژوای بدون شهر است. اما به این دلیل آن ملاکان نه چندان ثروتمند اشرافیماب را بورژواهای بدون شهر میخوانم چون ارزشهای مورد وثوق آنان همان ارزشهای خردهبورژوازی فرانسوی بود. آنها به موسیقی و به ویژه نواختن پیانو اهمیت وافری میدادند، رقصهای گروهی بخش جداییناپذیر مهمانیهای آخر هفتهشان بود و به خواندن رمان و شرکت در اپراهای کوچک عشق میورزیدند. سخنوری، اعتدال و شیک پوشی را میستودند و تحصیل علم را برای فرزنداندختر و پسرشان، واجب میدانستند.
ظاهرا تنها عنصری که برای تبدیل شدن به خردهبورژواهای تمامعیار کم داشتهاند، اساس زندگی بورژوایی، یعنی شهر بوده است. اما سوالی که ممکن است برایمان ایجاد شود این است که این خانوادهها چه طور توانسته بودند بدون از سر گذراندن تجربهی شهرنشینی طول و دراز این طور دل بستهی ارزشهای شهری اروپایی باشند؟ نکتهای که این طبقه از جامعهی انگلیسی قرن نوزدهمی را واجد اهمیت میکند، وضعیت پادرهوای آنان است. در همان دوران، فرانسه، روسیه و تا حدی سرزمینهایی که بعدا آلمان واحد نام گرفت حضور نیمبند این طبقه را تجربه میکرد، اما به سبب رشد سریع صنعت از اواخر قرن هجدهم در انگلستان چنین خانوادههایی با وسعت بسیار بیشتری در بریتانیا یافت میشدند.
وقتی آثار بالزاک را میخوانیم متوجه میشویم که آدمهایی که «جین آستین» از آنها مینوشت شباهتهایی با خردهبورژواهای شهرستانی دارند که در حاشیهی شهرها هم ویلاهایی داشتند برای رفتن به ییلاق. پدر و مادر «اوژنی گرانده» از همان خردهبورژواهای نه چندان ثروتمند شهرستانی هستند که به مدد گران شدن زمینهاشان سودای یک زندگی پاریسی را در سر دارند، اما مانند خانوادههای توانگر روستانشین انگلستان از شهرها برنخاسته بودند. وقتی آثار تولستوی، تورگینیف و گونچاروف را میخوانیم به روستاییان ثروتمندی مواجه میشویم که دهها خدم و حشم در پیرامون خود پرورش دادهاند. اما آنها همچنان روستازادههای سادهای هستند که تنها دستشان بیش از روستاییانی که به سقفی بالای سر و شام شبانه قانع بودهاند به دهانشان میرسد و قیمت بخش زیادی از املاکشان – درست همانطور که در اوبلوموف خواندهایم- فقط به اجارهی آپارتمانی بزرگ در سن پترزبورگ میرسد. روستاییان ثروتمند روسی هنر را ستایش میکنند اما نه مثل ملاکان دهکدههای کوچک انگلیسی که هنر بخشی از زندگی روزمرهشان بود.
وقتی «غرور و تعصب» را میخواندم احساس میکردم پشت در اتاقی ایستادهام که درون آن چند زن بریتانیایی سدهی نوزدهمی با دامنهای پف کرده و بادبزنهایی در دست مشغول حرفهای بیاهمیت یومیهاند. در واقع «غرور و تعصب» داستانی ندارد جز همین ماجراهای حقیر صد من یک غاز. نه رخداد مهمی در آن اتفاق میافتد، نه عشقی عظیم و پر التهاب، نه مرگ و میری دلخراش در آن روی میدهد و نه معجزهای مسحور کننده.
ما بارها نام این رمان و سایر رمانهای «جین آستین» را شنیدهایم. سریالهای تلوزیونی و فیلمهایی بر مبنای رمانهای خواهران برونته دیدهایم، اما هیچوقت سراغ خواندن خود رمانهای آنها نرفته بودیم. وقتی «غرور و تعصب» را هنوز به نیمه نرسانده بودم از خودم پرسیدم چرا بخش بزرگی از رمانهای قرن نوزدهمی بریتانیا که امروز تکههای پراهمیت تاریخ ادبیات انگلیسی هستند توسط زنانِ نویسنده نوشته شده است؟ رویدادی که حتی در سایر کشورهای اروپایی نیز رخ نداده است. برای پاسخ دادن به این سوال باید پس از تمام کردن رمان، سراغ زندگینامههایی از جین آستین، امیلی و شارلوت برونته میرفتم. متوجه شدم آنها همگی برآمده از همان طبقهی روستانشین متمول بودهاند. دختران چنین خانوادههایی بیش از دختران سایر طبقات فرهنگی بریتانیا از «اوقات فراغت» برخوردار بودند. دختران خانوادههای فقرا چه در شهر و چه در روستا باید پا به پای پدران و برادرانشان کار می کردهاند و دختران خاندان سلطنتی یا منسوب به خاندان سلطنتی و ثروتمندان شهری نیز با حواشی – اغلب مضحکِ- پرتعدادی سر خود را شلوغ کرده بودند.
به این ترتیب اگر از متقدمان رمان انگلیسی چون والتر اسکات و فیلدینگ که از نیمهی دوم قرن هجدهم کار خود را آغاز کرده بودند عبور کنیم، انگار قوام رمان انگلیسی در سدهی نوزدهم توسط زنان نویسندهی این کشور صورت گرفته است، چرا که رمان رئالیستی «دیکنز» نیز تقریبا از نیمهی دوم قرن نوزدهم زبان زد خاص و عام شد و چند سال بعد در دو دههی پایانی همان قرن و دههی نخست سدهی بیستم «توماس هاردیِ» زیرک و توانمند به طور جدی پا به عرصهی ادبیات انگلیسی گذاشت. همانطور که گئورگ لوکاچ نظریه پرداز شناخته شدهی مجارستانی گفته است که «رمان اسطورهی مدرن بورژوازی اروپایی است»، شاید بتوانیم رمان انگلیسی نیمهی نخست سدهی نوزدهم را نتیجهی بالندگی طبقهی ملاک ییلاقنشین این کشور بدانیم. طبقهای که به خواندن رمان مثل شنیدن آوای اپرا خو کرده بود. طبقهای که خواندن دستهجمعی رمان، زیر نور شمعهای پرتعداد، تفریح فاخری برای شبهای طولانی زمستانیشان بوده است.
در فصلی از «غرور و تعصب» زمانی که نویسنده میخواهد تحجر آقای کالینز ِ جوان، وارث آقای بِنِت را برای خواننده به سرراستترین شکل ممکن آشکار کند، وقتی کتابی به دست او میدهند تا با صدای بلند برای دخترعموهایش بخواند دیالوگی را در دهان او میگذارد: «رمان؟! من هیچ وقت رمان نمیخوانم! من فقط انجیل میخوانم.»
کسی از میان نُجبا طغیان نمیکند
از طلبهی جوانی که در آرزوی مُعمَم شدن است انتظار میرود زندگی کوچک و فقیرانهای داشته باشد. نان و پنیر بخورد و زیر نور شمع کتابهای مذهبیاش را ورق بزند. باید تنها و منزوی باشد، اما نه تلخ باشد و نه گوشهگیر. سختیها را با لبخند تاب آورد و آماده باشد هر لحظه از همان زندگی فقیرانهاش چیزی به آدم مستمندی ببخشد. «حسین» در رمان «زیبا» محمد حجازی چنین مختصاتی دارد. اما او راه طلبگی را به سلامت پشت سرنمیگذارد و عشق نابهجایش به «زیبا» او را غرق در زندگی دنیوی میکند. در پایان رمان «حسین» هم مثل آدمهای دیگر رمان مجیزگوی طبقهی اشراف شده و آرمانهایش را دور ریخته. حجازی در این رمان به واضحترین شکل ممکن خوی اشرافیگری را به نقد میگذارد اما چنان در میانمایگی واژگان و جملاتش غوطه میخورد که انگار مثل یک فیلمهندی به شکل متناقض نمایانهای اشرافیت را ستایش میکند. نگاه او نگاه یک اشرافزاده به طبقهی خود نیست. همین غیاب نقطه نظری که در دل یک جامعه خود را نقد میکند در سایر رمانهای فارسی نیز دیده می شود. آیا در ادبیات فارسی رمانی داریم که از زبان یک بزرگزاده به نقد و دست کم به شرح و بسط روابط درونی «سرمایه داری» بپردازد؟ رماننویسان ما گویی همیشه به «اشرافیت» از بیرون نگاه کردهاند اما در رمان اروپایی بسیارند کتابهایی که از قلب اشرافیت روایت شدهاند.
این البته امری بدیهی است، وقتی نگاهی می اندازیم به روند وارد شدن رمان به ادبیات فارسی. نخستین محصلین اعزام شده به فرنگ عموما از طبقهی مرفه متصل به دربار قاجار بودهاند. از میان دربار نیز جوانانی به خارج از کشور فرستاده شدند، اما آنها کمتر موفقیتی در ادامهی تحصیل و سپس اعمال تاثیر در امورفرهنگی داشتند. آن دسته از دانشجویانی که آموختههای خود را خاصه در ادبیات بازتاب دادند یا از قماش مرتبطین ِدرجه دو دربار بودند که در جهت فرمایشات شاه و اطرافیانش عمل میکردند و یا جوانان نزدیک به تفکرات چپ بودند که بیش از اینکه به خود ِ ادبیات بپردازند شیفتهی قدرت تاثیر مطبوعات روی مردم شده بودند. اغلب آنها پس از بازگشت، به جای استخدام در ارگانهای دولتی، یا روزنامهای تاسیس کردند و یا به خدمت روزنامه های پایتخت درآمدند.
وقتی نقدهای سیاسی اجتماعی اواخر دوران قاجار را میخوانیم با اشعار طنازانهای مواجه میشویم که اغلب با زبان کنایه و گاهی مستقیم، دستگاههای حکومتی، مجلس شورای ملی، سازوکار دستگاه نظمیه و امنیهی کشور را مورد نقد قرار میدادند. این نقدها گاه وجهی فردی هم پیدا میکرد.
روزنامهها از طریق شعر به بازاریهای رباخوار و سیاسیون سست بنیان و مال مردمخوار که مستقیما از خانوادهی دربار نبودند اعتراض میکردند. گرچه شعرای معروفی چون میرزادهی عشقی در این نوع نقد بسیار موفق بودند اما این دوره در تاریخ روزنامهنگاری ایران دوام چندانی نیافت و پس از آغاز سلسلهی پهلوی نقد به نثر درآمد. در این میان نقد هنری هنوز محلی از اعراب نداشت و هر آنچه به عنوان نقد عرضه میشد مربوط به مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود. رمانهایی مثل «تهران مخوف» نوشتهی مشفق کاظمی و «زیبا» محمد حجازی علاوه بر اینکه خود نخستین نمونههای رمان فارسی بودند، اولین نمونهی نقد فرهنگی از دریچهی رمان نیز به حساب میآمدند. «تهران مخوف» تمرکز خود را روی زندگی شبانهی تهران، فساد و هرج و مرج شهری و حکومتی و تلخی زندگی در شهر میگذارد. اما «زیبا» از این جهت که مشخصا اشرافزادگی را مورد نقد قرار میدهد چه در زمان خود و چه بعدها تنها نمونهی قابل اعتنایی است که میتوانیم در زمینهی نقد سرمایهداری موروثی در رمان فارسی به آن اشاره کنیم. ما از زندگی محنتزدهی فقرا بسیار نوشتهایم و در این میان گاهی قهرمانانی خلق کردهایم که دست به طغیان زدهاند اما این یاغیان همه از دل محلههای فقیرنشین برخاستهاند.
رمان یک سند تاریخیست
مطالعهی فقدانهایی که «رمان فارسی» تا امروز با آن روبه رو بوده است زمان زیادی میبرد، اما بررسی فقدان بازتاب دقیق طبقات اجتماعی میتواند نوعی روانکاوی ادبیات داستانی معاصر فارسی به حساب آید و رماننویسان جوانتر را به پرداختن به این حوزه تشویق کند. آیا باز هم واجب است مثال تکراری جهتگیری مارکس را در مطالعه تاریخ یادآوری کنیم؟ مارکس در مقالات خود بارها اشاره کرده است، او در زمانی که درباره تاریخ تکوین بورژوازی فرانسوی پژوهش میکرده ، به جای بهرهگیری از کتابهای تاریخی رمانهای بالزاک را مرجع قرار داده است؛ چرا که معتقد بوده رمان میتواند به عنوان سند درخور اعتمادی درنظر گرفته شود که روح زمانه خود را به خوبی منعکس میکند. اگر قرار باشد مجموعهای از رمانهای فارسی جمعآوری کنیم که از طریق آنها بشود تاریخ معاصر کشور را مورد مطالعه قرار داد، آیا با گسترهی متنوعی مواجه میشویم که بتوانیم به عنوان اسنادی برای حال و آینده از آنها استفاده کنیم؟ پاسخ این پرسش آشکار است. «رمان فارسی» در ارائهی شاکلهای از جامعهی فارسی زبان معاصر ناکام بوده است. نویسندگان معاصر ما برخوردی بسیار قشری با جامعهی خود در روند خلق شخصیت در آثارشان داشتهاند.