در صدد ساختن جهان شیء‌مدار | کافه داستان


شئ در رمان کوتاه «مروارید» [The pearl] جان استاین‌بک، جایگاهی به مراتب برتر از انسان دارد و کانون تمام وقایعی است که زندگی را شکل می‌دهد. وقتی شئ در این داستان اعلام موجودیت می‌کند، همه‌ چیز حول محور آن معنا می‌یابد و نظام ارزش‌گذاری نیز تماماً از آن مایه می‌گیرد. پیش از آن همه ‌چیز مشمول روزمرگی است و بر روال معمول می‌گذرد. روالی که می‌تواند تا ابد به همان شکل مسطح و عاری از هیجان جریان داشته باشد. تنها وقتی شئ به عرصه وارد می‌شود، قادر است این سیر خطی و متوازن را دچار اختلال کند. بسته به ارزش مادی شئ، این گستره‌ی نفوذ می‌تواند پهن‌تر یا باریک‌تر باشد و استاین‌بک با توجه به چنین مسئله‌ای، انگشت روی ارزشمندترین اشیاء در این قصه می‌گذارد؛ مرواریدی که نه ‌تنها زندگی یک خانواده، که حتی مناسبات یک جمع را می‌تواند تحت تأثیر خود قرار دهد.

مروارید» [The pearl] جان استاین‌بک اشتاین بک

موقعیتی که استاین‌بک برای روایت داستان خود برمی‌گزیند، شکلی کم‌وبیش بدوی دارد. این بدویت به برجسته‌شدنِ ارزش شئ کمک شایانی می‌کند. داستان در شهری کوچک در مکزیک اتفاق می‌افتد؛ جایی که هنوز علیرغم پیشرفت‌های عصر مدرن، روابط سنتی خود را حفظ کرده و هنوز شهروندانش گرفتار مصرف‌گرایی نشده‌اند. آنها هنوز تولیدکننده‌اند و طبیعت به ‌شکلی مستقیم و بی‌واسطه، منبع امرار معاش آنهاست. از نظر استاین‌بک تراکم اشیاء می‌تواند اعتبار و حوزه‌ی تأثیر یک شئ خاص را کمتر کند. از این ‌روست که تنوع آنها را در این شرایط به حداقل ممکن می‌رساند و در عوض، آن شئ معین را در نظر برجسته‌تر می‌سازد. مروارید در اینجا هم دارایی و هم مایه‌ی تبادل امتیاز میان شخصیت اصلی داستان، کینوی صیاد صدف و همشهریانِ حسابگرش است.

شخصیت‌هایی که مقابل پروتاگونیست این داستان قرار می‌گیرند نیز به تقویت شئ‌محوری در روابط کمک می‌کنند. تفاوتی هم ندارد که در چه جایگاهی باشند؛ از کشیش گرفته تا پزشک، همگی در برخورد با کشمکشی که شئ می‌آفریند، واکنشی مشابه نشان می‌دهند. مرواریدی که کینو پیدا می‌کند، رویکرد آنها را به او متحول می‌سازد. او در سایه‌ی همین مروارید از مردی که سزاوار ترحم نبوده، تبدیل به چهره‌ای شایسته‌ی احترام می‌شود. پزشکی که او را به خاطر نژاد و وضعیت مالی‌اش از درمان محروم می‌کرده، حالا مدام به دنبال اوست و کشیشی که اعترافات او را با اکراه می‌شنیده، اکنون در پی راهی برای طلب آمرزش اوست.

رابطه‌ی مبتنی بر شئ که بر اکثریت قریب به اتفاق ِموقعیت‌های داستان سایه افکنده، منجر به روشدن تناقض‌های شخصیتی در آدم‌ها می‌شود. کشیش شهر به ‌تدریج از نقش بشارت‌بخش خود به سمت انذار و حتی تهدیدگری پیش می‌رود و به کینو درباره‌ی فتنه‌های هولناکی که در پس این مروراید در انتظار اوست، هشدار می‌دهد. پزشک نیز همچون کشیش، چنین رویه‌ای را پیش می‌گیرد و از نیاز مدام کینو و خانواده‌اش به مراقبت شبانه‌روزی پزشکی می‌گوید. تمامی شهروندان کم‌کم با سودای مروارید، به خشونت سوق داده می‌شوند و در مقابلِ کینویی قرار می‌گیرند که تمامی امتیازها در دستان اوست. اینجاست که شئ عامل اصلی تحول شخصیت‌ها می‌شود. حتی خود کینو که به نظر اخلاق‌مدارتر از سایر آدم‌های این شهر می‌آید، خطر قربانی‌کردن فرزندش را در ازای حفظ مروارید می‌پذیرد و احتمال جرم و جنایت‌های بیشتر و یک عمر خانه‌به‌دوشی را به جان می‌خرد. این تغییر رویه اگر با پیام اخلاقی پایان داستان به مغلطه کشیده نمی‌شد، می‌توانست از مروارید، اهریمنی تمام‌عیاری بسازد که هیچ‌کس را توان مقابله با آن نیست. اما وسوسه‌های یونگی که استاین‌بک را در ارائه‌ی روایتی سرراست و بی‌قضاوت، آسوده نمی‌گذارند، این پتانسیل را به هدر می‌دهد و از مروارید تمثیلی می‌سازد که نهایتاً نیروی خیر در آن پیروز میدان است.

مروارید» [The pearl] جان استاین‌بک

جهان شئ‌مدار همان چیزی است که استاین‌بک در این داستان درصدد ساختن آن است. اما او این جهان را در حداقل ابعاد ممکن می‌آفریند. به ‌همین‌ خاطر است که ظرف زمان و مکان در این داستان تا این اندازه کوچک است. کینو با افراد چندانی مراوده ندارد. روابط چندان درخور تأملی از او و زنش نمایش داده نمی‌شود. حتی فرزندش کایتیو که به ‌نوعی در حکم تنها ثروت حقیقی کینو و همسرش است، چندان با توصیف جزئیات داستانی برای مخاطب، خاص و متفاوت ساخته نمی‌شود. تنها به همین بسنده می‌شود که در اغلب اوقات هم‌طراز و یکسان با مروارید در نظر گرفته شده است. در مقیاسی کلی‌تر، خانواده نیز که نقشی تمثیلی در این میان ایفا می‌کند و از بن‌مایه‌های شاخص این قصه است، در بسیاری از سطرهای داستانی مغفول واقع می‌شود و در حاشیه‌ای دور و گنگ از تصویر اصلی قرار می‌گیرد.

استاین‌بک تنها در انتهای داستان از آن به ‌عنوان ابزاری برای استنتاج استفاده می‌کند و برای تحلیل نهایی داستان، گزاره‌ای پیش‌پاافتاده طرح می‌کند که پیش از این چندان ساخته و پرداخته نشده و زمینه‌ی ذهنی مشخصی برای آن وجود ندارد. این جهان به همین خاطر ابتر و ناکام از توجیه فلسفه‌ی خود است و گرچه ممکن است استدلال آفرینش چنین جهانی بالابردن قابلیت تأویل باشد، اما افتادن به دام کلی‌بافی و ابهام، آن را از این مقصود دور نگه می‌دارد. به ‌نظر می‌رسد رمان مروارید در مقایسه با دیگر آثار استاین‌بک کمتر به روح داستان‌نویسی معمول او پایبند است و نمی‌توان آن را کتابی هم‌راستا با جهان ناتورالیستی شناخته‌شده‌ی او قلمداد کرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...