شکوهِ زندگی | تجربه


ایسلندی‌ها با قصه‌گویی‌شان در جهان شناخته می‌شوند؛ قصه‌هایی برآمده از منظومه‌ها و حماسه‌های شاعرانه و افسانه‌های اسکاندیناوی (وایکینگ‌ها) که به آنها کمک‌ کرد تا هویت‌شان را تعریف کنند. یکی از کسانی که سهمِ بزرگی در شناساندن ایسلند به جهان داشت هالدور لاکسنس [Halldór Laxness] بود که در سال 1955 جایزه‌ی نوبل ادبیات را به‌خاطرِ قدرتِ حماسیِ زنده‌اش که هنرِ رواییِ ایسلند را احیا کرد، دریافت نمود.

هالدور لاکسنس [Halldór Laxness]

از هالدور لاکسنس به ‌عنوان بزرگ‌ترین نویسنده‌ این جزیره‌ کوچک اروپایی یاد می‌شود؛ همان‌طور که آلیس مونرو، نویسنده‌ نوبلیست کانادایی او را «مشعلِ فروزانِ ادبیاتِ قرن بیستم» نامید و گفت: «لاکسنس نویسنده‌یی بی‌نهایت خلاق، خوش‌ذوق و شوخ‌طبع است.»

لاکسنس در طول زندگی‌اش 96 ساله‌اش (1998-1902) آثار فراوانی خلق کرد که مهم‌ترین‌هایش عبارت است از: سالکا والکا، مردم مستقل، فروغ جهانتاب، ناقوس ایسلند، سربازان شاد و ماهی خنیاگر. رمان «ماهی خنیاگر» [The fish can sing یا Brekkukotsannáll] در سال 1957 منتشر شد و نخستین اثری است که از این نویسنده با ترجمه سارا مصطفی‌پور و مقدمه جین اسمایلی نویسنده آمریکایی برنده جایزه پولیتزر از سوی نشر سولار به فارسی منتشر شده است.

«ماهی خنیاگر» به‌ تعبیرِ نیکولاس شکسپیر منتقد شهیر انگلیسی، رمانی خارق‌العاده و شگفت‌انگیز است که خودِ لاکسنس را در اوجِ شکوفایی تصویر می‌کند؛ به‌نوعی، یادآورِ شورِ جنون‌آمیزِ قریحه‌ ایسلندی است. منتقد مجله تایم، لاکسنس را در این رمان، در مقامِ یک داستان‌پرداز، همانندِ خورخو آمادوی برزیلی تصویر می‌کند که علاقه‌ای مُسری به رفتارهای نامتعارفِ مردمانِ عادی دارد و سخت دلبسته‌ ماهی‌های سرسختی است که شهامتِ شناکردن در خلافِ مسیرِ آب را دارند!

داستانِ کتاب در ایسلندِ اوایلِ قرنِ بیستم می‌گذرد و آلفگریمور، راوی رمان، در آن به توصیفِ زندگی در اراضیِ بکر و دورافتاده‌ی برکوکات می‌پردازد. این رمان را می‌توان یک رمانِ آموزشی قلمداد کرد، چراکه راوی به شرحِ دورانِ کودکی و نوجوانیِ خویش می‌پردازد و سرانجام، رویارویِ انتخابی بزرگ قرار می‌گیرد: این‌که با زندگیِ خود چه باید بکند؟ آیا از آسایشِ زندگیِ ساده‌اش باید بگذرد؟ آیا قادر به این کار هست؟ چنانکه خود این‌گونه شرح می‌دهد: «در شش سالگی، حتی سال‌های پس از آن، من نیز به‌سانِ کاندیدِ معروف یقین داشتم که بهترین جایِ دنیا موطنِ آدمی است و درنتیجه، جهانِ آن‌سویِ درِ گردانِ برکوکات، اشتیاقی در من برنمی‌انگیخت؛ نیز همانندِ مردمِ بدوی بودم که تمدنِ برتر مرا تحت‌تأثیر قرار نمی‌داد.»

هالدور لاکسنس از بی‌شیله‌پیلگی زندگی در برکوکات بی‌اندازه خوشش می‌آید، به‌ویژه از سبکِ زندگی و طرزِ تفکرِ اطرافیانِ آلفگریمورِ جوان - که نه مادر و نه پدری دارد. دنیای آن‌ها پر است از سادگی، مهمان‌نوازی، سخاوت و شرافت؛ بی‌اینکه ردی از ریا داشته باشد؛ نه‌تنها از زمانه عقب نیست، که فراتر از آن است؛ مفرّ ضدنوگراییِ ابدی است. مثلا اینجا که می‌گوید: «در برکوکات، ما بیشترِ مفاهیمی را که امروزه مرسوم هستند به رسمیت نمی‌شناختیم و درواقع، واژه‌ای برای آن‌ها نداشتیم... در خانه‌ ما، از واژه‌ عشق هم خبری نبود، جز در مواقعی که خدمتکاری بس خیره‌سر یا می‌خواره‌ای، برحسبِ تصادف، شعری از یک شاعرِ متجدد می‌خواند.»

در این رمان، دانمارک که مدت‌ها بر ایسلند سلطه داشت، سمبلِ بی‌اعتمادی و اغلب، سمبلِ جهانِ مدرنِ منفور تلقی می‌شود؛ خواه به عنوانِ قدرتِ استعماریِ دورافتاده و خواه به عنوانِ نزدیک‌ترین (یا تنها) کشورِ خارجی. از این رو، برای مثال، آثارِ مضحکِ (ادبیاتِ مدرن) در حالتِ کلی و به طورِ خاص، هر آنچه با جنون سروکار دارد رمانِ دانمارکی نامیده می‌شود. اما داستان‌پردازیِ بومی – که تعدادشان بی‌شمار است – درست برعکسِ سبکِ رمان‌های دانمارکی است: «زندگیِ شخصیِ نقال هرگز سایه بر داستان نمی‌افکند، چه رسد به باورها و دیدگاه‌هایش؛ توضیحی هم درباره‌ موضوع داده نمی‌شد تا داستان، خود گویای خود باشد.»

بی‌شک، این مسأله، آلفگریمور را درست بینِ سنت و مدرنیته قرار می‌دهد، چراکه او یک داستان‌پرداز است و زندگیِ خودش به‌طورِ برجسته در داستان تصویر می‌شود. او با رفتن به مدرسه، به‌تدریج رویارویِ جهانی بزرگ‌تر قرار می‌گیرد، بااین‌حال، همچنان از آن بیمناک است و در برابرش مقاومت می‌کند (چنانکه در مواجهه با جنسِ زن نیز تقریباً این‌چنین است). در این میان، کاراکتری که مسائل را پیچیده‌تر می‌کند، گاردار هولم، بزرگ‌ترین خُنیاگرِ ایسلند است که آوازه‌اش در آن‌سویِ مرزها پیچیده و بازگشتش به وطن، یک موضوعِ مهم و حیاتی محسوب می‌شود (گرچه این بازگشت دردسرهایی به‌مراتب بیش از آنچه در ابتدا انتظار می‌رفت در پی دارد) و می‌توان گفت که این کاراکتر، بیشترین تأثیر را در زندگیِ آلفگریمور - که از قضا او نیز صدایِ خوبی دارد – می‌گذارد.

«ما در آستانه‌ عصرِ جدید هستیم.» این ادعا برای بیشترِ کاراکترهایی که (آسوده‌خاطر) به راه‌ورسمِ بی‌دردسر و قدیمیِ خود خو کرده‌اند، چندان متقاعدکننده نیست. دست‌کم، آلفگریمور خطر را می‌پذیرد و حرکتِ روبه‌جلو را برمی‌گزیند. اما نظر به متنِ داستان، اینکه او تا کجا پیش می‌رود، در هاله‌ای از ابهام است؛ همان‌طور که راوی در ابتدای رمان شرح می‌دهد: «و اینک، من این کتاب را با آن ساعتِ قدیمی آغاز می‌کنم که پیش‌تر، در اتاقِ نشیمنِ برکوکات بود. داخلِ این ساعت، یک ناقوسِ نقره وجود داشت که بانگِ تیز و آشکارش، رأسِ هر ساعت، نه‌تنها در سراسرِ برکوکات، که آن بالا در گورستان نیز شنیده می‌شد. ناقوسِ دیگری هم در گورستان بود. یک ناقوسِ مسی، که بانگِ صدای بم و پر‌طنینِ آن در هر سو جولان می‌داد و به کلبه‌ی ما می‌رسید. درنتیجه، هنگامی که وقتی بادِ موافق می‌وزید، می‌شد بانگِ هر دو ناقوس را هم‌آهنگ با هم، در کلبه‌یِ کوچکِ ما شنید... ساعتِ ما تزئیناتی بر پیکره‌اش داشت که لابه‌لایِ آن‌ها آن‌ نوشته‌ای با این مضمون دیده می‌شد که این ساعت در سال ۱۷۵۰ توسطِ آقای جیمز کوان از ادینبرو ساخته شده است دیده می‌شد. اما من حتم دارم که این ساعت را نه برای برکوکات، که برای خانه‌ی دیگری به‌جز برکوکات ساخته بودند، چراکه پایه‌ی آن لاجرم به‌ناچار حذف شده بود تا زیرِ سقفِ کلبه‌ی ما جای بگیرد. طولی نکشید که این ساعت، با آن تیک‌تاکِ آرام و موقرش، مرا بر آن داشت که هیچ ساعتِ دیگری را جدی نگیرم. در چشمِ من، ساعت‌های جیبیِ مردم در مقایسه با ساعتِ ما هم‌چون طفلِ زبان‌بسته بودند...»

همان‌طور که جین اسماعیلی نویسنده آمریکایی برنده جایزه پولیتزر در مقدمه کتاب می‌نویسد «این رمان تاملی بر خویشتنِ هالدور لاکسنس است؛ هم در جایگاه کودک و هم در مقام سفیر شهیر ایسلند که می‌داند حیاتِ تمامی انسان‌ها بس پیچیده‌تر از آن است که به نظر می‌رسد»؛ می‌توان گفت که «ماهی خُیناگر» به نوعی داستان زندگیِ نویسنده‌ای است که از طریقِ منظومه‌های شاعرانه و افسانه‌های اسکاندیناوی (وایکینگ‌ها)، هم می‌خواهد هویتِ خود و سرزمینش را تعریف کند و هم تصویری تازه به جهانِ ما بدهد برای دیدن دوباره آن؛ از این رو است که می‌توان گفت توصیفِ روش‌های نامتعارف، همچنین روش‌های سنتی و پیش‌پاافتاده در داستانِ تودرتوی هالدور لاکسنس بسیار جذاب است؛ اینکه بومی‌ها چطور با عواملِ تأثیرگذارِ بیرونی مواجه می‌شوند و در آن لحظات چه تصمیم‌هایی می‌گیرند. از این حیث، می‌توان «ماهیِ خنیاگر» را یک شاهکارِ مسحورکننده و به‌معنای واقعیِ کلمه یک رمانِ لذت‌بخش دانست که هر خواننده‌ای را فراسوی مرزهای این جزیره کوچک اروپایی جذب خواهد کرد، به ویژه خواننده فارسی، که لذتی جادویی از آن خواهد بُرد، به سببِ توصیفاتِ رهایی‌بخشِ لاکسنس از رویای ایسلندی.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...