اسارت و آزادی | مرور


برنارد مالامود [Bernard Malamud] (۱۹۱۴- ۱۹۸۶) رمان‌نویسی آمریکایی بود. او در کنار سال بلو، جوزف هلر و فیلیپ راث یکی از بهترین نویسندگان قرن ۲۰ به شمار می‌رود. رمان «تعمیرکار» [The Fixer] که در ذیل معرفی‌اش را می‌خوانید و درباره‌ی یهودی‌ستیزی در امپراطوری روسیه است، هم جایزه‌ی کتاب ملی و هم جایزه‌ی پولیتزر را از آن خود کرد. مالامود آثار زیادی ندارد و باوسواس و به‌دقت می‌نوشت؛ از او هشت رمان و چهار مجموعه داستان کوتاه باقی مانده است.

خلاصه رمان تعمیرکار وردست  [The Fixer]  برنارد مالامود [Bernard Malamud]

مالامود که آگاه به مسائل روزگار خود بود، از طلاق می‌نوشت و از بی‌وفایی. اما از نظر او عشق نجات‌بخش و ایثار تعالی‌بخش بود. در داستان کوتاه «سوگواران»، صاحبخانه و مستأجر از عذاب یکدیگر به این درک می‌رسند. در «خمره‌ی جادویی» کبریت‌ساز نگران دختر سقوط‌کرده‌ی خود است، اما دختر و پسر خاخامی به‌دلیل نیازشان به عشق و رستگاری جذب یکدیگر می‌شوند.

این رمان که برگرفته از زندگی واقعی مناخیم مندل بلیس است، نسخه‌ای داستانی از پستی بلندی‌های زندگی او را برای ما به تصویر می‌کشد. او یهودی‌ای بود که اگرچه هیات منصفه تبرئه‌اش کرد، در دوران روسیه‌ی تزاری، به ناحق زندانی شد و محاکمه‌ی او در سال ۱۹۱۳ موجب همهمه‌ی فراوانی شد.

تمام تلاش‌های نگهبانان و دادستان متوجه‌ی این است که با بدرفتاری و توهین‌های ناروا و تحقیرهای روزانه، او را وادار به اعتراف کنند، ولی او که مصمم است باید عادلانه محاکمه شود، تمام اینها را به جان می‌خرد و نمی‌گذارد که حلقه‌ی محکم اراده‌ای که او را در خود گرفته، توسط بی‌عدالتی‌ها شکسته شود و همچنان در انتظار محاکمه‌ای به‌حق از سوی دولت روسیه باقی می‌ماند.

رمان «تعمیرکار» که در سال ۱۹۶۶ منتشر شده، روایت‌گر داستانی در سال ۱۹۱۱ و دوره‌ی روسیه‌ی تزاری است؛ درباره‌ی مردی به نام یاکوف (تعمیرکار) که به جرم قتل کودکی مسیحی برای عید فصح دستگیر می‌شود. او که اسناد شهروندی ندارد، به جرم اینکه در محله‌ای غیر یهودی ساکن شده، به زندان می‌افتد. یاکوف که از روستایش به کیف می‌آید تا زندگی خود را عوض کند، بعد از مدتی او را در کارخانه‌ی آجرپزی به جرم قتل روانه‌ی زندان می‌کنند.

تمام تلاش‌های نگهبانان و دادستان متوجه‌ی این است که با بدرفتاری و توهین‌های ناروا و تحقیرهای روزانه، او را وادار به اعتراف کنند، ولی او که مصمم است باید عادلانه محاکمه شود، تمام اینها را به جان می‌خرد و نمی‌گذارد که حلقه‌ی محکم اراده‌ای که او را در خود گرفته، توسط بی‌عدالتی‌ها شکسته شود و همچنان در انتظار محاکمه‌ای به‌حق از سوی دولت روسیه باقی می‌ماند. با این حال، آن دوسالی را که دربند و گرفتار انواع مصیبت‌ها است، از او آدمی دیگر می‌سازد.

او که در زندان چیزی جز بدبختی نمی‌بیند، حتی یک‌به‌یک حامیان خود را هم بعد از مدتی از دست می‌دهد. بی‌بیکوف بازرس که مهمترین حامی او بود، بعد از چندی به جرم ملاقات غیر رسمی با یاکوف به زندان می‌افتد و در آنجا بعد از مدتی خود را حلق‌آویز می‌کند. به‌نوعی یاکوف درمی‌یابد هرآنکس که ذره‌ای به او نزدیک می‌شود، در سرنوشت محتوم او شریک می‌شود و چیزی جز بدبختی و مرگ انتظارش را نمی‌کشد. حتی کوگین نگهبان که در پایان به‌دلیل از دست دادن پسرش، خُلقیاتش تغییر پذیرفته، به‌منظور حمایت از یاکوف، توسط معاون زندان‌بان کشته می‌شود.

سرنوشت حامیان تعمیرکار، با سرنوشت شوم و تاریخی او گره خورده؛ چنان که اشموئل، پدر زن او، بعد از آنکه به یکی از نگهبانان مبلغ ۴۰ دلار رشوه می‌دهد، به دیدار او می‌آید. ولی بعد از مدتی او هم از دنیا می‌رود و یاکوف خود را تنها و رهاشده در دنیایی از پلیدی‌ها می‌یابد. می‌اندیشد که حامیان و دوستان او، ناپدید شده‌اند و تنها کاری که می‌تواند به آن امیدوار باشد، انتظار و صبر است. صبر است که می‌تواند هنوز در او نور زندگی بتاباند.

با این حال یاکوف آزاداندیش است و به خدا اعتقادی ندارد؛ از نظر او طبیعت است که ما را به وجود آورده و اگر خدایی هم باشد، تنها در میان ستاره‌ها به تماشای ما مشغول است و از نظر او ما ارزشی نداریم.

یاکوف که اکنون بعد از اسارت و تحمل خفت و خواری‌های روزانه به اندیشه درباره‌ی زندگی خود مشغول است، تمام آنچه که یادش می‌آید، زجر و عذاب است. مگر خود زندگی به اندازه‌ی کافی در عذاب ما زیاده‌روی نشان نداده که اکنون بی‌عدالتی باید برای جبران کمبود آن قد علم کند و طلایه‌دار آلام و عذاب ما شود؟ او که تمام عمرش فقیر و اجاقش هم کور بود و زنش او را ترک کرده، چرا اکنون باید قربانی تاریخ شود؟ تاریخی که ناگزیر از او قاتل ساخته و نقشی برایش قائل شده که تحمل آن از توانش خارج است؟ «چرا او را تنبیه می‌کردند وقتی که زندگیش سربه‌سر چیزی جز مجازات نبود؟ چرا مردی بی‌آزار را به زندان انداخته بودند؟ باید التماس می‌کرد تا رهایش کنند، آخر او مجرم نبود! همه این را می‌دانستند، می‌توانستند از همه در دهکده پرس‌وجو کنند.»



تمام آنچه او از سر می‌گذراند، همین نیست. بعد از مدتی که در زندان می‌ماند، زنش با دادستان تبانی می‌کند که بتواند به ملاقات یاکوف بیاید و از او اعتراف بگیرد. یاکوف که نمی‌تواند چیزی جز تحقیر را در مقابله با ریسل از خود بروز دهد، ذره‌ای از رفتار خود عقب نمی‌نشیند و نمی‌خواهد حتی کلامی از همسر بی‌وفایش بشنود. در این میان چه کس باید از خود مهربانی نشان دهد؟ آیا آن رحمتی که تعمیرکار چنان خواهانش است را باید در مواجهه با همسرش نشان دهد! همسرش که یک سال و نیم پیش از یهودی‌ای موسیقیدان پسری به دنیا آورده، حال که آن مرد ترکش کرده، از یاکوف می‌خواهد نامه‌ای بنویسد و از خاخام بخواهد او را به جامعه راه دهد تا بتواند به زندگی ادامه دهد و آبرویش از دست نرود. یاکوف دربند، اگرچه به اعتراف تن نمی‌دهد، ولی می‌پذیرد که خود را پدر بچه معرفی کند و رسیل را از شرمناکی نجات دهد.

چه چیز شخصیت اصلی داستان را وامی‌دارد که صبر پیشه کند و درعوض رهاسازی خود از درد و محنتی که روزبه‌روز شاهد رشد بی‌رویه‌ی آن است، به مرگی خودخواسته رضا ندهد؟ بی‌گمان آنچه برای یاکوف اهمیت دارد، رسیدن به جهانی عادلانه و محاکمه‌ای مانند دیگر افراد است؛ شکنجه‌ی فرسایشی نگهبانان هم زبان او را به اعتراف نمی‌گشاید و حتی اقرار به گناه را درعوض فرار از زندان نمی‌پذیرد. «انتظار می‌کشی. در لحظات امیدواری و روزهای ناامیدی انتظار می‌کشی. گاه فقط انتظار می‌کشی و هیچ توهینی از این بزرگ‌تر نیست.

در افکارت غرق می‌شوی و می‌خواهی سلول را از زیر ابر چشمانت ناپدید کنی. اگر شانس بیاوری. همین هم می‌شود و نیم ساعتی را در فضای باز پشت دیوارها و نفرت از خودت سپری می‌کنی.» یاکوف به کتاب‌هایی که خوانده می‌اندیشد و پیش خودش می‌گوید مگر اسپینوزا نمی‌گفت دولت موظف است از آرامش و امنیت شهروندانش حفاظت کند تا آنها بتوانند کار روزانه‌ی خود را انجام دهند و همین چند سال عمر فلاکت‌بار خود را، در برابر ناملایمات به سلامت سر کنند؟ او که از دستیابی به عدالت چشمپوشی می‌کند، ترجیح می‌دهد با رویاهایش دمی را بیرون از سلول تاریک و نمور بگذراند و به گذران فصل‌ها و رد باران بر روی سنگفرش‌ها بیندیشد و به ریسل که اگر او را ترک نمی‌کرد، او اکنون اینجا، در این فلاکت جان نمی‌داد.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...