یعقوب کذاب | آرمان ملی


تصویر اولین روزی که ترجمه کردم اینطور است: نشسته‌ام در آپارتمان 60متری‌ای که تازه در شهرآرا اجاره کرده‌ام و خودم هم آن را نقاشی کرده‌ام. سال 60 است. تازه ازدواج کرده‌ام. همسرم رفته سر کار، و من بیکار در خانه، مشغول خانه‌داری‌ام. پس باید کار کنم. و «یعقوب کذاب» [Jakob der Lugner اثر یورک بکر Jurek Becker] را ترجمه می‌کنم. اولین کتاب. اولین ترجمه. اولین دستمزد.

همین که کتاب چاپ شد و رفتم خیابان انقلاب و از ناشر کتاب را گرفتم بهترین خاطره‌ام است. البته ناشرش «عصر جدید» همان دوره از بین رفت. یک کتابفروشی بود اول خیابان انقلاب. آن کتاب را هم بعدها نشر ماهی بازنشر کرد. کتاب را آوردم خانه و همسرم و دوستان و آشنایانم دادم و گفتم این اولین کتاب من است: «یعقوب کذاب».

علی‌اصغر حداد

خاطره‌هایی هم از خواننده‌های آثار ترجمه‌‌ام دارم. یک‌بار آقایی که همسن و سالم خودم بود به من زنگ زد. (تلفنم را از ناشر گرفته بود) ایرادی از ترجمه من گرفت. به این صورت حرفش را بیان کرد که: «سال 1962 را که شما در رمان «مرده‌ها جوان می‌مانند» آورده‌اید، من در کتاب‌های تاریخ 1960 خوانده‌ام؛ من اشتباه می‌کنم یا شما؟» به این نتیجه رسیدیم که من اشتباه می‌کردم. و ایشان با تواضع و فروتنی حرف می‌زد و می‌گفت که این کتاب چقدر برایش مهم بوده و چندبار هم آن را خوانده. تلاش این فرد برای ارتباط با خودم برایم جذاب بود. یک خاطره دیگری که برایتان بگویم ماجرای داستان‌های کوتاهی بود که در مجموعه تجربه‌های کوتاه نشر تجربه منتشر شده بود. این کتاب‌ها با رسم‌الخط عجیبی که بر پایه جدانویسی بنا شده بود و آقای ملکی مدیر نشر آن را اعمال می‌کرد، منتشر می‌شد. خواننده‌ها می‌آمدند سراغ من که آقای حداد این رسم‌الخط چیست؟ و من می‌فرستادمشان سراغ آقای ملکی. یکی از این خواننده‌ها می‌رود پیش آقای ملکی و متنی جلوی ایشان می‌گذارد و می‌گوید این را بخوان. آن آقا درست مثل آقای ملکی، متنش را براساس همان رسم‌الخط نوشته بود. آقای ملکی هم غلط‌غلوط خوانده بود. آن آقا که این را می‌بیند می‌گوید آقای ملکی چه بلایی با این رسم‌الخط سر مردم ‌آورده‌اید! آن شخص به من می‌گفت کافکا همین طوری سخت است با این رسم‌الخط دوبرابر سخت است.

از ترجمه‌های‌ خودم همه‌شان را دوست دارم، ولی برخی را به لحاظ اینکه برای دیگران بخوانمش. مثلا «سیذارتها»ی هرمان هسه؛ اثری شاعرانه که بارها برای دیگران آن را خوانده‌ام و خودم هم از خواندن آن برای دیگران لذت می‌برم. جز این اگر بخواهم از آثار دیگری نام ببرم کارهای آرتور شنیتسلر را خیلی دوست دارم به‌ویژه «بازی در سپیده‌دم». و یک نوول چهل صفحه‌ای از آنا زگرس به نام «بازگشت به طویله گمشده».

از کاراکترهای آثار ترجمه‌‌ام نیز همه را دوست دارم، ولی اگر بخواهم انتخاب کنم کاراکتر نوول «ستوان گوستر» آرتور شنینسلر برایم جذاب است. قهرمان این نوول، یک افسر دوران امپراتوری اتریش است. اتفاقا آدم رذلی هم هست. تمام نوول منولوگ است و در یک شب می‌گذرد، و این افسر یک‌ریز با خودش حرف می‌زند. آدمی ضد زن، ضد یهود، و در کل آدم مزخرفی است. ولی به عنوان یک شخصیت ادبی این آدم برایم جالب است.

مترجم متعهد تعریف‌های زیادی دارد، اما اگر منظور از تعهد این باشد که من در گزینش کتاب‌هایی که ترجمه می‌کنم، آزادم، بله خودم را متعهد می‌دانم. خودم را متعهد می‌دانم که کاری را ترجمه کنم که برای گنجینه ادبیات ایران مفید باشد و به‌نوعی جهانِ دیگری پیش چشم خواننده بگذارد و خواننده فارسی در این آثار چیزی از خودش را پیدا کند. به این مفهوم که ایدئولوژی خاصی را تبلیغ کنم خیر! سعی می‌کنم کارهایی را ترجمه کنم که انسانیت را به طور عام -نه با دید خاص سیاسی- در خود داشته باشد. در یک کلام: به‌عنوان علی اصغر حداد دیدِ سیاسی دارم، نظریات سیاسی دارم، ولی به‌عنوان مترجم نه. به‌عنوان مترجم دیدِ ادبی دارم.

رویا در زندگی من حضور دارد. من آدم خیلی رویاپردازی هستم. یکی از رویاهایم این است که روزی ایران سروسامان بگیرد و از این حالت آشوب دربیاید و سیاستمدارهای ما راه معقول و درستی را در پیش بگیرند و دورنمای آینده‌ روشنی پیش روی جوانان بگذارند؛ جنگ و تنش دورنمایی نیست که جوان امروزی را سرِ شوق بیاورد. باید چشم‌اندازی باشد که جوان ایرانی را به تحرک وادارد. برای اینکه جوان ایرانی تحرک داشته باشد، باید دورنمایی برایش ترسیم کرد که مثلا تو این کار را بکن، این کار را نکن تا در پنج سال آینده از نقطه آ به ب برسیم که دوست دارد. در این سن برای خودم رویایی ندارم. در این سن دیگر آینده‌ای دور و دراز پیش چشم ندارم. شاید اینطور بگویم که دوست دارم یکی‌دو کار بزرگ کلاسیک را هم ترجمه کنم؛ یکی از آنها رمان «خوابگردها» است. یک تری‌لوژی هزار و دویست صفحه‌ای که یک عمر سه‌چهار ساله می‌خواهد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...