ساعات ناامیدی | الف
هرچه دهه سی میلادی به پایان خود نزدیک میشد، با قدرت یافتن روزافزون هیتلر و اقبال حزب نازی در میان توده مردم آلمان، فشارهای بر روی یهودیان نیز بیشتر میشد. هیتلر اما یکباره به پروژه «راه حل نهایی» که همانا نابود کردن یهودیان بود نرسید، بلکه مرحله به مرحله این طرح را پیش برد. یکی از نخستین مراحل جای دادن یهودیان در «گتو»ها بود. گتوها بخشهایی حصاربندی شده از شهرهای مختلف بودند که با جمع کردن یهودیان در آن مناطق، کنترل آنها و همچنین سیاست تحت فشار گذاشتنشان ممکن میشد. این طرح بعدها در دیگر شهرهای اشغال شده بیرون از آلمان نیز دنبال شد. چنانکه بعدها ورشو صاحب یکی از بزرگ ترین گتوهای سراسر اروپا شد.
آلمانیها یهودیان را بهاجبار در این گتوها گرد آورده و با حصاربندی آنها به هیچکس از یهودیان اجازهی خارجشدن از آن را نمیدادند. یهودیان گتو باید همواره بر رو و پشت لباس خود ستارهی ششپر را که علامت مخصوص قوم یهود است بدوزند تا سربازان آلمانی آنها را بشناسند و تردد بدون این علامت در گتو ممنوع است و مجازات رعایت نکردن آن، اعدام است.
نگهداری حیوانات، درخت، وسیلهی ارتباط جمعی و هرنوع وسیلهی تزیینی در این گتوها برای یهودیان ممنوع است و مجازات شدیدی را برای خاطیان درپی خواهد داشت.
رمان «یعقوب کذاب» [Jakob Der Lugner یا Jacob the Liar] اثر یورک بکر [Jurek Becker] در یکی از همین گتوها میگذرد و نویسنده روایت سوم شخص را برای بازگویی این رمان برگزیده است. راوی میگوید که خود در این گتو بوده و تنها بازماندهی زندهی آن است.
در این گتو تردد بعد از ساعت ۸ شب نیز ممنوع است و هرکس در ساعت منع عبور و مرور توسط سربازان آلمانی دستگیر شود، مجازات خواهد شد. پیداست در چنین زندان سیاهی، شوق زندگی چقدر رنگپریده است و مردمی که هیچ امیدی به زندگی ندارند. آمار خودکشی بسیار بالا است زیرا زندگی نکبتبار چنان بر پیکرهی اجتماع چنگ انداخته است که هیچ روزنهی امیدی برایش متصور نیست و جنبههای بیرحم زندگی گلوی ساکنان آن را تا حد جنون میفشارد. بسیاری دیگر تاب و تحمل زندگی را نیاورده و ترجیح میدهند تا به زندگی خود خاتمه دهند.
درمیان مردمی که با یأس و ناامیدی مطلق در دنیایی محصور زندگی میکنند، حتی کورسویی از امید، شاید خبری که هنوز درستی آن چندان مشخص نیست، بتواند امیدی را در دل یأس آلود این مردم زنده کند و باعث شود با همین جرقهی امیدی که در دلشان نوری را روشن کرده و به کالبد بیرمق آنها که از شدت ناامیدی تا مرز خودکشی پیش رفتهاند، جانی دوباره بدمد و آنها را به تلاش و تکاپو وادارد تا برای زندهماندن امیدوار شده و بخواهند برای رسیدن به افقهایی که در خیال آنها جان گرفته، با مرگ پنجه درافکنند.
یک خبر بهطور تصادفی بهگوش قهرمان داستان میرسد. خبری خوش که او را امیدوار کرده است:
«توی اتاق رادیو روشن است. صدای آن چندان صاف نیست. قاعدتاّ باید صدای یکی از آن فرستندههای ملیشان باشد. بههرحال فرستندهی کذایی پخش نمیکند. از وقتی یعقوب گرفتار این گتو شده است، موسیقی نشنیده؛ هیچیک از ما نشنیده، مگر آنکه کسی آواز خوانده باشد.
گویندهی رادیو چیزهای بیاهمیتی دربارهی یک ستاد فرماندهی میگوید؛ شخصی پس از کشتهشدن به درجهی سرهنگ دومی ارتقا یافته است. سپس مطلبی دربارهی تأمین اطمینانبخش مایحتاج عمومی میآید و درست در همان لحظه این خبر بهدست گوینده میرسد: نیروهای سلحشور و قهرمان ما در یک نبرد دفاعی پرشور موفق شدند حملهی نیروهای بلشویکی را در بیست کیلومتری بسانیکا متوقف کنند در طول درگیری که...
در این لحظه آن کسی که بیرون آمده بود، دوباره به اتاق خود برمیگردد، در را میبندد و در سنگینتر از آن است که صدایی به بیرون درز کند.» (صفحه ۱۲ کتاب)
حال که این خبر خوش را شنیده، میخواهد آن را برای دیگر همبندیهایش که در این شهر حصارشده دچار یأس و سرخوردگیاند، بازگو کند تا شعلهی امیدی را در دل آنها برافروزد؛ اما چگونه؛ چون: «... مردم میپرسند او این را از کجا میداند. جان کلام در همینجاست، او این خبر را در قرارگاه شنیده است. در قرارگاه؟
بهدنبال این پرسش، یعقوب چهرهای وحشتزده به خود خواهد گرفت و بهجای پاسخ، سر را به زیر خواهد انداخت و به این ترتیب سوءظن موجود تأیید خواهد شد: عجب، چه کسی گمان میکرد آدمی مثل حییم اینطوری از آب درآید؟ ولی میبینی که چه ساده میشود گول آدمها را خورد... و به همین آسانی یعقوب بی آن-که خطایی کرده باشد، جاسوس قلمداد خواهد شد.» (صفحه ۲۴ کتاب)
پس ناچار است دروغی بگوید؛ دروغی که میتواند هزینهی زیادی برایش درپی داشته باشد و قهرمان داستان میداند که ممکن است بهای این دروغ را با جانش بپردازد؛ اما گرچه در ابتدا ترس این خطر تمام وجودش را دربرگرفته؛ اما سرانجام با شجاعت تمام این خطر را بهجان میخرد.
اما یک دروغ ساده، دروغهای دیگری را بهدنبال خواهد داشت؛ هرچند ناچیز؛ اما بههرحال دروغ است و تو مجبوری تا برای رهایی از پرسشهای دیگران باز هم دروغ بگویی و بعد دروغی دیگر... حالا دیگر به جایی رسیدهای که نمیتوانی دست از دروغگویی برداری؛ زیرا اکنون عدهی زیادی دل به خبرهای تو بستهاند؛ آمار خودکشیهای گتو به صفر رسیده است و همه منتظر لحظهی موعودند و تو دیگر اجازه نداری امیدی را که به آنها بخشیدهای از آنان بازپس بگیری و همین تم اصلی این رمان را تشکیل میدهد.
اما واکنشی که مردم از شنیدن این خبر نشان میدهند، دوگونه است. برخی از شنیدنش خوشحال میشوند؛ اما برخی نیز میترسند؛ زیرا میدانند که این خبر همانطور که در میان مردم پخش شده، بهگوش گشتاپو هم خواهد رسید و آنگاه عواقب وحشتناکی درانتظار آنها خواهد بود.
روایت داستان بسیار شیوا و دلچسب است و بیشک استادی علی اصغر حداد در ترجمه این رمان سهم بهسزایی در جذابیت و تاثیر گذاری این روایت برای مخاطبان دارد.
پایان داستان نیز چنان که نویسنده میگوید به دو صورت است؛ یکی آنکه نویسنده برای پایان رمان یک قصهی ساختگی را از خود روایت میکند و درپی آن پایان راستین داستان را میآورد.
آنچه نویسندهی رمان درپی آن است و میخواهد برای خوانندهاش توضیح دهد، این است که ضمن روایت زندگی غمبار مردم گرفتار گتو، نقش امیدواری و آرزو را در زندگی آنها بیان کرده و میگوید که حتی در اوج ناامیدی و یأس مردم میتوان شعلهای را در دل آنها برافروخت تا در بدترین شرایط برای رسیدن به افقی روشن به تلاش و تکاپو برخاست و با ناملایمات زندگی مبارزه کرد؛ هرچند سرانجام این داستان چندان خوش نیست؛ اما این تلاش انسان برای ایجاد انگیزهی مبارزه ستودنی است.