«یتیمان بزرگسال» [Non vi lascerò orfani] نوشته داریا بینیاردی [Daria Bignardi] با ترجمه خشایار خدیور توسط نشر ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شد.

یتیمان بزرگسال» [Non vi lascerò orfani] داریا بینیاردی [Daria Bignardi]

به گزارش کتاب نیوز به نقل از مهر، نسخه اصلی این‌کتاب در سال ۲۰۱۵ در شهر میلان چاپ شده و نشر ققنوس امتیاز چاپ ترجمه فارسی آن را از انتشارات موندادوری در ایتالیا خریداری کرده است.

این‌کتاب مجموعه نوشته‌ها و مقالات داریا بینیاردی نویسنده و روزنامه‌نگار ایتالیایی (متولد ۱۹۶۱) را در بر می‌گیرد که پس از مرگ مادرش نوشته شده‌اند. فصل اول این‌کتاب به‌درخواست سردبیر در هفته‌نامه‌ای که بینیاردی در آن کار می‌کرد، منتشر شد. انتشار این‌مقاله باعث می‌شود موج نامه‌ها و تشویق‌های مختلف به هفته‌نامه مذکور سرازیر شود. یکی از این‌نامه‌ها حاوی این‌پیام است: «داریا! یه‌کتاب بنویس!» بنابراین بینیاردی که اولین‌داستانش را وقتی دانش‌آموز کلاس دوم دبستان بوده نوشته، دست‌به‌کار نوشتن «یتیمان بزرگسال» می‌شود.

«یتیمان بزرگسال» جستجوی ردپاهایی در شجره‌نامه خانوادگی نویسنده، از کودکی به بزرگسالی است که او را به افراد خانواده‌اش پیوند می‌دهد. این‌کتاب ضرورت نوشتن از خانواده و پیوندهای عمیق خانوادگی را برای مخاطب مشخص می‌کند.

کتاب پیش‌رو در واقع سرگذشت‌نامه‌ای خودنوشت از این‌روزنامه‌نگار ایتالیایی است که در آن درباره روزگارِ پس از مادرش نوشته است. عناوین فصل‌های مختلف این‌کتاب که با عکس خانوادگی بینیاردی شروع می‌شود، به‌این‌ترتیب‌اند:

یتیمان بزرگسال، میچُنه دُمِت!، در فکر فرورفتن، ناگهان، شجره‌نامه، دخترِ آقای قاتل، خاکسپاری‌ای که همیشه آرزویش را داشتم، شاگرد اول کلاس لاتین، ونیز فرّارا و گوربه‌ هامله، آپارتمان کنار دریا، یک‌ وصیتْ خانه قلعه، دانتهْ آلاتا اغواگری و جنگ اتیوپی، وقتی دختری...، ژاکت، آخرین بار، به دنیا آمدم، گرمی.

نویسنده پس از این‌فصول، فصل آخر را هم به «سخن پایانی و قدردانی» اختصاص داده است.

در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم:

در میانه راه لوکا درباره حضور گسترده همکارانم از تحریریه روزنامه حرف زد: «همه‌شون اومده بودن.» من هم که می‌خواستم با گپ زدن یخ آن لحظات را آب کنم جواب دادم: «ممکنه دو دلیل داشته باشه؛ یا من خیلی دیکتاتورم یا اون‌ها خیلی مهربونن.»
از صندلی عقب ماشین صدای ضعیف لودوویکو آمد که تا آن‌ لحظه ساکت بود. با لحن پرطمطراق گفت: «قطعا فرضیه اول به واقعیت نزدیک‌تره.»
همگی از خنده روده‌بر شدیم و من یاد بیست و چهار سال پیش و مراسم تدفین بابا افتادم که راننده ماشین نعش‌کش مثل بابا راهنما نزده بود و ما کلی خندیده بودیم.
به خندیدنی جانانه احتیاج داشتیم، چون مراسم خاکسپاری کار خودش را کرده بود.
آرامگاه خانوادگی با دفن مامان تکمیل شد و او در کنار بابا، عمو فیفو، مادربزرگ آتالا، آیدا جده‌مان، پدربزرگ دانته و اِوِلینا، همسر اول پدربزرگ دانته، آرام گرفت.
زمانی که گورکن‌ها تخته‌سنگ مرمری را برداشتند تا تابوت مامان را در آرامگاه خانوادگی قرار دهند، بچه‌ها کنجکاوانه داخل طاقچه مزار را نگاه کردند. تابوت عمو فیفو باید جابه‌جا می‌شد تا بتوانند تابوت مامان را جا دهند. دیدن ترک بزرگی که کل تابوت عمو فیفو را دو تکه کرده بود آن‌قدر غم‌انگیز بود که هیچ‌کس دلش نیامد درباره‌اش حرف بزند.
قبل از این‌که تابوت مامان را داخل آرامگاه بگذارند از گورکن‌ها خواستم چند لحظه‌ای صبر کنند تا بتوانم برای آخرین بار تابوتش را لمس کنم. سرآخر تخته‌سنگ مرمری را هم سر جایش برگرداندند، سنگ ساده‌ای که فقط رویش نوشته شده بود: «خانواده بینیاردی».

این‌کتاب با ۱۹۲ صفحه، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۲۱ هزار تومان منتشر شده است.

................ هر روز با کتاب ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...