یوسا و جنگ آخرزمان | اعتماد


رمان «جنگ آخرزمان» [The War of the End of the World] روایتی از شورشی بزرگ و جنگی خونین و آدم‌هایی است که خواسته یا ناخواسته درگیر این حوادث می‌شوند و هر کدام، به سهم خود نقشی در آن ایفا می‌کنند. این رمان را که سال 1981 در چنین روزی منتشر شد، یکی از بهترین نوشته‌های یوسا می‌دانند و خودش هم می‌گفت: «فکر می‌کنم این رمان بلندپروازانه‌ترین کاری بوده که تاکنون به آن دست زده‌ام، هر چند بیش از هر کتاب دیگری زمان برده و دشواری به همراه داشته است.»

جنگ آخرزمان» [The War of the End of the World]

در «جنگ آخرزمان» با گذشته سروکار داریم و ماجرا به مقطعی از تاریخ برزیل در اواخر قرن نوزدهم برمی‌گردد. ماجرای شکل‌گیری بحرانی بزرگ، آن ‌هم درست زمانی که جمهوری برزیل نخستین قدم‌هایش را برمی‌داشت. جمهوری به هدف برقراری عدالت اجتماعی - یا حداقل با چنین شعاری - قوانین گذشته را لغو می‌کند، مناسبات ظالمانه ارباب و رعیتی را تغییر می‌دهد و فرصت‌های تازه‌ای برای زندگی بهتر به اکثریت برزیلی‌ها می‌دهد. اما جمع بزرگی از فقرای این کشور، به جای همراهی با این اصلاحات به مخالفت با آن برمی‌خیزند، دور مردی عجیب و قدیس - یا قدیس‌نما - که گاهی پدر و گاهی مرشد خطابش می‌کنند، جمع می‌شوند و در دشمنی با جمهوری دست به سلاح می‌برند.

شورشی بزرگ در یکی از مناطق بیابانی برزیل (ایالت باهیا در شمال شرقی این کشور) آغاز می‌شود. شورشی که کسی پیش‌بینی‌اش نمی‌کرد و حتی بعد که اتفاق افتاد، کمتر کسی دلایل و انگیزه‌های عاملانش را می‌فهمید. تقریبا همه شورشیان از فرودستان برزیل بودند و به نوشته خود یوسا «علیه چیزی سر به شورش برداشتند که دقیقا برای حمایت از خودشان برقرار شده بود.» در نظر این شورشیان، حمایت و همراهی با جمهوری جرمی شرورانه و گناهی نابخشودنی بود. آنان حتی «جمهوری‌خواه!» را ننگ و ناسزا می‌دیدند. گرهی در کار وجود داشت که به چشم کمتر کسی می‌آمد. قربانیان رژیم گذشته امیدی به نظام جدید نداشتند و خیری در اصلاحات و شعارهای آن نمی‌دیدند. باور نمی‌کردند که سران جمهوری - که آن دورها در پایتخت نشسته بودند - دغدغه سعادت‌شان را داشته باشند. حکومت جدید را شری، بدتر از شر قبلی می‌دیدند. به قول یکی از شخصیت‌های رمان که با شورشیان همدلی نشان می‌دهد: «آن برادران با غریزه خطاناپذیرشان تصمیم گرفته‌اند بر دشمن مادرزادی آزادی، یعنی قدرت بشورند و آن قدرتی که آنها را سرکوب و حق دسترسی آنها به زمین و فرهنگ و برابری را انکار می‌کند، مگر چیست؟ آیا همین جمهوری نیست؟ و اینکه آنها سلاح برداشته‌اند تا با جمهوری بجنگند دلیل این است که روش درستی را انتخاب کرده‌اند، یعنی تنها روشی که مردم استثمار شده برای پاره کردن زنجیرهای‌شان دارند و آن مبارزه قهرآمیز است.» پس بر عقیده خودشان ماندند و با نیروهای دولتی که برای سرکوب‌شان می‌آمدند، جنگیدند. تا پای جان جنگیدند، هر چند کم‌شمار بودند و سلاح و تجهیزات کافی هم نداشتند.

در آغاز کسی از میان مردان جمهوری، شورش - و انگیزه‌های شورشیان - را جدی نمی‌گرفت و اراده آنان را در دفاع از خود باور نمی‌کرد. حتی آنان را دست‌کم می‌گرفتند. اما بعد از نخستین درگیری، نگاه‌ها به ضرب سیلی واقعیت تغییر کرد. باورشان کردند و وجودشان را جدی گرفتند. هر چند هنوز درک‌شان نمی‌کردند و عمقِ انگیزه‌های آنان را نمی‌فهمیدند (برخی مردانِ جمهوری، ماجرا را به توطئه خارجی منسوب می‌کردند و برخی دیگر نیز می‌گفتند همه‌ چیز زیر سر سلطنت‌طلبان است). سرانجام نیروهای دولتی، شورش را در خون فروشستند و جامعه آرمانشهری شورشیان را - که زیر سایه مرشد، روابط و مناسبات خاص خودش را شکل داده بود- نابود کردند. شکافی هم که دو سوی این رویارویی را از یکدیگر جدا می‌کرد، تا پایان پُرنشده باقی ماند. شورشیان حتی آن زمان که شکست‌شان قطعی شد به نبرد ایستادند و مطیع حکومتی که نامشروع تلقی‌اش می‌کردند، نشدند. تقریبا همگی آنان که گویا چهل هزار نفر می‌شدند مرگ را به پذیرش جمهوری ترجیح دادند. رمان «جنگ آخرزمان» داستانی درباره همین شکاف اجتماعی و فاجعه خونین و اجتناب‌ناپذیری است که نتیجه آن بود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...