نویسنده‌ای که مرگ را به تمسخر می‌گیرد | ایبنا


رومن رولان نویسنده، آهنگساز و آزادی‌خواهی با مذهب پروتستان، فارغ‌التحصیل رشته‌ی تاریخ در 1866 که پس از آشنایی با شاهکارهای دوره‌ی رنسانس و میکل آنژ راه به ایتالیا برد و شیفته‌وار مجذوب روح موسیقی آن زمان قرار گرفت، از تاثیرگذاران موسیقی بر روح ناآرام او ریچارد واگنر آلمانی بود، تاثیری شگرف و جاودان از آن گونه که وی را در بازگشت به پاریس مصمم به تدریس آن کرد. نمایشنامه‌های «گرگ‌ها» و «دانتون» و «چهاردهم ژوئیه» از اولین آثار مکتوب ادبی او بود که برایش شهرت چندانی به ارمغان نیاورد. در 1905 کتاب زندگی میکل آنژ و 1911 زندگی لئو تولستوی را نوشت و پس از آن از 1904 تا 1912 ده سال از عمرش را صرف نوشتن شاهکار ده جلدی «ژان کریستف» کرد، شاهکاری که برایش نوبل ادبیات را در سال 1916 به ارمغان آورد. در 1919 به پاریس بازگشت و در سال های 1924 تا 1934 رمان هفت جلدی «جان شیفته» را نوشت. 1944 نقطه‌ی پایانی بر نیم قرن فعالیت هنری او بود.

 رومن رولان

رولان می‌گوید: «اگر برمن است که از همه‌ی درست کارانی که آن یک ساعت را درست کارانه بمن ارزانی داشته‌اند، خاطره‌ی صمیمانه‌ای در خود حفظ کنم، حرم دل تنها به روی کسانی باز می‌شود که دل‌شان نیرومندتر از مرگ بوده است.»

با این گفته به زندگی سلام می‌دهد و مرگ را به تمسخر می‌گیرد، در جهان‌بینی اسطوره‌ی بی‌بدیل تاریخ، موسیقی و هنر مرگ مفهوم ناچیزی است که نمی‌تواند سد راه هنر باشد، سد تاریک و بحث برانگیزی که همگان به یک گونه بر آن نمی‌اندیشند. زندگی جاودانه از دید رولان یعنی آزادی و تصویری که از آزادی ترسیم می‌کند با دیگران متفاوت‌تر از آن چیزی است که می‌اندیشیم، آزادی مجسمه‌ای نیست که با دیدنش شور و شوقی شادمانه در وجودش بیافریند، بلکه دختری است تنگ حوصله و سخت پای‌بند آزادی که نه سودای گول زدن دارد و نه تاب گول خوردن.

در مواجهه با بحث براگیزترین موضوع هستی یعنی عدالت پرسشی مطرح می‌سازد که تامل‌برانگیز است و چالشی عمیق برای دوست داران انسانیت، می‌پرسد به‌راستی چرا انسان در مسند قضاوت، این تردید را که قضاوت‌هایش می‌تواند از چیزی جز عدالت و ندای وجدان نشات یافته باشد، ندارد؟!

زندگی از نگاه رولان چیزی نیست جز آشفته‌سری زمان کودکی، سیلاب جوانی، سوداها و پالان دولت و پیشه و خانواده، کلاف سر درگم دغدغه‌های هر روزه، چرخه‌ی عادت که تکرار و باز تکرار می‌شود و انگار هیچ‌کس از هیچ طبقه و رسته و اندیشه‌ای توان رهانیدن گوهر وجودی‌اش ازین اسارت از پیش تعریف شده ندارد، به‌راستی در کدام روز و کدام ساعت از زندگی خود، یک تن از میان همه‌ی مردم آزاد است، آزاد که خود را سرانجام بشناسد.

رولان بر آدم‌ها و عواطف ناپالوده‌ی به ظاهر انسانی‌شان می‌تازد و به درستی و شفافیت و صمیمتی محض اعلام می‌دارد که‌ دیگران به هویت و شرایط عاطفی‌شان علاقه‌ای ندارد، این که احساسات متغیر و میرا هستند و ما همیشه می‌خواهیم خلاف آن را باور کنیم، راستی حرف درستی نیست؟!

رولان در جایی می‌گوید:
«آدم‌ها زندگی‌شان را با سر هم کردن تکه‌ها سر هم می‌کنند و آن را ازدواج، وفاداری ویا نمی‌دانم چه می‌نامند.»

فهم دقیق و مستدلی در پس این ماجرا هست که دقیق‌تر و موجز‌تر از آن را رولان می‌گوید، چه در عمق ضمیر آدم‌ها مرزهای کشف ناشده‌ای تا پایان عمر، باقی می‌مانند، مرزهای که در ادراک هیچ محدوده‌ی جغرافیایی نمی‌گنجند، آن‌جا که انسان در پس و پیش ذهن نا‌آرام و قلب تپنده‌اش، گاه در نقطه‌های نامعلومی از حرکت باز می‌ایستد و از خود می‌پرسد: راستی من او را دوست داشتم؟!

آموختن: فایده‌ی آموختن چیست؟ اگر قرار است انسان همه چیز را از دست بدهد، همه چیز را پشت سر خود جای بگذارد و اگر هیچ چیز به او تعلق ندارد، غنی شدن به چه کار می‌آید؟ برای آن که علم و عمل معنایی داشته باشند لازم است که زندگی معنایی داشته باشد.

حق: پس انسان به چه چیز حق دارد؟ وقتی انسان در اطراف خود این همه بدبختی و مشقت می‌بیند و جرئت نمی‌کند بخواهد. فریاد بزند و.....

پایان‌: آدم خیلی زود به آخر خط می‌رسد‌، بهتر است قدم‌های کوچک بر دارد‌.

دوگانگی‌: در هر آدمی دو شخصی هست یکی آن که رفتارش به غریزه است و دیگری آن که فرد راهبر اوست.

باور: باورداشتن با چشمانی که کورش کرده‌اند؟ بروید پی‌کارتان! خودم را به خری بزنم؟ برای چه؟ که رستگار شوم؟ رستگاری به بهای زبون شدنم نمی‌ارزد.

اشتباه‌: دوست من خواهش می‌کنم که تو اشتباه خودت را بمن بگویی‌، نه حقیقت همسایه را‌! آن مرا به تو و به حقیقت بیشتر آگاه می‌کند.

عمل: دست شستن از عمل، دست شستن از بودن است، عمل خون اندیشه است، بدا به حال هوس بازان که با زندگی بازی می‌کنند، آنان خود بازی خورده‌اند.

شایستگی‌: هیچ چیز در نفس خود شایسته یا ناشایسته نیست، من آن چیز را که به من و دیگران زیان می‌رساند با شمشیر کنار می‌زنم.

عادت: رذیلت از آن جا آغاز می‌شود که پای عادت به میان می‌آید. عادت زنگی است که فولاد روح را می‌خورد.

نور: آنچه مایه‌ی لذت آدمی است یک قطره نور است و شخص باید سخت محروم از آفتاب باشد یا که شیره‌ی انسانیت در دلش خشکیده باشد تا بخواهد این نور را بر مردم حرام بدارد کاری که جان‌های افسرده می‌کنند، مشتی پارسانما، بریده از چشمه‌های زندگی گرم و حیوانی خویش و شرمسار از شادی‌ها.

دینداری: در میان هزاران مومن که در یک کلیسا نماز می‌خوانند‌، چه بسیارند مردم دیندار که بی‌آن که بدانند به خدایان مختلف باور دارند‌.

زیبایی: می‌بایست رنج بکشم، اهمیتی نداشت، رنج کشیدن در راه وظیفه، سرنوشتی زیباست. تازه زیبا یا زشت، هر چه باشد جزیی از تقدیر است.

من: آن چیزی را که من نیست کم دارم، من با آری دوستم، اما نه، آن چیزی است که من می‌خواهم و دوستش دارم، نبود! شکسته و کوفته از آن باز می‌آییم ولی بر زخم‌هایم بوسه می‌زنم.

زن: زن ناتوانی‌های خود را دارد، او کنیز دل است، دل آن گاه که دوست می‌دارد، در پی فهمیدن چرایی‌اش نیست، به منطق چندان اهمیت نمی‌دهد، زن منطق خود را دارد و اگر در معشوق، چیزهایی هست که دیدنش را دوست نمی‌دارد، نمی‌بیندش، مردها به این فریب‌کاری بی‌صدای دل‌خیره سر از سر برتری و تحقیر لبخند می‌زنند.

نگاه‌: زن نگاهی نافذتر از نگاه روانشناسان خودپسند دارد، هیچ چیز از نظرش دور نمی‌ماند، هیچ حتی کوچک‌ترین موجی که بر چهره‌ی معشوق بگذرد. نقشه‌ی جغرافیایی این چهره را، کوه‌ها و رودهایش را، زن بسیار خوب می‌شناسد.

زیستن‌: من همیشه دو زندگی را به موازات هم زیسته‌ام یکی زندگی شخصی که ترکیب‌های عناصر موروثی در جایی از فضا و در برهه‌ای از زمان ورای آن را بر قامتم راست کرده است‌، دیگری زندگی هستی بی‌چهره‌، بی‌نام ، بی‌جا‌، بی تعلق به یک عصر که آن خود ذات هر زندگی و نفخه‌ی آن است‌.

زندگی‌: زندگی دوتاست‌: یکی آن که می‌فهمم و دیگری که نمی‌فهمم‌.

کتاب‌: کتاب را هرگز کسی نمی‌خواند‌، در خلال کتاب‌ها ما خود را می‌خوانیم‌، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود و آنان که دید عینی‌تری دارند بیشتر دچار پندارند‌، بزرگ‌ترین کتاب آن است که ضربه‌ی جان بخش وی زندگی‌های دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه گون درخت مایه می‌گیرد‌، از یکی به دیگری سرایت دهد و پس از آنکه آتش سوزی در گرفت‌، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد‌.

هنر‌: هنر هرگز چیزی جز فراموش‌گذرای واقعیت نیست، انسان فقط موقعی باید به سوی هنر برود که دیگر مطلقا قادر نباشد تا آن چه را که احساس می‌کند فقط برای خویش نگاه دار‌د.

هنرمند‌: تقریبا همه‌ی کسانی که به کار هنری اشتغال دارند‌، آن را بدون ضرورتی حقیقی‌ یا برای تظاهر یا سرگرمی انجام می‌دهند‌ یا بدان خاطر که در ابتدا می‌پندارند به آن نیازمندند و بعدها دیگر نمی‌خواهند اقرار کنند که اشتباه کرده‌اند.

روح‌: روح شاخک‌هایی دارد که چیزها را از دور پیش از آن که شعور انسانی آن‌ها را لمس کند‌، در می‌یابند و حساس‌ترین شاخک‌ها از آن عزت نفس هستند‌.

حقیقت‌: حقیقت جز ساختمانی صادقانه و کنترل شده نیست که از قوانین مشترگ گیتی فرمان می‌برد‌.

وجدان‌: بعضی از آدم‌ها وجدان‌شان نیز کارمند بدنیا آمده است و همیشه طبق میل بالا دستی‌ها فکر می‌کنند.

ملاحظه: گاهی ملاحظه‌ی بی‌جا از دیگران غالبا مانع از آن می‌شود که پاکدامن‌ها به معصومیت خویش اعتراف کنند.

لجاجت: انسان ترجیح می‌دهد شما در کنارش از غصه دق کنید ولی اقرار نکند که احتمالا حق با او نیست، لجاجت ازین بیشتر؟!

انتخاب: فقط در تراژدی‌هاست که انسان، جدال قهرمانانه و پر حرف میان وظیفه و تمایل شخصی را می‌بیند، وقتی انسان حق انتخاب ندارد بهترست وظیفه‌ی خود را بی‌سر و صدا انجام دهد.

اشتباه: آدمی تا اشتباه نکند، چیز یاد نمی‌گیرد، من در سراسر زندگی‌ام، از آن که اشتباه کنم، نترسیده‌ام.

دوگانگی: دوتاست! یکی از آن دو اندیشه‌ی ساخته پرداخته از پیش است که در گهواره به ما تحمیل می‌شود و دوم آنکه بین سرچشمه‌ی خطا در خود ماست و آن شبهه کاری اراده هوش و نادرستی پنهان آن است.

اخلاق جنسی‌: چه ترسو است جان آدمی در برابر اخلاق جنسی و این مردم چه شرم و حیای شگرفی از خود نشان می‌دهند‌، پنداری دوشیزگانی هستند که از شرم سرخ می‌شوند‌، چه بی‌درنگ چهره‌ی عفت اهانت دیده به خود می‌گیرند هر گاه که صادقانه کسی در حضورشان هر چیز را به نامی که دارد بنامد‌! و با این همه آن‌ها همه‌شان چه‌ها که با چشم‌ها‌، دست‌ها‌، دهان یا اندیشه‌شان ندیده‌اند ، لمس نکرده‌اند، به عمل در نیاورده‌اند.

جنگ‌: در هر نوجوان 18 ساله قدری از روح هملت وجود دارد‌، از او نخواهید که جنگ را دریابد‌، فهم جنگ برازنده‌ی آدم‌های خردمند و فرزانه است‌.

مرد‌: مرد جانور ناهنجاری است که مغز در او سلطه‌ی بیمار گونه‌ای یافته است مغز‌، قاعدتا برای آن به ما داده شده است که کارکرد هیجان‌های ما را منظم کند‌، غریزه‌های‌مان را زیر کنترل در آورد‌، با این همه گرایش‌های دل بهانه از مغز می‌گیرند و مغز از دیوانگی‌های کور غریزه پیروی می‌کند‌.

ناتوانی‌: دیده‌ام که همه‌ی مردان به رغم نیرویی که بدان متظاهر می‌کنند‌، کودکند ما هر از چند گاهی ناتوان و بیماریم و در نگاه پزشک جویای اطمینانیم‌.

مرگ‌: من کسانی را که با جمله‌های ساختگی و عطر پاشیده به گل‌ها آذینش می‌کنند دشمن می‌دارم‌، مرگ بدبو است من راه بینی‌ام را نمی‌بندم‌.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...