زندگی به سبک انگلیسی | آرمان ملی
جولین بارنز[Julian Barnes](۱۹۴۶) یکی از برجستهترین نویسندههای امروز بریتانیا است. نویسندهای که چهار بار با رمانهای «طوطی فلوبر»(۱۹۸۴)، «انگلیس انگلیس» (۱۹۹۸)، «آرتور و جورج» [Arthur & George](۲۰۰۵)، و «درک یک پایان» (۲۰۱۱) به مرحله نهایی جایزه بوکر راه یافت و سرانجام آن را در سال ۲۰۱۱ از آن خود کرد. «آرتور و جورج» یکی از مهمترین آثار بارنز است که علاوه بر نامزدی بوکر، به مرحله نهایی جایزه بینالمللی دابلین نیز راه یافت. «آرتور و جورج» روایت دو زندگی انگلیسی در قرن نوزدهم و بیستم است: یکی زندگی سِر آرتور کانن دویل، نویسندهای برجسته و خالق شخصیت شرلوک هلمز، و دیگری جورج اِدلاجی، وکیل، پسر کشیش بخش که اصلیتش به زرتشتیان هند برمیگردد. آنچه میخوانید نگاهی است به این رمان که با ترجمه فرزانه قوجلو از سوی نشر نو منتشر شده است.
جولين بارنز خالق و معمار «آرتور و جورج» اين داستان را همانند خانههاى ايدهآل انگليسى، عظيم، خوشساخت، استوار و داراى روح بنا كرده. روح پايدارى كه در ابتدا كتاب را تحتتاثير قرار میدهد به شكل سوالاتى ساده و بلاغى مطرح میشود و سوال اينگونه است: «چگونه میتوان بدون دانستن پايان، آغاز را احساس كرد؟»
با توجه به اينكه گوينده، نويسنده داستانهاى پليسى آرتور کانن دویل است، طرح سوالات اينچنينى كاملا معقول به نظر میرسد. طرح اين سوالات درحقيقت نوعى سرزنش براى هر كسى است كه تصور كند خارج از چنين چارچوبى میتوان داستانى رمزآلود و مرموز ساخت. اما در روند خلق اين رمان خارقالعاده كه حكايتى است از رمزوراز يك زندگى واقعي، اين سوال (همانگونه كه دويل از روحانيت میگويد) قطعيتىِ ساده همانند وجود بينى در چهره است و رفتهرفته به پايان كوتاه آن میرسد و حتى از آن فراتر مىرود. پرسشى كه درنهايت به طرح سوالات ديگر مىانجامد و به رمزورازهايى اشاره مىكند كه حتى شرلوك هلمز نيز قادر به حل آنها نبود.
وجود اشباح، طرح سوالات عظيم و غيرقابل انكار زندگى و مرگ، حقيقت و زمان در اين اثر به نحوى است كه هيچچيز نمیتواند آنها را از بين ببرد. اما انگليسىبودن به معناى عدم ايجاد هواى سنگين در اين موارد نيست. آنها آن خانه بزرگ و پرتلاطم را بنا كردهاند و با واقعيتهاى آزاردهنده زندگى مىكنند و همزمان با پيشنويسهاى اجتنابناپذير زندگى كنار مىآيند. آنچه در مورد آرتور كانن دويل قابل توجه است آن است كه او علاقه داشت كه «يك انگليسى غيررسمى» باشد، و اين امر همان است كه او به احتمال زياد از هردوى اين خصوصيات كلاسيك يعنى خلقوخوى انگليسى (يك ورزشكار مشتاق و يك نويسنده حرفهاى و زحمتكش و بهشدت منظم) برخوردار است. او از كنجكاوى نسبتا معقولى نسبت به مسائل روحى برخوردار است. اواخر عمر علاقه وافر او به ترويج خستگىناپذير آنچه را «روحگرايى» میخواند و اعتقاد به يافتن اين واقعيت كه آيا زندهها میتوانند با مردگان ارتباط بگيرند بسيار مورد توجه قرار گرفت. بسيارى از تحسينكنندگان داستانهاى او در شرلوك هولمز او را بيش از حد مايوسكننده میدانند. اما در «آرتور و جورج» تناقضات آشكار دويل، نوع خاصى از احساس ايجاد مىكند و اين امر تا حدى تحتتاثير چشمانداز تاريخى آن است كه قادر است حتى تاريكترين رفتار انسان را نيز روشن كند.
عنوان يكى ديگر از شخصيتهاى اين رمان وكيلى به نام جورج اِدالجى است كه در روند ادامه داستان اينطور به خواننده القا مىشود كه او برخلاف دويل «يك انگليسى رسمى متعصب» است؛ چراکه او سِر آرتور را يك انگليسى كاملا رسمى مىداند و نمیتواند كاملا درك كند كه چرا اين آقاى معروف و موفق آرزو دارد فرد ديگرى باشد.
ادلاجى متولد ميدلندز از پدرى هندى و مادرى اسكاتلندى، با افتخار و بدون حدومرز نماد يك فرد انگليسى است؛ فردى ساده كه برايش قانون بسيار منطقىتر از مذهب تعريف شده. پدرش نايبالسلطنه گريت وايرلى در استافوردشاير است. او معتقد است درست به اندازه كتابهاى تفسير كتاب مقدس، كلمات نيز میتوانند معانى مختلفى داشته باشند. اما همانند سفرى از سردرگمى به وضوح يك توافق و تصميم و نه بيشتر براى فهم معنای هر كلمه وجود ندارد. خلق تصوير ادلاجى با پوستى تيره، غيرمتعارف و غيرقابل تغيير با نامخانوادگى كه هيچكس نمیتواند آن را بهدرستى تلفظ كند، در ظاهر يك انگليسى بسيار متعارفتر از آرتور كانن دويل است؛ موضوعى كه شايد براى بسيارى از داستاننويسان كنايهاى كافى است. بااينحال اين موضوع براى بارنز تضادى جزيی و دلانگيز است كه بيشتر جنبه سرگرمى دارد و نه چيزى بيشتر. درعوض دغدغه او طرح مسالهاى بزرگتر و مهمتر است. تقريبا در نيمه كتابى كه عنوان آن نام مشترك آنهاست، وقتى سرانجام آرتور و جورج با يكديگر ملاقات مىكنند، ما بهعنوان مخاطب درباره هر كدام از آنها به شناخت كافى رسيدهايم و در قالب اين دو شخصيت سبكهاى مختلف انگليسىبودن و ديدگاههاى مختلف آنها در مورد زندگى را درمیيابيم. (كنايه شيرين و كوچك ديگر نويسنده اين است كه مىگويد آرتور پيش از هولمز چشمپزشك بود و جورج به شدت نزديكبينى داشت.)
به نظر میرسد آنچه درنهايت در آنها مشترك است جديتى اساسى درمورد «سفر از سردرگمى به وضوح» است. در سال 1907 درست زمانی كه آنها يكديگر را ملاقات مىكنند، در كلامشان اين حس ناگفته وجود دارد كه سفرهاى فردى آنها را كاملا به سمتوسويى ديگر سوق داده است. سير زندگى جورج نشان میدهد كه اين مسير توسط سيستم عدالت كيفرى انگليس منحرف شده. او با شواهد بسيار ناچيز متهم، محاكمه و محكوم شده است. يكى از اين موارد محكوميت ختنه چند مورد دام در حوالى گريت وايرلى است. به همين خاطر سه سال را در زندان گذرانده و از ديدگاه او بدتر از اين مساله آن است كه مجوز وكالتش را از دست داده است.
سردرگمى آرتور بهنوعى اخلاقى و معنوی است. همسر او، توئي، پس از مدتها مبارزه با مصرف مواد مخدر درگذشت و دويل را كه اكنون در اواخر چهلسالگی است احساس گناهى ناخوشايند و فلجكننده ترك كرد. حالا او چندسالی است كه عاشق زن ديگرى به نام ژان كلى است و اگرچه اكنون آزاد است كه با همسر عرفانى خود ازدواج كند. اما درنهايت خودش را پيدا مىكند و درمىيابد با اين حجم از افسردگى قادر به ادامه حتى معمولىترين كارهايش هم نيست، چه رسد به آنكه بتواند اين رابطه را ادامه دهد. بارنز مىنويسد: «او هميشه تصور میكرد كه بيمارى طولانىمدت توئى، او را بهنوعى براى مرگش آماده مىكرد. او هميشه تصور میكرد كه اگر اندوه و احساس گناه به دنبال آنها باشد اين قضيه واضحتر و محدودتر خواهد بود.» و در قالب نامهاى به ادلاجى مىنويسد: هوا مانند ابرهايی است كه دائما به شكلهاى جديد درمىآيند و توسط بادهاى بىنام و نامشخص به اينسو و آنسو مىروند. دويل میگويد كه او از اين آبوهوا متنفر است. او مىگويد غيرقابل پيشبينىبودن براى او كاملا هم نيست و ممكن است روزى به او فرصت نجات بدهد.
از نظر آرتور فرصت شروع، عملكردن، بازنگرى و جبران يك اشتباه ناگوار فقط و فقط يك بليت است! اين تنها راه او براى بازگرداندنش به بهترين حالت خود و حتى شايد بازيابى باور ديرينهاش كه معتقد است «زندگى يك تلاش جوانمردانه است» میباشد. او اخيرا در فانك مورد ضربوشتم قرار میگيرد و فرياد نمیزند تا ديگران را مطلع كند. براى جورج كه مدل موردنظر براى كالبد زمينى او سفر با قطار است، پيشرفت چشمگير، ناپايدار و براساس برنامه از نقطه شروع تا پايان تعيين شده و اين موضوع بسيار ساده و پيشپاافتاده است. او به اين طريق مىخواهد زندگىاش در مسير درست قرار بگيرد. داستان آرتور كانن دويل و جورج ادلاجى از نظر تاريخى كاملا شناختهشده و مهم است. عكسالعمل دويل در اين پرونده منجر به ايجاد دادگاه تجديدنظر كيفرى در سال 1907 شد و بارنز آن را به وضوح با نوعى تنوع كه خوانندگان داستانهاى عامهپسند و صاحبان داستان طلب مىكنند، ارائه مىدهد. اين رماننويس درباره توصيف قهرمان در داستانگويى مىگويد «ترسيم قهرمان بايد كاملا واضح باشد.
«آرتور و جورج» درحقيقت به دليل داستان قابلفهم و هوشمندانه آن نيست كه در نظر خواننده جذاب جلوه مىكند، بلكه مانند آنچه در هر رمان درجهيك میبينيم ماهيت و موضوع داستان بهنوعى كمتر توصيف و بيشتر توسط خواننده احساس میشود. به اين شيوه خواننده را تا آخر بهدنبال خود مىکشاند تا بههر طريق ممكن زندگى را ادامه دهد و براى نيل به روشنى موعود در انتهاى تونل زندگى، همان جايىكه معنا از آنجا آغاز میشود با انگيزه به راهش ادامه دهد و اگر كمى خوششانس باشد از سردرگمىهاى موجود در اين مسير هم لذت ببرد...
وجود شبح در هر گوشه از ساختار باشكوه داستانى، شفافيت موضوع، آرزوها و آمال شخصيت در قالب ايمان مذهبى، داستانسرايى، بورس تحصيلى، حقوق، روحگرايى اميدواركننده و عشق رمانتيك، زيبايی داستان «آرتور و جورج» را دوچندان كرده است. زيبايى اين اثر در احترام محدودى است كه حتى نسبت به نااميدكنندهترين اقشار ذهنى شخصيتهايش براى جلوگيرى از سردرگمى حفظ مىشود. تيزبينى و باريكبينى دويل و ظنِ او نسبت به قانون كه اغلب تكرار میشود او را غيرقابل تحمل مىكند. تحسين سرسختى او در ارادهاش براى ايجاد تداوم خود وجودىاش و عدمتقليد در به تصويركشيدن هويت كاملا انگليسى در جامعهاى كه اين تقليد اغلب مورد استقبال قرار میگيرد، شخصيت او را جذابتر مىكند. آرتور اگر چه داراى شخصيتى رفيعتر است و از نظر عقلى متفاوتتر از ديگران است، اما گاهى بهعنوان يك احمق همهچيز را خراب مىكند و تا پايان به تلاش و جستوجو ادامه مىدهد. دويل حتى در ناشيانهترين و متوهمترين زمان خود، مردى نسبتا نجيب است كه شجاعانه در برابر آنچه معاصرانش غرايز بنيادى مىنامند مبارزه مىكند و به شيوهاى گستردهتر اين باور غيرقابلقبول كه «تمام فعاليتهاى خشمگين زندگى هيچ معنا و مفهومى ندارد» القا مىكند و تمام اينها به زيبايی و باورپذيرى بيشتر داستان كمك مىكند. درحقيقت جولين بارنز رمانى عميقا انگليسى خلق كرده كه درباره انواع سوالات وجودى كه مورد علاقه انگليسىهاست سخن گفته و مابقى جواب را به فرانسوىها سپرده است.
در اين اثر او تدبير خود درمورد افراد غيرقابل تحمل را حيلهگرانه پنهان مىكند و با احتياطى خاص آن را در پس پردهها و لايههاى داستان پنهان مىكند و اين درحالی است كه صحنههايى از حالوهواى ديكنز در «اتاقهاى روشن» را نشان میدهد. بارنز در قالب شخص ثالث آرام و كنترلگر داستان را روايت مىكند و به طرزى ماهرانه بين آرتور و جورج جابهجا میشود و همهچيز آنقدر روان جريان مىيابد كه خواننده بهسختى مىتواند بازى حيلهگرانه او با زمان را درك كند. اين بازى در گذرگاههاى جورج به زمان حال تا زمان دستگيرى و زمانى كه در زندگى پيشرفت مىكند بيشتر نمود پيدا مىكند. توقف بدون برنامهريزى دويل در گذشته تا زمانى كه با ژان ملاقات مىكند و رابطهشان آغاز میشود و او به خودش مىگويد «گذشته و آيندهاى وجود ندارد كه بتوان دربارهاش فكر كرد، اين فقط زمان حال است كه بايد دربارهاش انديشيد» كاملا ديده میشود. نويسنده صادقانه مىكوشد تا در هر لحظه از داستان تصوير واضحترى به خواننده نشان دهد.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............