من-پیش-از-تو-در-گفتوگو-با-جوجو-مویز

جذب تنش آن آدم‌هایی می‌شوم که با محیط پیرامون‌شان سازگاری ندارند... طرفدار پروپاقرص مکتب «همان رفتاری را انجام بده که دوست داری با تو بشود» هستم... هفت کتاب نوشتم که یک خنده ریز هم در بین کلماتش پیدا نمی‌شد... یکی از چیزهایی که در این داستان دوست دارم تعداد زن‌هایی است که عاشق «ویل» می‌شوند... متوجه می‌شدیم که این صحنه در کتاب، صحنه‌ای بی‌مصرف در فیلم است... دارم گریه می‌کنم و یک جورهایی هم می‌خندم. خیلی عصبانی‌ام

ترجمه بهار سرلک | اعتماد


رمان «من پیش از تو» [Me Before You] داستانی عاشقانه و خانوادگی است و از سوی دیگر روایتی از شجاعت و تلاشی مداوم برای بازگرداندن زندگی به مسیر درست. لوییزا (لو) کلارک دختر 26 ساله‌ای از طبقه کارگر است که پرستار مرد 35 ساله باهوش، ثروتمند و خشمگینی به نام ویل‌ترینر می‌شود. ویل پس از تصادف با موتوسیکلت دچار فلج چهار اندام شده و دو سالی می‌شود که روی ویلچر می‌نشیند. کامیلا، مادر ویل، از روی ناچاری لوییزا را استخدام می‌کند. او پرستاری را هم برای مراقبت‌های پزشکی ویل استخدام کرده است اما امیدوار است لوییزا روحیه پسرش را به او بازگرداند.
جوجو مویز [Jojo Moyes] روزنامه‌نگار انگلیسی است که از سال 2002 تمام‌وقت پای نوشتن رمان نشست. تا سال 2012 هشت رمان نوشت که با استقبال روبه‌رو نشد اما با انتشار رمان «من پیش از تو» در ژانویه 2012 بلافاصله نام او در صدر جدول پرفروش‌ترین‌های انگلستان جای گرفت. مویز سپتامبر 2015 دنباله آن را تحت عنوان «پس از تو» روانه کتابفروشی‌ها کرد. این دو کتاب در ایران نیز با ترجمه مریم مفتاحی از سوی انتشارات آموت منتشر شده‌اند. به تازگی اقتباس سینمایی رمان «من پیش از تو» به کارگردانی تیا شروک روی پرده رفت. این فیلم نخستین تجربه فیلمنامه‌نویسی را برای مویز رقم زد. در ادامه ترجمه مصاحبه‌هایی را که مویز با نشریه‌های گاردین و Signature-Reads داشته، می‌خوانید. او در این مصاحبه‌ها درباره روند اقتباس سینمایی یک رمان، نوشتن دنباله داستانی، شخصیت‌های داستان‌هایش و حذف برخی صحنه‌های کتاب در فیلم صحبت کرده است.


من پیش از تو» [Me Before You]  جوجو مویز [Jojo Moyes]

دنباله‌های داستانی مانند روباه‌های حیله‌گر هستند. چه انگیزه‌ای از نوشتن دنباله کتاب «من پیش از تو» داشتید؟
صدای «لو» مانند صدای باقی شخصیت‌ها من را ترک نمی‌کرد؛ بخشی از آن هم به این دلیل بود که خواننده‌ها می‌خواستند درباره لو و اینکه چطور او به تجربه‌های آنها مربوط می‌شود، صحبت کنند. نوشتن فیلمنامه «من پیش از تو» به این معنی بود که او هر روز در ذهن من در رفت‌وآمد است. در نهایت، وقتی به خودم آمدم دیدم من هم همان سوالی را می‌پرسم که دیگران می‌پرسند: «بعدش چه می‌شود؟»

رمان شما شامل شخصیت‌هایی می‌شود که حاشیه‌نشین هستند؛ یکی از شخصیت‌های داستان آنها را «پسماند» توصیف می‌کند. چرا به آدم‌هایی علاقه‌مند شدید که چه از لحاظ احساسی، فیزیکی یا اقتصادی در حاشیه زندگی می‌کنند؟
چون فکر می‌کنم بسیاری از ما آدم‌ها چنین احساسی را داریم. به آدم‌هایی که سرخوشانه در گروهی جای می‌گیرند و زندگی‌شان چیزی کم ندارد، علاقه‌ای ندارم. من جذب تنش آن آدم‌هایی می‌شوم که با محیط پیرامون‌شان سازگاری ندارند و فکر می‌کنم برخی از ما بخشی از زندگی‌مان را صرف این احساس می‌کنیم که ما با محیط پیرامون‌ سازگار نیستیم.

به همین خاطر است که بسیاری از شخصیت‌های زن داستان‌های شما اغلب ساده، کاملا گرفتار و درگیر هستند و شغل‌هایی خسته‌کننده دارند؟
من اینطوری احساس می‌کنم که انگار چند زندگی مختلف دارم. بعضی از این‌ زندگی‌ها شامل شغل‌های کم‌درآمدی می‌شود که اواخر شب با تاکسی خیابان‌ها را می‌چرخی یا در کافه‌ نوشیدنی سر میزها می‌بری، خیلی چیزها درباره طبیعت انسان یاد می‌گیری. زندگی‌های پرزرق‌وبرق علاقه‌ام را برنمی‌انگیزانند. کنجکاوم بدانم برای آن آدم‌هایی که در تلاشند در جامعه‌ای که مدام به آنها می‌گوید موفق نمی‌شوند به جایی برسند، چه اتفاقی می‌افتد. جامعه‌ای که فرصت‌ها را جهتی خلاف حرکت این آدم‌ها به جریان درمی‌آورد.

در رمان «پس از تو» گروه اندوه‌درمانی هست که تکان‌دهنده است و در عین حال بامزه و ظاهرا واقعی است. حضور در چنین گروهی را تجربه کرده‌اید؟
در دهه چهارم زندگی‌ام چند سالی تحت درمان بودم و باید بگویم این درمان طرز فکرم را در مورد خودم اساسی تغییر داد. من جذب ناتوانی مردم در شناخت اشتباهات زندگی‌شان یا تحلیل رفتارشان می‌شوم. لذت نوشتن ادبیات داستانی این است که بیشتر مردم تا حدی خودفریبی می‌کنند و همین منبع عظیمی از الهام برای من شد.

اغلب ادبیات داستانی معاصر به قلم زنان اهمیت کمتری نسبت به همین ادبیات از سوی مردان دارد. این موضوع شما را ناامید می‌کند؟
فقط به این دلیل که کتابی با عبارت مخوف «ادبیات داستانی تجاری زنان» دسته‌بندی می‌شود به این معنی نیست که نگاهی به مسائل اجتماعی ندارد و اشاره‌ای به اتفاقاتی که در دنیا می‌افتد نکرده است، یا این‌طور بگویم چه اتفاقی می‌افتد وقتی برای شرکتی کار می‌کنی که در قراردادش ساعت کاری تعریف نشده است. اگر بتوانم مردم را به فکر کردن وادارم و در عین حال داستانی قابل‌فهم بنویسم و همزمان آنها را بخندانم و بگریانم، بعد، رک و راست بگویم، اصلا اهمیت نمی‌دهم به من چه لقبی می‌دهند. دوست دارم [جاکومو] پوچینی ادبیات باشم. از اینکه احساسات را در خواننده برانگیزانم شرمسار نمی‌شوم.

«من پیش از تو» هشتمین رمان شماست. موفقیت این رمان، شما را در مقام نویسنده تغییر داد؟
فکر می‌کنم احتمالا من را دلگرم‌تر کرد. چون بعد از انتشار هفت کتابی که خیلی خوب فروش نکردند، کم‌کم این سوال را می‌پرسی که آیا کتاب‌هایت، همان داستان‌هایی است که مردم می‌خواهند بخوانند و بعد اینکه «من پیش از تو» آنقدر موفق بود که خواننده‌ها سراغ کارهای قبلی من رفتند و افزایش فروش این آثار مثل این بود که بی‌گناهی من ثابت شود.

شما به پاتریک نس و نویسنده‌هایی پیوستید که 10000 یورو برای نجات پناهندگان سوری اهدا کردند. چه انگیزه‌ای باعث شد به آنها بپیوندید؟
واکنشی بدیهی بود. احساس کردم این شرایط غیرقابل تحمل است. من طرفدار پروپاقرص مکتب «همان رفتاری را انجام بده که دوست داری با تو بشود» هستم و در آن زمان به این فکر می‌کردم اگر ما مورد حمله قرار بگیریم مجبور می‌شوم وسایلم را جمع کنم و دست بچه‌هایم را بگیرم تا راهی سفری خطرناک شویم، بعد چه امیدی به همشهری‌هایم خواهم داشت؟ قطعا انتظارم مهربانی و بخشندگی است.

برای نوشتن رمان «من پیش از تو» از چه اتفاقی الهام گرفتید؟ مفهومی جذاب و دشوار درون این داستان هست، چه چیزی شما را به سمت آن کشاند؟
چیزی که یاد گرفتم این است که باید داستانی را بنویسی که در ذهنت جای گرفته است. نمی‌توانی داستانی بدبینانه بنویسی. نمی‌توانی داستانی بنویسی که فکر می‌کنی برای بازار است. سال 2008 یا 2009 خبری درباره ورزشکار قهرمان جوانی در انگلستان شنیدم که پس از سانحه‌ای فلج شده بود و چند سال بعد والدینش را ترغیب کرده بود تا او را به مرکزی برای خودکشی کمکی ببرند. در آن زمان، اصلا نمی‌توانستم چیزی که می‌شنوم را باور کنم. به هیچ‌وجه آن را درک نمی‌کردم. بنابراین شروع کردم درباره آن اطلاعات جمع کردم و فهمیدم آن‌طور که من تصور می‌کنم تصمیم ساده‌ای نیست. ما دوست داریم فکر کنیم اگر از سانحه جسمی وحشتناکی به رنج افتاده‌ای و شبیه به کریستوفر ریو شده‌ای، آدمی خارق‌العاده می‌شوی که راهی برای نجات پیدا می‌کنی. من مطمئنم نیستم چنین آدمی باشم. فکر کنم مدتی طولانی خیلی خشمگین باشم. با پرستاری صحبت کردم که با بیمار‌هایی که ستون فقرات‌شان آسیب دیده، سروکار دارد. او می‌گفت فقط دو بار در حرفه‌اش مردانی را دیده که از سازگار شدن با وضعیت‌شان اجتناب می‌کردند، کسانی که از پیدا کردن راهی برای نجات سر باز می‌زدند. این موضوع من را جذب کرد چرا که به این فکر می‌کردم کسی که مادر این مرد است شبیه به کیست، کسی که عاشق اوست به چه کسی شبیه است، اگر خود این مرد باشی شبیه به چیست؟ می‌دانستم این داستانی است که باید تعریف کنم.

داستان درباره دو شخصیت است که در پیشبرد اهداف داستان موثر هستند. داستان در این باره است که چطور می‌توانی آدمی را تغییر دهی و وقتی آنها از تغییر سر باز می‌زنند، چگونه می‌توانی آنها را با شرایط‌شان سازگار کنی. داستان درباره انتخاب‌هاست. درباره کیفیت زندگی‌ و چه کسی حق دارد تصمیم بگیرد زندگی چطور باشد. اما من بیشتر فکر می‌کنم داستانی عاشقانه بین دو آدمی است که جفت همدیگر نیستند و وقتی درباره آنها می‌نویسم من را به خنده می‌اندازند و با توجه به سوژه داستان این خنده‌ها غیرمحتمل هستند. اما این شخصیت‌ها من را به خنده می‌اندازند.

من پیش از تو» [Me Before You]

معتقدید شوخ‌طبعی برای نقل تجربه مهم است؟
خب، فکر می‌کنم کلید آن است. قبل از «من پیش از تو» هفت کتاب نوشتم که یک خنده ریز هم در بین کلماتش پیدا نمی‌شد. گرچه چیزی که فهمیدم این بود که می‌توانی خواننده یا مخاطب را همانقدر با داستان بکشانی که همزمان او را بخندانی. بنابراین داستان‌نویسی درباره تداوم این تعادل است و می‌توانی همزمان موضوع داستان را مورد توجه قرار دهی.

در مورد موضوع داستان، چقدر عمیق برای «من پیش از تو» تحقیق کردید؟ چون دو موضوع مهم و حساس داشتید، یکی فلج چهار اندام و خودکشی کمکی.
من دو خویشاوند داشتم که برای زنده ماندن به مراقبت‌ 24 ساعته احتیاج داشتند، در نتیجه عناصر روزمره‌ای که در این کتاب خواندید در واقع برآمده از تجربیات شخصی من یا آنها است. به صورت آنلاین با انجمن‌های فلج چهار اندام صحبت کردم تا تمایلات آنها را بفهمم و نظر پرستاران آنها را بدانم. چون پرستاران به واقع بخش عمده‌ای از داستان هستند. تعداد ایمیل‌هایی که از پرستاران و همچنین افراد فلج دریافت کردم برای من نوعی تسلی بود. بیماران می‌گفتند احساس می‌کنند من می‌خواهم داستان آنها را روایت کنم. یکی از چیزهایی که در این داستان دوست دارم تعداد زن‌هایی است که عاشق «ویل» می‌شوند. ناتوانی کم‌اهمیت‌ترین موضوع می‌شود، این زنان این موضوع را فراموش می‌کنند و می‌گویند: «من عاشق ویل‌ترینورم.» (می‌خندد.) باید به توییتر فیدم نگاه کنید. هر روز صبح پیام زن‌هایی را می‌بینم که نوشته‌اند‌: «ازت متنفرم! چطور تونستی این کار را با ویل بکنی!» بله. (می‌خندد.)

نخستین بار است که فیلمنامه می‌نویسید، درسته؟
بله، گرچه آنها از فیلمنامه غول ساختند. حالا قرار است اقتباس سینمایی دو داستان دیگر را بنویسم. عاشق روند نوشتنش شدم.

از کدام قسمت این روند بیشتر غافلگیر شدید؟
با این روند سخت‌ترین منحنی یادگیری زندگی‌ام را پشت سر گذاشتم. من از آنها نخواسته بودم اقتباس سینمایی بنویسم. در واقع خیال می‌کردم آنها از من می‌خواستند تا آنجایی که امکانش هست دور باشم چون همه ما داستان‌ را شنیده بودیم. (می‌خندد.) اما فکر می‌کنم آنها احساس کردند کتاب لحن خاصی دارد و تعادلی که بین شوخ‌طبعی و تراژیک بودن یا بین عشق و داستان و جنبه‌های بحث‌برانگیز داستان ایجاد کرده- باید افسار همه‌چیز را به دست بگیری. به من گفتند: «می‌خواهی یک امتحانی بکنی؟» و من از آن دسته آدم‌هایی هستم که قبل از اینکه به همه دلایل فکر کنم و بگویم نه، می‌گویم بله. (می‌خندد.)

نوشتن فیلمنامه مشخصا هیولای متفاوتی از نوشتن یک رمان است. مطمئنم لحظاتی بوده که مجبور بودید عناصر داستانی را حذف کنید. به قول معروف عزیز‌ان‌تان را بکشید. این کار شبیه به چی بود؟
سخت‌ترین قسمت بود. باید برای پیدا کردن ماهیت داستانت کار کنی. البته، به عنوان نویسنده به این ایده معتقدی که «هر چیزی» که فکر می‌کنی برای فیلم حیاتی است. بعد آنها را کنار هم قرار می‌دهی و متوجه می‌شوی فیلمنامه‌ای که نوشتی 380 صفحه می‌شود که هیچ‌کس حوصله دیدن فیلمش را ندارد. صحنه‌هایی بود که باید آنها را کنار می‌گذاشتیم و شش ماهی سر آن کشمکش داشتیم. مثل صحنه باغ پر پیچ‌وخم.

غافلگیر شدم این صحنه در فیلم نبود. به نظرم در کتاب صحنه با اهمیتی بود. چرا آن را حذف کردید؟
یکی از لحظاتی بود که دشواری‌های ترجمه کتاب به فیلم را یاد گرفتم. من این صحنه را در فیلمنامه نوشتم، در واقع در چند پیش‌نویس آن را نوشتم. هر چه بیشتر روی آن کار می‌کردیم، بیشتر متوجه می‌شدیم که این صحنه در کتاب، صحنه‌ای بی‌مصرف در فیلم است. این صحنه با زبانی غیرقابل انتقال توصیف شده بود. وقتی لو برای نخستین بار می‌گوید که فکر می‌کند چه اتفاقی افتاده، به نوعی به گذشته برمی‌گردید و می‌گویید: «او همان چیزی را گفت که فکر می‌کنم گفته؟» بعد باید به عقب بازگردید. گذشته چیزی است که او آن را دفن کرده، چیزی که آن را سرکوب کرده است. وقتی سعی می‌کنی صحنه باغ پر پیچ‌وخم را به صورت بصری دربیاوری، با وحشت آن اتفاقی که افتاده، سنگینی این صحنه بیشتر می‌شود و تقریبا بر کل فیلم چیره می‌شود.

منظورتان این است که ارایه این صحنه روی پرده با روی کاغذ متفاوت است؟
بله، چون نمی‌شد صحنه بصری را مثل یک صحنه بی‌مصرف یا به شکلی مبهم به تصویر کشید. هیچ راهی پیدا نکردیم که این صحنه از ارزش‌های موضوع داستان چیزی کم نکند. لو نمی‌توانست بگوید: «آه، این اتفاق وحشتناک، چند سال پیش برای من افتاد، اما حالا خوبم.» خیلی مسخره می‌شد. می‌گویم این صحنه، صحنه‌ای بود که من و تی شاروک ماه‌ها سر آن بحث و جدل می‌کردیم. در آخر احساس کردیم به خاطر محدودیت‌های زمانی، مهم‌ترین داستان رابطه ویل و لو بود و آدم‌هایی که عاشق کتاب هستند این صحنه را پیش‌زمینه‌ای می‌دانند که ما نتوانستیم در فیلم بگنجانیم.

امیدوارید مخاطبان از فیلم چه پیامی را دریافت کنند؟ این پیام، با پیامی که امیدوارید خواننده از کتاب‌تان داشته باشد، متفاوت است؟
امیدوارم فیلم و کتاب تا آنجایی که سعی‌مان را کردیم به هم شباهت داشته باشند. بعد از اکران روزهای اول فیلم مردم برای من توییت می‌کردند: «دارم گریه می‌کنم و یک جورهایی هم می‌خندم. خیلی عصبانی‌ام. اما تحت تاثیر قرار گرفتم و نمی‌دانم چه احساسی داشته باشم!» خیلی خوشحال می‌شدم. تا حالا واکنشی ندیدم که کسی بگوید: «خب، ناراحت‌کننده‌ترین فیلمی بود که تا حالا دیدم.» به نظر می‌رسد مردم از سینما بیرون می‌آیند خوشحالند و تحت تاثیر قرار گرفتند. در نهایت، پیام داستان امید است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...