شاید اثری عامه پسند | اعتماد
بیگمان از جمله تیپهایی که پس از کودتای سال 32 در ادبیات داستانی آن سالهای ایران روی کار آمد، یکیشان شاید تیپ جاهلیای باشد که در قالب ماجراجوییهای دنبالهدار و پرسوز و گداز در پاورقیهای مطبوعات آن روزهای کشور، ساخته و پرداخته و روانه بازار میشدند. قهرمانان یا ضدقهرمانانی که اگرچه هیچوقت در ادبیات ایران به رشد آنچنانی یا جایگاهی نرسیدند ولی حداقل توانستند خیلی زود جای خود را در سینمای فارسی و مخاطبین آن زمانش باز کنند. فیلمها و بعضا داستانهایی که در آن ابرقهرمانها همچون قدرمطلقی تمام منطق حوادث و اتفاقات و گرههای داستانی را با قدرت لایزال خود درهم میریختند و رویدادها را یکی پس از دیگری با اعمال خارقالعاده و مطبوع و مخاطب پسندشان در سطحیترین و یا حتی دمدستترین حالت ممکن پیش میبردند.
ژانری که حالا در دهه 90 هنوز هم همچنان گاهی همچون سیاق سابق و با همان کارکردهای آشنایی که در گذشته ازشان سراغ داشتیم به صورت کتابهایی چند صد صفحهای وارد فضای ادبیات داستانی کشور میشوند. آثاری که با تمام تسامحی که میتوان برایشان در نظر گرفت در نهایت دفرمی خام و نیمبندی از آب درمیآیند که در برابر آثار مشابه قدیمی (همچون فیل در تاریکی یا طوطی) نه تنها دستاورد بزرگتر و متفاوتتر دیگری ندارند بلکه حتی ضعیفتر نیز عمل میکنند. «درازکش در ساعت خواب» یکی از همین آثار است.
رمانی چند صدایی به شیوه راویان متعدد به قلم زهرا شاهی که در یک درهم ریختگی زمانی و مکانی توسط دو راوی مرد(در قاموس ثنویتی با کارکردهای سنتی قابل انتظار و قابل پیشبینی) به روایت قصهای پرسوز و گداز میپردازد. داستانی که با ادغام دو نثر آبکی و ترجمهای ثقیل(که نشان از عدم تسلط کافی نویسنده بر شخصیتها و زبانشان دارد) به همراه یک روایت کهنه(تمرکز بر کنش و واکنشهای عاطفی- عشقی) با پیرنگی کلیشهای؛(قطعا نه آن طور که نویسنده انتظارش را داشت و البته نه آن طور هم که خواننده در طلبش بود) سر آخر به اثری مبدل میشود که پس از خوانده شدن(البته اگر خواننده حرفهای میل به اتمام آن داشته باشد) همچون بیشتر همپالگیهایش اندکی بعد به محاق فراموشی سپرده خواهد شد.
«کتایون داشت کنار آن حرام لقمه توی عمق عکس راه میرفت. گفتوگوی بصری عکاسها همیشه پر از سوءتفاهم است اما این دفعه طوری زن و آن پسر با عکاس به تفاهم رسیده بودند که هضمش برای ذهن من سخت بود...».
و شروع دوباره یک قصه آشنا با حوادث و رویدادهای تکراری که صرفا در اسامی و تکیه کلامها متفاوتند. اگرچه همیشه این امیدواری که موضوعات کلیشهای مطلقا نباید حتما به مضامین تکراری ختم شوند، ممکن است خواننده را به ادامه و کنجکاوی تشویق کند. اما در «درازکش در ساعت خواب» او هیچوقت به چنین موقعیتی نخواهد رسید و در انتها(فصلی که جز حجیمتر کردن و کش آوردن ملالت و خستگی، کارکرد هنری دیگری در متن ندارد) وقتی سطر به سطر آخرین توصیفات، مونولوگها، دیالوگها و حوادث را در پی دلیل داستانی و درون متنی قانع کنندهای برای روایتی اینچنینی زیر و رو میکند؛ صرفا یک خروار واژه و توصیفات بیاهمیت و کم ارزش است که ته کیسهاش میماند و تقریبا هیچ چیز قانعکنندهای در این باره نصیبش نمیشود. هیچ چیز مثلا خاص و نویی.
دلیل شاید البته مشخص باشد. خواننده از یک سوی در داستان با حضور پر رنگ و منجیوار جاهلی بد پرداخت شده با زبانی تصنعی و عاریه گرفته(و نه برتافته از خود شخصیت) مواجه است.
تیپی که با توجه به پرداخت مشابهاش به تیپهای جاهلی ماقبل خود(تیپهایی البته کاملتر و جذابتر) جز کنش و واکنشهای آبکی و بعضا غیرقابل باور و تکراری(صرفا برای جمعبندی هر چه بیدردسرتر کار) چیزی بزرگتر، متفاوتتر و یا نوتر دیگری برای ارایه نسبت به اسلاف خود در چنته ندارد و همین، اثر را به چاه ویل رودهدرازی و زبانفرسایی و کسالت درمیاندازد. روایتگری شکسته بند شده که همچون ابرقهرمانی کلاسیک در سطر به سطر داستان مانور میدهد و هر ازگاهی برای تزریق هیجانی در میان سرگشتگیهای برآمده از ضعف زبانی اثر(نه به دلیل منطق روایی) با کامیونی یا زنی شاخ به شاخ میاندازد و آخر سر هم همانطور که باید، پوزهشان را با دست خالی به خاک میمالد. گرچه نویسنده سعی کرده تا این مساله را به قدر مطلق نرساند و برای خاکستری نشان دادنش بعضا در رویدادهایی وی را دچار ناکامیهای کوچکی نیز بکند.(که البته در صحنه حضور در خانه آن دختر قرتی و پرمایه، این نه دختر که باز ضمیر ناخودآگاه خود متین است که به اراده و انتخاب و غرور خود، او را ناکام میگذارد.)
همچون راوی در حد یک تیپ تکراری و لو رفته استاد. راویای که مثل تمام شخصیتهای نیمبند منفی کلاسیک به صورت کسلکنندهای بار گذشتهای جبرآلود را بر دوش میکشد و برای خلاصی از دستشان تنها باید به انتقامگیری خونباری دست بزند. شخصیتی درمانده، عاجز و خودباخته و رودهدراز که در مقابل کتایون(شخصیت فرعی داستان) بار تمام مصایب را با اشتباهات خودش بر دوش میکشد؛ آن هم احتمالا تنها به این خاطر که بتوان با توجه به شیوه پرداخت شخصیت زن اصلی در کار(بیهیچ علت مشخصی) از کتایون به یک تصویر قدرمطلق ناب، دستنیافتنی و بیبدیل(ایدهآلیزه کردن زن) برسیم.
از سوی دیگر اما، این نگاه بیش از حد سینمایی زهرا شاهی به رویدادهای درون داستان است که با نثر و زبانی ناقص و بد پرداخت شده و خشک، بیشترین آسیب را به ساختمان اثر وارد کرده است.
در واقع نه تنها حوادث و اتفاقات تا حد زیادی سینمازده هستند بلکه حتی در بستر متناسبی هم که مناسب حال مخاطب داستان باشد، نشد که به رشد و پرورش برسند و خواننده را میان کجسلیقگی این همه تصاویر و توصیفات سینمایی خشک و بیجان رها کردهاند.
شاید بهترین مثال در این باره رفتارهای غیرقابل قبول و بیش از حد تصنعی جمع معلمها در اواخر کتاب باشد. صحنهای که البته باز هم به شکل خودخواهانهای برای پیشبرد محض روایت به حرام کردن شخصیتهای درون اثر انجامیده و جز فاصله گرفتن هر چه بیشتر خواننده از حقایق داستانی کارکرد دیگری نداشته است. جایی که با ورود دو شخصیت فرعی به روایت، مخاطب با افرادی مواجه میشود که درست پیدا نیست، معلم و فرهنگی و تحصیل کردهاند یا با زبان و لحنی که دارند مشتی لمپن شیاد و سابقهدار در اتوبان که به صورت غیرمنطقی و زیاد از حد تخیل شدهای(البته شاید صرفا به این خاطر که بتوان رجبپور را در فصول بعدی بیشتر برای مخاطب جا بیندازد) دارند رفتار میکنند.
«... شیشه را میدهد پایین، دستگیره بالا را میگیرد و مینشیند لبه پنجره...: چی سفارش دادی بپیچم بذارم تو بقچهات؟ ... رجبپور دستش را به دستگیره محکم میکند و تا کمر از پنجره میزند بیرون و دست دراز میکند، یقه موتوری را میگیرد!... یقه موتوری را میکشد سمت خودش... بگو ببینم چه نثار جد و آباد خودت کردی. هان؟...» و در تمام این مدت ماشین با سرعت بالایی در اتوبان در حال حرکت است!
راستش در بیشتر توصیفات و صحنهپردازیهای داستان همه چیز همین قدر آبکی و توی ذوق زن است و اصلا نمیتوان فهمید که چرا یک چنین صحنههایی باید به یک تصویر اکشن مبتذل آنچنانی بدل شود. همان طور که در زبان و نثر و لحن نیز نشانهای از دقت، ظرافت و قدرت دیده نمیشود و گویی صرفا با استفاده از چند مثل و تکیهکلام و ترکیببندیهای نیمبند دمدستی بخواهند به اجبار چیزی غریب را در نهاد اکثر آدمهای کار بگنجانند. در حالی که میدانیم به صرف نهادن چند لیچار یا الفاظ قلمبه سلمبه کوچهبازاری و یا چند جمله فلسفی قصار در دهان افرادی، نمیتوان به شخصیتپردازی و یا روایت یکدست و قوی رسید. چه راجع به استاد و متین و قصههاشان و چه راجع به همین معلم یا فرهنگیهایی که شیوه حضور و حرکت شأندار کار بیمایه است.
روی هم رفته در انتها شاید بتوان گفت «درازکش در ساعت خواب» با نوع انتخاب قصه و شیوه پرداخت روایت و شخصیتپردازی در دل ژانری تماما متمرکز بر واکنشهایی عاطفی- عشقی، اثری است که حتی نتوانست در برابر آثار مشابه گذشته آن طور که باید به خلاقیت هنری قابل قبولی برسد و صرفا در حد یک رمان کلیشهای عامهپسند باقی ماند.