واکاوی یک دژخیم | شرق


کتاب «خاطرات یک دختر دانشجو از زندان‌های ساواک ۱۳۵۷-۱۳۵۰» نوشته‌ی طاهره کمالی -‌یکی از اولین زنان زندانی سیاسی در ایران- کتابی است که ویژگی‌هایش، آن را متمایز از سایر خاطرات مکتوبی می‌کند که در مورد سازمان امنیت و اطلاعات رژیم گذشته (ساواک) ‌نوشته شده است. در نگاه اول نویسنده در این کتاب همچون دیگران داستان همیشگیِ دستگیری، بازجویی، شکنجه و بالاخره محکومیت را روایت می‌کند اما آنچه خواننده بعد از خواندن این کتاب دریافت می‌کند، تجربه‌ی زیستی او در جهنم ایجادشده توسط ساواک در زندان‌های رژیم گذشته است؛ تجربه‌ای که راوی با توجهی که به «نقش شخصیت» دارد، کسب کرده و سعی دارد آن را برای مخاطب خود بیان کند.

خاطرات یک دختر دانشجو از زندان‌های ساواک ۱۳۵۷-۱۳۵۰» نوشته‌ی طاهره کمالی

طاهره در همان ابتدای کتاب می‌گوید؛ یکی از بحث‌های همیشگی و مورد علاقه‌ی من «نقش شخصیت» بود. «وقتی شهین -یکی از زندانیان سیاسی- درباره‌ی بازجوی خودش در اوین حرف زد، در نگاهش انزجار، نفرت و حتی غمی عمیق منعکس بود. اسم بازجو را پرسیدم، گفت: رسولی».

نویسنده‌ی این کتاب، دانشجوی حقوق دانشگاه تهران، در سال‌های پایانی دهه‌ی چهل و اوایل دهه‌ی پنجاه است. سال‌هایی که شاه به اوج قدرت تک‌نفره خود نزدیک می‌شد و در همه‌ی امور شخصاً تصمیم می‌گرفت. در نتیجه، نوعی طرد و رانده‌شدگی عمومی از زندگی سیاسی عمدتاً جامعه دانشجویی و روشنفکریی را تحت‌تأثیر قرار داده بود. آنان پیرو بیانیه‌ی نانوشته‌ای شده بودند که نوید عدالت و برابری می‌داد. این بیانیه تلویحی، بسیاری را به زندان و محاکمه‌ی یک‌‌جانبه و فرمایشی کشاند و در عین حال حکومت وقت را در ابتدا غافلگیر و سپس دستپاچه کرد. دادرسی در دادگاه‌هایی فرمایشی-نمایشی و نظامی برای متهمینی غیرنظامی صورت می‌گرفت. در این دادگاه‌ها دادرسان‌ عموماً یا چرت می‌زدند، یا جدول حل می‌کردند و یا مجله می‌خواندند. منشی کم‌سواد دادگاه نیز کیفرخواست را به طرز خنده‌داری قرائت می‌کرد؛ مثلا کلمه‌ی «کمپرادور» را «کمبود برادر» و یا «درنوردید» را «در نور دید» می‌خواند.

طاهره کمالی اولین بار در اسفند ۱۳۵۰ دستگیر و بعد از یک‌ سال آزاد شد و بار دیگر در سال ۱۳۵۳ با اتهام ساختگی بازداشت و با وقوع انقلاب آزاد شد. او اولین برخورد خود با بازجویش را در بار دوم دستگیری، این‌طور روایت می‌کند: «در سلول باز شد، مردی با نگهبان مشغول حرف‌زدن بود. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، پاهای بی‌جورابش در دمپایی، لباس راحت و شلختگی او بود؛ مرد قد کوتاهی داشت، با شکم گنده و چشمانی ریز و بینی بزرگ با جای آبله بر آن. در مجموع قیافه‌ای ناخوشایند. گفت: من رسولی هستم، بازجوی تو». طاهره که از خانواده‌ای فرهنگی و نسبتاً مرفه، درگیر فعالیت سیاسی شده است، در این موقعیت خاص، ناخودآگاه نقش شخصیت خودش را نیز متجلی می‌کند. او که شخصیت کنجکاوی دارد، در رفتار و حرکات رسولی دقیق می‌شود و بازجویش را این‌گونه قضاوت می‌کند: «معمولاً بیشتر بازجوها هنگام شکنجه‌ی متهم عصبی و منقلب می‌شدند، اما رسولی گویی در آن هنگامه‌ی نعره و خون و شلاق، مست می‌شد، جوک می‌گفت و قهقهه می‌زد، حتی از شدت ذوق به هوا می‌پرید».

در توضیح بیشتر این خصوصیت غیرانسانی بازجویش می‌گوید: «وقتی مرا در آپولو نشاندند و بستند، اتاق تاریک بود و چیزی نمی‌دیدم. کلاهک آپولو چنان روی سرم فشار آورد که ناخودآگاه فریادی ‌زدم. در این موقع رسولی قهقهه ‌زد و گفت: این هم که مثل فروزان دندوناشو نشون می‌ده»، «معمولا رسولی با پک‌های عمیق سیگار می‌کشید و دود آن را با صدای مخصوص مثل ترکیدن حباب بیرون می‌داد». نویسنده کتاب همچنین نقل می‌کند: «یک‌ بار که با پاهای ورم‌کرده به سلول می‌رفتم، بازویم را گرفته بود که نیفتم. از من پرسید: فکر می‌کنی من چند کلاس سواد دارم؟ جواب دادم: شش ابتدایی یا نهم. در جا سیلی محکمی به صورتم زد و گفت: پدرسوخته من دو تا لیسانس دارم. خیال می‌کنی فقط خودتون درس خوندید».

در کتاب می‌خوانیم که رسولی بیشتر شب‌ها در کمیته می‌خوابید و از جولان‌دادن در آن معرکه‌ی غیرانسانی لذت می‌برد. به نظر نویسنده رسولی درواقع شغلی کلیدی برای ارضای حس حقارت‌ و عقده‌های روانی خود یافته بود. شغلی که در آن می‌توانست به‌آسانی نمایش خودنمایی و مهم‌بودن را برای تماشاگران بی‌دفاع و دلخواه خودش اجرا کند. او به هر ترفندی دست می‌زد که تماشاگر ظاهراً تسلیم و خاموش خود را همواره حفظ کند؛ «رسولی هر غروب وقتی کار اداری تمام می‌شد، به سراغ من می‌آمد و می‌گفت فردا پدرتو در میارم. این فردای لعنتی ممکن بود چند هفته طول بکشد تا بیاید». در جای دیگر نویسنده سعی دارد بعد دیگری از شخصیت بازجویش را برای خواننده تصویر کند: «با همه اینها رسولی در برابر شخصیتی به نام آقا یک نوکرصفت واقعی بود. وقتی صدای آقایش را از پشت تلفن می‌شنید، بلافاصله گوشی در دست، از جا بلند می‌شد و تا آخر گفت‌وگوی تلفنی ایستاده و سرخم‌شده صحبت می‌کرد».

در عین حال طاهره در بخشی از کتاب تأکید دارد رسولی اهل آزار جنسی نبود. در مواقع بازجویی مسائل ناموسی را رعایت می‌کرد و یک سرباز به اتاق می‌آورد تا با متهم تنها نباشد. او در مناسبت‌های مذهبی نیز در حالی که مست بود خرما پخش می‌کرد و گاهی سینه می‌زد. در بخش‌هایی از کتاب نیز نویسنده به روایت مواردی که خود در جلد شخصیتی خود فرومی‌رفته و نقش شخصیتش -بحث مورد علاقه‌ی او- در معرکه زندان ظهور و بروز می‌کرده است، می‌پردازد؛ یک‌ بار رسولی سیگاری به او تعارف می‌کند، طاهره پا روی پا می‌اندازد، در صندلی لم می‌دهد و به آداب یک دختر مدرن و مرفه سیگار می‌کشد. یک‌ بار هم در حمام به فریده خانم که نگهبان زنان سیاسی بوده و خودش را خیلی مهم می‌دانسته، می‌گوید که پشت او را لیف بکشد.

نویسنده در بخش‌های پایانی کتاب از چند زندانی سیاسی مشهور و اثرگذار که به طور اتفاقی آنها را در جریان بازجویی‌ها دیده بود، یاد می‌کند. طاهره کتاب را بعد از شرح روزهای آزادی و وقوع انقلاب، با فرازی از کتاب «شوان‌ها» اثر بالزاک نویسنده مشهور فرانسوی، به پایان می‌برد. انتخاب هوشمندانه‌ی این فراز، به اخباری برمی‌گردد که او سال‌ها بعد، در مورد زندگی امن و معمولی رسولی و چند بازجوی دیگر در پاریس شنیده است؛ اینکه افرادی رسولی را در پاریس دیده‌اند و حتی بعضی از متهمان او مراعاتش را هم کرده‌اند. او هم در کمال خون‌سردی گفته است:‌ دیدید حق با ما بود! اما بالزاک گویی با اشاره به تکرار تاریخی این تراژدی‌ها، رمان «شوان‌ها» را با این عبارات به پایان می‌برد: «در سال ۱۸۲۷ پیرمردی همراه با همسرش داشت چهارپایان خود را در بازار فوژر می‌فروخت. او در حال راندن یک گاو و انجام یک معامله، با سادگی و خون‌سردی بود. او را کسی نمی‌شناخت و کاری به کارش نداشت؛ در حالی که او قاتل بیش از صد نفر بود. درواقع هیچ‌کس لقب او «مارش-اَ-تر؛ را به یاد نمی‌آورد که در جریان شورش شوان‌ها بعد از انقلاب فرانسه به طرفداری از سلطنت‌طلبان (بوربون‌ها) صدها نفر از انقلابیون را سر برید و بعد از پایان غائله، تا پایان عمر طولانی‌اش در آرامش زندگی می‌کرد».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...