درباره «سووشون» | میدان
اکنون بیش از پنجاه سال از انتشار رمان «سووشون» گذشته است. نویسنده و شمار زیادی از منتقدان در میدان ادبی ایران، علاوه بر اینکه «سووشون» را نمادین و روایتکننده تاریخ میدانند، آن را اثری واقعگرا معرفی کردهاند. بخش زیادی از رمان «سووشون» درباره ایلات و عشایر فارس و وقایع مربوط به قشقاییها است. در دهههای هشتاد و نود شمسی اسنادی منتشر شد که نشان میدهند دعوی «سووشون» درباره ایلات و عشایر فارس غیرواقعی و برگرفته از شایعات و بریدهروزنامههای وقت است. نویسنده (احتمالاً) ناآگاهانه ماجراهایی نادرست را به اشخاصی واقعی نسبت میدهد. این باعث میشود رمان «سووشون» از دسته ادبیات واقعگرا خارج شود. در این مقاله با روش اسنادی-تاریخی و تحلیل محتوای رمان نشان میدهم «سووشون» چه دعویهایی دارد و اسناد و مدارک منتشرشده درباره شرایط ایلات و عشایر در سالهای مورد نظر رمان «سووشون» و بهویژه درباره نبرد سمیرم چه زوایایی را برای ما روشن میکنند. در پایان با در نظر گرفتن ویژگیهای رمان واقعگرا نتیجه میگیرم که «سووشون» را نمیتوان در دسته ادبیات واقعگرا قرار داد.
«سووشون» در تیرماه سال ۱۳۴۸ منتشر شد و تا سال ۱۳۹۳ به چاپ نوزدهم رسید. در «سووشون» شخصیتهایی به تصویر کشیده میشوند که در واقعیت فردیت حقیقیِ شناختهشدهای دارند و همین ویژگیْ اثر را به دردسر میاندازد. نویسندگان و منتقدان بسیاری «سووشون» را اثری واقعگرا معرفی کردهاند و دانشور خود نیز بر این نظر صحه میگذارد. در پنج دهه گذشته نظراتی از ایندست درباره رمان «سووشون» بارها منتشر شده است. تمام این منتقدان و نویسندگان و پژوهشگران بیتردید و بیتحقیق «سووشون» را اثری رئالیستی دانستهاند و بر مبنای بدیهیپنداشتنِ رئالیستیبودن «سووشون»، متون بسیار دیگری تولید و منتشر شده است.
شمار مقالات علمی-پژوهشی که «سووشون» را در دسته ادبیات واقعگرا قرار دادهاند نیز قابل توجه است؛ این مقالات با بدیهیانگاشتن واقعگرابودنِ «سووشون»، یا خصوصیات اثر رئالیسم را در آن کاویدهاند یا مطالعات تطبیقی و مقایسهای روی آن انجام دادهاند. مثلاً محمدحسین محمدی و عباس یوسف در مقالهای به بررسی تطبیقی رئالیسم در رمان «سووشون» و رمانی عربی پرداختهاند (محمدی، ۲۰۱۳) و مریم دباغیان و محمد بهنامفر نیز «سووشون» را رمانی واقعگرا دانسته و در مقالهای مؤلفههای واقعگرایی را در آن بررسی کردهاند (دباغیان، ۱۳۹۷).
در دهههای هشتاد و نود شمسی اسناد و مدارکی منتشر شد که وقایع دهههای بیست، سی و چهل شمسی را، سالهایی که رمان «سووشون» بر آن نظر دارد، نگاشتهاند. شمار زیادی کتابهای خاطراتِ افرادی که در آن دوران در میدان سیاسی فارس حضور داشتند و کتاب مفصّلی به نام نبرد سمیرم با تألیف کاوه بیات منتشر شد و در آن اسناد سفارت آلمان و بریتانیا و متن بازجوییهای نظامیانی که در نبرد سمیرم حضور داشتند به چاپ رسید. مطالعه این متون و در نظر گرفتن ویژگیهای آثار واقعگرا در ادبیات جهان نشان میدهد که رمان «سووشون» فاقد ویژگیهای نوشتار واقعگرا است. با توجه به اهمیّت و ارزش بالایی که به رمان «سووشون» داده شده است حذف برچسب واقعگرایی از ویژگیهای این رمان ضروری است، چراکه «سووشون» میراثی اثرگذار در ادبیات فارسی است، به هفده زبان مختلف ترجمه شده است (خبرگزاری مهر، ۱۳۹۶) و بخشهایی از آن در کتابهای درسی منتشر میشود؛ قراردادنش در دستهای که بدان تعلق ندارد، علاوه بر دامنزدن به ابهام در مفهوم واقعگرایی، میتواند اثر را متّهم به تحریف تاریخ و اثرگذاری ناروا بر مخاطب کند.
مسئلهی «سووشون» چیست؟
«سووشون» در میان اهالی ادبیات بهمثابه اثری واقعگرا و راوی تاریخ پذیرفته شده است. هوشنگ گلشیری «سووشون» را «معیار رماننویسی» معرفی کرد؛ معیاری که «حضورش بر بسیاری از رمانهای پیش از آن خط میکشد و رمانهای پس از آن را باید با آن سنجید.» (گلشیری، ۱۳۵۶) به نوشته فرزانه میلانی، «سووشون» «تصویری است فراگیرنده از یک زمان و مکان بهخصوص یعنی شیراز بین اردیبهشت تا آخر مرداد ۱۳۲۲… «سووشون» ترکیب بدیعی است از واقعیت و روایت، از تاریخ و قصه، از رویا و کابوس… رمان معاصر است چون ثبت تجربه صادقانه و درونی یک دوره تاریخی است.» (میلانی، ۱۳۸۳) حسن عابدینی «سووشون» را «مؤثرترین گزارش ادبی از سالهای آغازین دهه بیست» میداند (عابدینی، ۱۳۶۸: ۷۵). به عقیده د. کمیساروف، منتقد ادبی روس، «موضوع رمان «سووشون» مربوط به سالهای جنگ دوم جهانی است… تحولات به طور واقعی در رمان انعکاس یافته است… وقایعی که در رمان تصویرشده محدود به استانهای جنوبی ایران میباشد… فعالیّت تحریکآمیز دستگاه جاسوسی انگلیس و سیاست جنایتکارانه صدور مواد خواربار در شرایط قحطی در ایران به صورت فوقالعاده اقناعکنندهای در رمان نشان داده شده است… داستان مربوط به شکست واحدهای ارتش ایران در ناحیه سمیرم به وسیله دستههای مسلح ایلات جنوب ایران (قشقاییها و بویراحمدیها) نیز صحت دارد… نویسنده جنگ برادرکشی را که به وسیله سران ایلات برپا شده بود را شدیداً محکوم میکند… «سووشون» یک اثر رئالیستی است… من تردیدی ندارم که مردم شوروی نیز با علاقه وافری رمان «سووشون» را مطالعه خواهند نمود (کمیساروف، ۱۳۵۴).»
گلشیری اولین منتقدی بود که متوجه شد دانشور طرفهای جنگ در سمیرم را اشتباه تشخیص داده است و با ایلات و عشایر همدلی نشان نداده است (گلشیری، ۱۳۷۶: ۲۰۲). با وجود این، نقد گلشیری در جایی متوقف میشود. کاوه بیات «سووشون» را از زمره افسانهسازیها و داستانپردازیهایی میداند که با اقتباس از واقعه سمیرم ساخته شد. به باور بیات «سووشون» تلفیقی آشفته و در هم از رخدادهای دو حوزه کاملاً متفاوت و حتی متعارض شهری و عشایری ارائه میدهد و بهدلیل اشارات صریح و آشکار «سووشون» به رخدادهای تاریخی آن دوره نادیدهگرفتن ماهیّت ادبی و خیالیاش کار دشواری نیست (بیات، ۱۳۹۰: ۲۸۴).
محمد کشاورز وقتی در بیست سالگی در هیاهوی انقلاب ۱۳۵۷ «سووشون» را خوانده است «آن دو خان مبارز قشقایی» برایش «نماد شورش عقبماندگی علیه مدرنیسم بودند» به باور کشاورز «تعلق طبقاتیِ آنها نمیگذارد تا حد یک انقلابیِ آرمانخواه به صحنه بیایند.» کشاورز بار دیگر در شصتسالگیاش، در سال ۱۳۹۸، «سووشون» را میخوانَد و این بار نیز به باور او ایل قشقایی «برخلاف جریان تاریخ میخواست قدرت ایلخانی را بازسازی کند و سرگردان دنبال متّحد میگشت.» (کشاورز، ۱۳۹۸)
به باور حسین پاینده نویسنده و منتقد ادبی «گفتمان آگاهی تاریخی در گفتار و رفتار یوسف برجسته است و او حتی از همکاریکردن با ایلها و طایفههایی که با دولت مرکزی در جنگاند و به این خاطر با انگلیسیها همکاری میکنند، حمایت نمیکند، که از این نظر هم میتوان گفت هنوز رمان دانشور در کشور ما فهمیده نشده است.» (ایسنا، ۱۳۹۱) به واقع خواننده با خواندن «سووشون» به شناختی از ایلات و عشایر دست مییابند، آن را بیچونوچرا میپذیرند و همصدا با نویسنده آنها را همدست انگلیسیها و فریبخورده و جاهطلب میدانند.
نویسنده و مخاطبان شخصیتهای رمان «سووشون» را برگرفته از واقعیت میدانند و دست به اینهمانی میزنند. دانشور میگوید: «دانش کافی نسبت به شخصیتی که میسازم دارم، چراکه آن شخصیت را بیشتر وقتها از دنیای پیرامونم انتخاب کردهام (گلشیری، ۱۳۷۶: ۱۸۴).» به زعم فضلاله روحانی و تیمور غلامی و عبدالعلی دستغیب، یوسف همان جلال آل احمد است (روحانی، ۱۳۸۳. غلامی، ۱۳۸۳ و دستغیب، ۱۳۸۳: ۱۰۱). دانشور نیز در گفتوگو با گلشیری بر اینهمانی شخصیت یوسف با همسرش جلال مُهر تأیید میگذارد و میگوید: «من در «سووشون» تقریباً پیشبینی مرگ جلال را کردم (گلشیری، ۱۳۷۶: ۱۶۳).» توگویی «سووشون» زائده خیالانگیزی است از هستیِ خود نویسنده. زائدهای که واقعی نیست اما همگان اصرار دارند که واقعی است. اینهمانی یوسف و زری با جلال و سیمین آنقدر در ذهن مخاطب پررنگ شده است که در ابتدای یادنامهای که در سال ۱۳۹۱، پس از درگذشت دانشور در اصفهان منتشر شد، نوشتند: «درگذشت دکتر سیمین دانشور را تسلیت میگوییم و دیدار دوباره یوسف و زری پس از سالها دوری را گرامی میداریم (زادهوش، ۱۳۹۱).»
سیمین دانشور میگوید «دکتر عبدالهخان در «سووشون»، پدرم است… او را از تصویر پدرم ساختم (حریری، ۱۳۶۶: ۱۰).» همچنین گفتهاند شخصیت خانم مسیحادم تلفیقی است از دو شخصیت واقعی: هما دانشور و خانم حکیمی قابله مریضخانه مرسلین در شیراز (دانشور، ۱۳۷۳). دانشور درباره شخصیت مکماهون میگوید: «… هنوز «سووشون» را ننوشته بودم که به هاروارد رفتم و در سمینار نویسندگان جهانی با نویسندگان بزرگی آشنا شدم. مثلاً مکماهون که در «سووشون» هست در هاروارد دیدمش که ایرلندی بود (همان).» شخصیت سرجنت زینگر در «سووشون» اقتباسی است از ماژور جکسن رئیس شعبه جاسوسی کنسولگری انگلیس و فروشنده شرکت زیگلر؛ نصراله سیفپور فاطمی که در فاصله سالهای ۱۳۱۷ تا ۱۳۲۲ استاندار فارس بود، درباره این فرد نوشته است (سیفپور فاطمی، ۱۳۷۹: ۱۷۰).
یکی دیگر از شخصتهای «سووشون» عزّتالدوله است، در فصل هشتم «سووشون»، نویسنده مشخصات جد عزّتالدوله را مینویسد که همان حاج ابراهیمخان کلانتر جد خاندان قوامی در شیراز است («سووشون»، ۱۳۴۸: ۸۹ و ۹۰). شخصیت سیدمطیعالدین در «سووشون» نیز برابر واقعی دارد؛ سیدمطیعالدین همان سیدنورالدین حسینیالهاشمی روحانی سرشناس و فعال در سالهای مبارزات ملّیشدن نفت در شیراز است. حزب برادران حزب نزدیک به سیدنورالدین بود و در «سووشون» به این حزب و همکاری ابوالقاسمخان با آنها نیز اشاره شده است («سووشون»، ۱۳۴۸: ۱۲۳ و ۱۲۴). محمدمهدی مرادی خلج درباره رابطه سیدنورالدین با سردار فاخر، عموزاده سیمین دانشور، مینویسد: حزب برادران «در انتخابات دوره ۱۶ مجلس شورای ملّی نیز توانست سردار فاخر و شیخ مهدی صدرزاده را برای بار دیگر روانه مجلس کند (مرادی خلج، ۱۳۹۶: ۱۷۹).
دو نفر از شخصیتهای «سووشون» که بسیار به آنها اشاره شده است و به قول محمد کشاورز «با حضورشان وقایعِ «سووشون» را سایهروشن میزنند و پیش میبرند (کشاورز، ۱۳۹۸)» و کسی در نقدها و بررسیها -آگاهانه یا ناآگاهانه- از شخصیتهای حقیقی و واقعی آنها نامی نبرده است، دو برادر سرشناس در ایل قشقایی هستند که در سالهای مورد بحث از زمره کنشگران اثرگذار در میدان سیاسی ایران بودهاند. اشارههای دانشور در «سووشون» به این دو برادر بسیار سرراست است، آنقدر سرراست که نمیتوان ظن نبرد که ملکرستم و ملکسهراب چه کسانی هستند؛ ناصرخان قشقایی و برادر کوچکاش خسروخان قشقایی. دانشور خود نیز در گفتوگو با مجله گردون و گلشیری شخصیت بیبی همدم و ملکسهراب را برگرفته از واقعیت میداند (گردون، ۱۳۷۳ و گلشیری، ۱۳۷۶: ۲۰۴). بهواقع شخصیت ملکسهرابِ رمان «سووشون» الهامگرفته از دو شخص حقیقی است خسرو قشقایی در دهه بیست و سی شمسی و بهمن بهادر قشقایی در دهه چهل شمسی.
واقعگرایی چیست؟
مفهوم واقعگرایی یا رئالیسم بسیار گسترده است و ما نمیتوانیم در ادبیات برای رئالیسم دامنه محدودی قائل شویم. به باور برتولت برشت (۱۸۹۸-۱۹۵۶) شیوه نگارش رئالیستی را از شیوه نگارش غیررئالیستی نمیتوان تشخیص داد مگر با مقایسه اثر مورد نظر با واقعیتی که به شرح آن میپردازد (برشت، ۱۳۹۶). رئالیسم در میانه قرن نوزدهم میلادی، با «کمدی انسانی» انوره دو بالزاک (۱۷۹۹-۱۸۵۰) آغاز شد؛ بالزاک نظراتش درباره رمان رئالیستی را در اثری جداگانه ننوشت و فقط گهگاه لابهلای صفحات آثارش نکاتی را طرح میکرد. به زعم بالزاک «رماننویس باید قهرمانهایی برای داستان خود برگزیند که بتوانند نمونهای برای نظایر خود باشند» (سیدحسینی، ۱۳۷۱: ۲۷۱). در جهان رئالیسم تاریخ زمینهای است برای آگاهیهای دقیق و نه سرچشمهای برای تخیّل. نبوغ نویسنده رئالیست در خیالبافی و آفریدن نیست، بلکه در مشاهده و دیدن است. در میانه قرن نوزدهم تمام متفکران بزرگ زمان به دنبال شناخت دقیق جهان با هدف تغییردادنِ جهان بودند. در این وادی به هیچوجه خیالبافی و پناهبردن به عالم رؤیا و کشف و شهود جایز نیست. نویسندگان بورژوا نقاط ضعف جامعه بورژوا را در آثار رئالیستی برملا میساختند؛ کتابهای «سرمایه» و «سرگذشت یک شکارچی» را کارگران و زحمتکشان ننوشتهاند. نویسندگان رئالیست با کشف و شناساندن تیرهروزیهای موجود، بورژوازی را در برابر مسئولیت خود قرار میدهند. بهواقع نویسندگانِ ادبیات رئالیستی از مردم و برای مردم حرف میزنند (همان، ۲۸۰).
پس از بالزاک، گوستاو فلوبر (۱۸۲۱-۱۸۸۰) وارد میدان ادبیات فرانسه و پرچمدار رئالیسم شد. فلوبر اظهار کرد: «رمان باید همان روش علم را برای خود برگزیند.» هرچند فلوبر نیز همچون بالزاک عقایدش را هرگز به صورت قانون و قاعده بیان نکرد. باری، به زعم فلوبر رماننویس باید اثری «غیرشخصی» بهوجود بیاورد (همان، ۲۸۳) و برای ترسیم تصویری درست و واقعی باید نسبت به شخصیتهایش بیطرفی قاضی را داشته باشد و از آن زندگیای که تصویر میکند منتزع باشد (همان، ۲۸۴).
همچنین، به باور فلوبر الهام در همه هنرها زیانبخش است، در هنر رماننویسی زیاناش دوبرابر است. زیرا گذشته از آن که نمیگذارد نویسنده آگاهانه از همه امکانات هنرش استفاده کند، او را از آن کوشش صبورانه و جانکاهی که مواد لازم را برای اثرش فراهم میکند، یعنی از «مشاهده» بازمیدارد. زیرا رمان، به آن صورتی که فلوبر در نظر دارد تنها یک کار هنری نیست بلکه در عین حال یک کار رئالیستی، یعنی جستوجوی دقیق و صبورانه امرِ واقع است (همان، ۲۸۵).
رئالیسم مکتبی ابژکتیو است، نویسنده رئالیست هنگام آفریدن اثر بیشتر تماشاگر است. در رمان رئالیستی حوادثِ دور از واقع و بیتناسب وجود ندارد، مثلاً کسی بهشنیدن یک نصیحت تغییر اخلاق و روحیه نمیدهد. رئالیسم میخواهد همه واقعیت را کشف کند و در خوانندهاش احساسی را تولید کند که گویی این دقیقاً واقعیت است که ظاهر میشود. برای این منظور به هنری غیرشخصی متوسل میشود، هنری که شخصِ نویسنده از آن کنار گذاشته شده است. رماننویس از تظاهر به حضور خود در اثر، از رازگوئیهای احساساتی و از فلسفهبافی احتراز میکند. در رمان رئالیستی رماننویس حق ندارد صدای خود را هم به صدای شخصیتهای اثرش درآمیزد، درباره آنها قضاوت کند و یا سرنوشتشان را پیشبینی کند. از این رو هرگز خود را بهعنوان مشاهدهگر ممتاز و مطلع عرضه نمیکند و در واقع کمدی بیاطلاعی را بازی میکند. گفتوگوهای بین شخصیتها بهتدریج شرح ماجرا را میسازند و معمولاً صحنهای که شرح داده میشود در همان لحظه روایت جریان مییابد. اما این نکته روشن است که نویسنده نمیتواند بهکلّی وجود خود را در اثر پنهان نگه دارد، زیرا در آخر افکار نویسنده است که از طریق رمان بیان میشود (همان، ۲۸۷).
بالزاک بهناگزیر گهگاه اشخاصی را وارد داستان میکند که فردیتشان پیوندی ناگسستنی با ملّتی خاص یا دورانی خاص دارد، گاهی چنین اشخاصی آنقدر شناختهشدهاند که وقتی وارد رمان میشوند موضوع جایگزینکردنشان با اشخاصی دیگر منتفی است، آنان شخصیتهایی تاریخیاند و گواه تاریخیبودنشان این است که یافتن اطلاعاتی درباره آنان در بیرون از رمان نه فقط ممکن بلکه اجتنابناپذیر است. این ویژگی برای رماننویس، دشواری بزرگی در پی دارد؛ او در برابر چنین شخصیتهایی آزاد نیست و فقط میتواند ماجراهایی را به تصور درآورد و به آنان نسبت دهد که به صحتشان اطمینان دارد، وگرنه دیگران با ارایه اسناد مختلف به تکذیب اثر او میپردازند و یا در بدترین موارد به دروغگویی متّهم میشود. از آنجایی که این شخصیتهای تاریخی، یگانهاند و فردیت دارند بالزاک حتی نمیتواند نام آنها را عوض کند وگرنه واقعیت تحریف میشود. با وجود این، رماننویس میتواند در مورد افراد عام، همچون سرایدارها، معلّمها یا سربازان دست به ابداع بزند و سرباز یا معلّمی را ابداع کند که وجود واقعی ندارد اما بسیار واقعی است. رماننویس نمیتواند درباره اشخاص جایگزینناپذیر و شناختهشده چیز زیادی بنویسد، زیرا شهرت این اشخاص خواننده را به سوی اسناد و مدارک در دسترس درباره آنان سوق میدهد، در این صورت داوریهای نویسنده و ماجراهایی که نویسنده به این اشخاص نسبت میدهد میتواند دردسرساز شود، بهویژه زمانی که اثر ادبی برچسب رئالیستی خورده است (بوتور، ۱۳۹۶).
به زعم گئورگ لوکاچ (۱۸۸۵-۱۹۷۱) در نوشتار رئالیستی، واقعیت در قالب زندگی و مستقل از قصد نویسنده و با پیشرَویِ آزادِ شخصیتها، بر خلاف جهاننگریِ نویسنده پیش میرود و اغلب با جهاننگری نویسنده در تضاد قرار میگیرد یا آن را بهتمامی رد میکند (لوکاچ، ۱۳۹۶).
به باور ف. و. ج. همینگز مهمترین وجه تمایز آثار واقعگرایان قرن نوزدهم در اروپا علاقه شدید آنان نسبت به تحولات بزرگ سیاسی و اجتماعی زمان خودشان بود. رمان ژرمینال نوشته امیل زولا (۱۸۴۰-۱۹۰۲) بهترین نمونه اثر رئالیستی است که نشان میدهد نویسندگان رئالیسم تا چه حد میتوانند به مسائل بسیار مهم اجتماعی و سیاسی و اقتصادی بپردازند بیآنکه از حدود اختیارات خود خارج شوند و بیآنکه ظاهر مصلح اجتماعی به خود بگیرند. از طرفی، نویسندگان رئالیسم خود را موظف نمیدانند که موضعی بسیار خنثی اختیار کنند، گهگاه موضع خود را بهگونهای مبهم و آمیخته با طنز بیان میکنند، آثار رئالیستی رسالههای اجتماعی نیستند و در آنها هیچگاه خواننده به سوی دیدگاه مؤلف سوق داده نمیشود (همینگز، ۱۳۸۳). شخصیتهای رمانهای رئالیسم همه برجسته و جذّاباند و هر یک به شیوه خاص خود رفتاری کاملاً انسانی دارد، آنها «مردمانی از نوع خودِ ما» هستند، این بدان معنا نیست که ما خود را لزوماً مانند آنها میدانیم، بلکه فقط آنچه باعث میشود آنگونه رفتار کنند را بهخوبی درک میکنیم (همینگز، ۱۳۸۳). به تعبیر میلان کوندرا (۱۹۲۹) نویسنده اهل چک، رمان قلمروی است که در آن هیچکس مالک حقیقت نیست و در عین حال قلمروی است که در آن همگان حق دارند فهمیده شوند، همگان حق دارند صاحب بخشی از حقیقت باشند (کوندرا، ۱۳۸۲: ۲۷۳).
با این ملاحظات میتوان گفت رمان رئالیستی نوشتاری است با دامنهای بسیار گسترده، زیرا خودِ واقعیت گسترده، گونهگون و متضاد است. نوشتار رئالیستی را از نوشتار غیررئالیستی نمیتوان تشخیص داد مگر با مقایسه اثر مورد نظر با واقعیتی که به شرح آن میپردازد. در نوشتار رئالیستی الهام، پیشبینی، خیالبافی، کشف و شهود و پند و حکمت و موعظه جایی ندارند. به باور رئالیستهایی همچون فلوبر نوشتار رئالیستی «تز» اخلاقی، سیاسی و مذهبی نیست، بلکه اثری غیرشخصی است نه «وسیلهای» برای رساندن نویسنده به اهداف ایدئولوژیک. نوشتار رئالیستی تصویر معنای زندگی انسان است طوری که گویی خالقِ اثر حضور ندارد و هرگز حضور نداشته است. نویسنده بایست از اثر خود و از شخصیتهای رمان فاصله بگیرد تا بتواند واقعیت خارجی را با دقت و صحت بیشتر تصویر کند. هر یک از اشخاص رمان باید انسانی باشد با کلیّت انسانیاش.
چنانچه رماننویس اشخاصی را وارد رمان رئالیستی کند که اشخاصی حقیقی، شناختهشده و دارای فردیت واقعی هستند، دشواری بزرگی در پی دارد؛ یافتن اطلاعات درباره چنین اشخاصی برای خوانندگان کار دشواری نیست و اگر نویسنده ماجراهایی را به آنان نسبت دهد که واقعیت ندارند ممکن است به دروغپردازی متّهم و اثرش تکذیب شود. در آثار رئالیستی ایدئولوژیِ نویسنده جایگاهی ندارد و واقعیت مستقل از قصد نویسنده و با پیشرفتنِ آزاد شخصیتها پیش میرود و این احتمال زیاد است که نویسنده به جایی برسد که آفرینش ادبیاش در تضاد با جهاننگری خودش قرار بگیرد و حتی جهاننگری او را بهتمامی رد کند. نوشتار رئالیستی به تحولات بزرگ سیاسی و اجتماعیِ زمانِ زیست نویسنده یا زمان نزدیک به زیست نویسنده میپردازد. نویسنده در اثر رئالیستی ظاهر مصلح اجتماعی به خود نمیگیرد و گهگاه موضع خود را به گونهای مبهم و گاه با بیانی آمیخته به طنز بیان میکند. در نوشتار رئالیستی طرح داستان چندان اهمیّتی ندارد،دستِکم برای نویسندگانی همچون زولا و تالستوی، شخصیتها همه برجسته و جذّاباند و حقیقتِ موجود در اثر بیشتر از حقیقت موجود در هر کدام از زندگینامههاست. در نوشتار رئالیستی خبری از وقایع ناممکن، رمز و راز و شخصیتهای خارقالعاده نیست و خواننده شخصیتها و وقایع را بهخوبی درک میکند.
«سووشون» در کجای تاریخ ایستاده است؟
در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم یک چهارم از جمعیت ایران را ایلات و عشایر کوچرو تشکیل میدانند (کاراندیش، ۱۳۹۸: ۱۱). اکنون، اوایل قرن بیستویکم، بقایای برخی از ایلات و عشایر در گوشهوکنار ایران دیده میشود و جمعیت آنها به کمتر از دو درصد از جمعیت کل کشور کاهش یافته است (ایرجی، ۱۳۷۸: ۱). جمعیّت عشایری ایران بیشتر در جنوب و بهخصوص در منطقه فارس بودند. پس از شهریور ۱۳۲۰، قشقایی، خمسه، ممسنی و حیاتداودی از جمله خاندانهای عشایری قدرتمند در فارس بودند. سیمین دانشور در بخشهای زیادی از رمان «سووشون» به ایلات و بهخصوص ایل قشقایی میپردازد. تمام فصل چهارم، بخشهایی از فصل پنجم، نیمی از فصل پانزدهم، بخشهایی از فصل شانزدهم، تمام فصل هفدهم، بخشهایی از فصل بیستم، بخشهایی از فصل بیستویکم و بخشهایی از فصل بیستوسوم به وقایع مرتبط با ایل قشقایی و دو برادر قشقایی پرداخته شده است، در سایر فصلها نیز اشارتی کوتاه به این شخصیتها شده است.
در دهههای بیست و سی شمسی، در شیراز چندین خاندان بانفوذ با گرایشهای سیاسی متفاوت و رقیب وجود داشت. به تحقیقِ مرادی خلج «قشقاییها، قوامیها، حکمت و نمازی چهار خاندان بانفوذ در فارس بودند. از این مجموعه تنها قشقاییها حامی دولت مصدق و اجرای ملّیشدن نفت بودند. از صنف روحانی خاندان محلاتی و فالاسیری در صنف مؤیدان دولت دکتر مصدق قرار داشتند و سیدنورالدین حسینیالهاشمی کوس مخالفت با دولت دکتر مصدق میزد (مرادی خلج، ۱۳۹۶: ۱۱۶).» سیمین دانشور از طرف مادر به خاندان حکمت منتسب بود. «اشخاص شاخص خاندان حکمت در دوران ملّی شدن نفت، سردار فاخر حکمت و علیاصغر حکمت بودند. سردار فاخر تا آن زمان هفت دوره نماینده مجلس بود و در دو دوره آخر ریاست مجلس را داشت. علیاصغرخان حکمت نیز در مناصب مختلف اجرایی و سیاسی خدمت کرد (همان، ۱۴۱).»
نیروهای انگلیسی از سال ۱۷۶۲ میلادی در منطقه فارس فعّال بودهاند (همان، ۱۲). خاندان حکمت به شکل سنتی و خانوادگی با خاندان قوامیها رقیب و مخالف بود. خاندان قوامی حامی انگلیس بودند و ریاست ایل خمسه را بر عهده داشتند. آبراهامیان نیز در «ایران بین دو انقلاب» مینویسد: «سردار فاخر حکمت از زمینداران بزرگ فارس بود… خانوادهاش از قدیم با عشایر خمسه طرفدار انگلیس مخالف بود (آبراهامیان، ۱۳۹۴: ۲۸۵).» عشایر خمسه نیز در مقاطع تاریخی مختلف رقیب ایل قشقایی بودند. در دوره مورد نظرِ رمان «سووشون» روابط سیاسیِ خاندانهای مختلف فارس با نیروهای خارجی، با نهاد سلطنت و با یکدیگر روابطی پیچیده، سیّال و اغلب بر اساس سیاست جهانی و سیاست داخلی بیثبات بوده است.
پس از ورود برادران قشقایی به باغ، زری خاطراتاش در ایل را مرور میکند: «همان سالی بود که ایلخانی را گرفته بودند و برده بودند تهران و ایل داشت دست و پایش را جمع میکرد («سووشون»، ۴۳).» ایلخان صولتالدوله قشقایی، پدر ناصر و خسرو قشقایی است، رضاشاه صولتالدوله را به تهران تبعید و بعد زندانی میکند و به قتل میرساند. اسماعیلخان صولتالدوله ملقب به سردار عشایر از پیشگامان جنبش مشروطه در ایران و عضو فرقه دموکرات ایران بود (فراشبندی، ۱۳۵۹: ۷۰). در اوایل دهه اول سال ۱۳۰۰ رضاخان وزیر جنگ بود و در آستانه نشستن بر تخت پادشاهی ایران. او مردی بود که نگاهی بهتمامی نظامی در شیوه مملکتداری داشت. دولت نظامی تازهنفس، برای تثبیت قدرتاش، خلع سلاح ایلات و استقرار حاکم نظامی به جای رهبری سنّتی ایلی را در صدر برنامههای خود قرار داد *. در پی اجرای این برنامهها نظامیانی به سرپرستی ایلات انتخاب میشدند که شناختی از شیوه زندگی کوچنشینی نداشتند. در شهریورماه ۱۳۱۱ صولتالدوله و پسرش ناصرخان هر دو در تهران بازداشت و روانه زندان قصر شدند. دولت دلیل دستگیری آنها را همدستی در شورشهای جنوب اعلام کرد (خواندنیها، ۱۷: ۳۰). صولتالدوله در مردادماه ۱۳۱۲ در زندان قصر به دست پزشک احمدی و به فرمان رضاشاه کشته شد (نصیری طیبی، ۱۳۹۳: ۱۰۳).
جهاننگری رضاشاه و شهرنشینانِ خاورمیانه
ناصرخان یکماه پس از کشتهشدن صولتالدوله از زندان قصر آزاد شد و تا سال ۱۳۲۰ همراه با مادر و سایر اعضای خانوادهاش در تبعید تحتالحفظ در تهران به سر برد. در طول این سالها رضاشاه املاک صولتالدوله و پسرانش را در فارس مصادره کرد و قانون نمایندگی ایلات و عشایر در مجلس را لغو و منسوخ اعلام کرد. «رضاشاه همچون بیشتر شهرنشینان خاورمیانه بر این باور بود که قبایل وحشیانی ناهنجار، سرکش، غیرمولّد و بیسواد هستند که در وضع طبیعی بدوی باقی ماندهاند (آبراهامیان، ۱۳۷۶: ۱۷۶).»
در پی اجرای برنامه تخت قاپوی ایلات و عشایر در سال ۱۳۱۶ در ایالت فارس دستور صادر شد که چوپانهای ایل در صورتی اجازه دارند دامهای خود را کوچ دهند که از لباس، کفش و کلاه مخصوص استفاده کنند، پلاکی برنجی روی سینه آنها نصب شود که نام صاحب گله، نام طایفه و شماره چوپان روی آن ثبت شده باشد و هر چوپانی برای تردد به ییلاق و قشلاق باید از اداره اسکان مجوز بگیرد (شاهکار، ۱۳۷۱: ۱۲ و ۱۳). محل اسکان ایل قشقایی منطقه سارییاتان در سرحد چهاردانگه و سرمشهد نزدیک کازرون، آب مناسب برای زراعت نداشت، قسمت اعظم دامهای ایل از بین رفت و طایفه درهشوری نیز مجبور شد تمام زمستان را در سمیرم بگذراند و نود درصد از اسبهای درهشوری از سرما تلف شد (نصیری طیبی، ۱۳۹۳: ۱۰۵).
در روایتی که «سووشون» از تاریخ فارس ارائه میدهد هیچ اشارهای به این وقایع نشده است. هرچند نمیتوان از نویسنده توقع داشت همهچیز را روایت کند، اما روایتِ نویسنده زمانی مسئلهبرانگیز میشود که هم نویسنده و هم منتقدان روایت نویسنده را بهمثابه روایتی واقعگرا و تاریخی بپذیرند و در بازنشرِ آن سهیم باشند. تصویری که دانشور از ایلات و عشایر دهه بیست ارائه میدهد تصویری نارسا و ناروا است. در «سووشون» نویسنده از زبان ملکرستم دو تیره ایل قشقایی را وحشی و آدمکش معرفی میکند («سووشون»: ۴۸). در جای دیگر خدیجه خدمتکار خانه به زری میگوید: بچهها «با غلام ایستادهاند تماشای چند تا زن و مرد ایلیاتی که دارند میزنند و میرقصند. آنقدر شرنده هستند که صد من ارزن رویشان بریزی یکیش به زمین نمیرسد. مفلوکها!» خانکاکا میخندد و میگوید: «بار خدایا! چرا همه اهل این خانه دلشان به حال ایلیات و رعیت و طبقکشها میسوزد؟ («سووشون»، ۶۳)» و در جای دیگر از زبان خانکاکا مینویسد: «یوسف با همان ملکرستم احمقتر از خودش و مجید هپلهپو دستبهکی کردهاند و دارند برای این سی خانوار خانه میسازند و بدراهشان میکنند… خوب آدم عاقل، ایلیات آذوقه میخواهند چه کنند؟ خارخانه میخواهند برای چه؟ تا دنیا دنیا بوده برای آنها بلوط بادامکوهی و بنه کافی بوده، خانه به چه دردشان میخورد؟ همان سیاهچادرها هم از سرشان زیاد است («سووشون»، ۶۲).» نویسنده جز این توصیفها چیزی درباره وضعیت ایلات و عشایر نمینویسد و به نظر میرسد جهاننگری نویسنده شهریِ رمان نسبت به ایلات و عشایر همان جهاننگری رضاشاهی است زیرا توصیف دیگری درباره آنها اراده نمیدهد.
ناصرخان قشقایی در سال ۱۳۲۵ در گفتوگویی با روزنامه مرد امروز، از موافقت با اسکان عشایر میگوید و به شیوه خشونتآمیز حکومت در اجرای این کار سخت اعتراض میکند (مرد امروز، ۱۳۲۵). نویسنده «سووشون» ملکرستم را موافق با اسکان عشایر میداند اما از مخالفتش درباره شیوه اجرای برنامه اسکان چشمپوشی میکند («سووشون»، ۴۷). یوسف ملکرستم را به یکجانشینی نصیحت میکند و به او میگوید: «تو هم که نکنی بچههای تو و بچههای دیگران خواهند کرد. از شهرها میگذرند. از دهات آباد میگذرند، مدرسه و مسجد و حمام و مریضخانه میبینند و میشناسند و حسرت میخورند و آخرش کاری میکنند(«سووشون»، ۴۸).» اما شرایط شهرها و دهات ایران در اوایل دهه بیست چه بود و چه امکاناتی داشتند که به زعم نویسنده ایلیاتیها با عبور از آنها حسرت میخوردند؟
شهرها و دهات نمونهی ایران در اوایل دهه بیست
در کار اسکان رضاشاهی برخی از عشایر قشقایی را مجبور کردند در منطقهای گرمسیری، خشک و لمیزرع سکونت کنند، منطقهای که فقط دو تا سه ماه از سال علوفه کافی برای خوراک دامهای عشایر داشت. ویلیام داگلاس در آن سالها از مناطق ایلیاتی ایران دیدار کرده بود، او در کتابش در مورد وضعیت اسکان عشایر مینویسد: «دولت هیچ پروژهای نداشت برای آبیاری زمینهای مناطقی که به اسکان عشایر اختصاص داده بود، از این رو نه تنها دامهای عشایر از بین رفتند بلکه خودشان هم تلف شدند. عشایری که به مناطق باتلاقیِ شالیزارهای برنج فرستاده شدند هم قربانی بیماری مالاریا شدند(داگلاس، ۱۳۷۷: ۲۱۸).» یوسف در موافقت با «کار اسکان» میگوید: عشایر «فقط همین نوع زندگی را شناختهاند. اما وقتی آدم روی زمین کشت کرد و پای زمین زحمت کشید و حاصلش را برداشت، به زمین وابسته میشود. در ده هم طبیعت در دسترس آدم است، وقتی مستقر شد(«سووشون»، ۵۳)»، صدالبته طبیعت در ده با طبیعتی که عشایر در آن زیستهاند بسیار تفاوت دارد.
نظر داگلاس درباره دهنشینی ایلات و عشایر این است که «مردم کوچنشین که به زور سرنیزه وادار به سکونت در دهات شدهاند از زندگی دهنشینی چه میدانند؟ آنهم زندگی دهنشینی که آنها را با انبوهی از کثافات و منجلابهای دهکده روبهرو میساخت. دهاتی که چشمههای آب آن آلوده به هزاران انگل و میکروب بود. دهاتی که در آن تیفوئید و حصبه و اسهال خونی شیوع داشت، آفت تراخم چشم بین روستائیان بیداد میکرد. وضع آنان که در مناطق کوهستانی اسکان داده شده بودند بهتر از بقیه بود چون آب و هوای این مناطق سالمتر است، ولی عشایر ساکن در این مناطق نمیدانستند خانههای خود را در یک منطقه سردسیر چگونه گرم کنند، چگونه از خود و انبارهای ذخیره مواد غذایی خود حفاظت کنند و چگونه مزارع خود را در یک جامعه دهنشین آبیاری کنند، آنها اغلب گرفتار انواع بیماریهای عفونی واگیردار نظیر ذاتالریه، ذاتالجنب، دیفتری، سل و سایر بیماریهای ریه و حلق شدند و تعداد زیادی از آنها مُردند … ارتش غرور ایلیاتیها را جریحهدار کرده بود و نرخ مرگومیر مردم ایلات و عشایر در آن برهه از زمان به قدری بالا بود که بسیاری فکر میکردند که اگر اوضاع و احوال چند دهه دیگر به همین منوال ادامه یابد به زودی وجود آنها از صفحه روزگار محو خواهد شد… ایلات و عشایر برای زندهماندن چارهای جز کوچکردن نداشتند و حاضر بودند برای گرفتن مجوز کوچ تمام دارائی خود را به افسران ارتش بدهند، ارتش مثل زالو به این مردم محروم چسبیده بود. رشوه و باجخواهی و گرفتن حق و حساب مد روز شده بود (داگلاس، ۱۳۷۷: ۲۱۸ و ۲۱۹).»
ایلات و عشایر پس از شهریور بیست
در شهریور ۱۳۲۰ ناصرخان و خسروخان پس از سالها تبعید به میان ایل خود بازگشتند. پس از قتل صولتالدوله قزاقها در فارس از هیچگونه ظلم و ستم به ایل خودداری نکردند، نفوذ فامیل قشقایی در ایل زیاد بود و ستم و فشار [از سوی حکومت] بر محبوبیّت خانها میافزود و ایل منتظر فرصت بود که از سران و رؤسای خود با آغوش باز استقبال کند (سیفپور فاطمی، ۱۳۷۹: ۸). سیفپور فاطمی در توصیف ناصرخان قشقایی مینویسد: «ناصرخان مردی بسیار شریف و مؤدب و آقامنش است و با ادب و لحن بسیار نجیبانهای سخن میگوید (سیفپور، ۱۳۷۹: ۱۵۳).» ماری ترز اولان بلژیکی که در اوایل دهه سی شمسی چند ماهی در میان ایل قشقایی بود درباره ویژگیهای شخصیتی ناصرخان مینویسد: «ناصرخان قشقایی مردی موقر و باابهت بود، بعدها که او را بهتر شناختم، نحوه قضاوتش، اعتدال و خردمندیاش را تحسین کردم (اولان، ۱۳۹۵: ۳۶).» آنچه خاطرات و اسناد و نوشتهها و صداهای برجایمانده از افراد مختلف درباره ناصرخان و خسروخان به ما میگویند هیچ شباهتی ندارند به شخصیتهایی که «سووشون» ترسیم میکند، شخصیتهایی که قشقایی بودند و «پدرشان ایلخان بود و به تهران تبعید شده بود» و «صاحب بزرگترین باغ شهر بودند» و در «رادیو آلمان به رضاشاه بدوبیراه میگفتند» و «به تهیدستان آذوقه میرساندند (البته به پیروی از یوسف)» و در نبرد سمیرم «برادرکشی و قساوت» کردند! چطور میتوانیم با این همه نشانی سرراست و بیشتر ناراست این دو شخصیت داستانی را همان دو شخصیت حقیقی ندانیم؟
نویسنده «سووشون» همه ایلیاتیها را به یک چوب میراند، رویدادهایی که در طول دو دوره پهلوی در میان ایلات و عشایرِ ایالتِ حادثهخیز و هزار بازیگرِ فارس رخ داده است را به شکلی نادقیق و تحریفشده و مسلسلوار وارد داستان میکند و وقتی از زبان ملکسهراب میگوید: «تقصیر داودخان را هم پای ما مینویسید؟ چرا؟ به چه حق؟» یوسف «بهآرامی» میگوید: «همهتان سر و ته یک کرباسید («سووشون»، ۵۱).» یوسف از برادران قشقایی میخواهد یکجانشین بشوند و ملکسهراب میگوید: «اینها که گفتید به خوی ما نمیخواند. ما آزاد زندگی کردهایم… نمیشود ما را در خانه زندانی کرد.» و یوسف به کنایه میگوید: «البته غیر از ما خانها… ما خانها بهترین باغ شهر را داشتهایم که الان مقر سرفرماندهی قشون خارجی است… بهترین خانه را… («سووشون»، ۵۳)».
منظور از «بهترین باغ شهر» در «سووشون» باغ ارم است. در سال ۱۳۲۰، ناصرخان قشقایی به تازگی باغ ارم را از عبداله قوامی خریداری کرده بود. نویسنده «سووشون» باغ را مقر سرفرماندهی قشون خارجی اعلام میکند! هیچ سندی مبنی بر حضور «سرفرماندهی قشون خارجی» در باغ ارم در دورهای که باغ در مالکیت برادران قشقایی بوده است وجود ندارد. در «سووشون» کار یوسف، رساندن آذوقه به مردم است و جاناش را هم بر سر همین کار میدهد. کار شگفتانگیزی که نویسنده «سووشون» میکند این است که او کارِ برادران قشقایی، شخصیتهای حقیقی، در سال ۱۳۲۱، یعنی رساندن آذوقه به مردم و حفظ امنیّت راهها، را به نام یوسف تمام میکند و پس از سرزنش برادران قشقایی که کننده واقعی این کارها بودهاند، آنها را افرادی دنبالهرو، خطاکار و نیازمند مشورت و راهنمایی یوسف مینگارد!
ناصرخان در گفتوگو با روزنامه باختر امروز در مورد قحطی سال ۱۳۲۱ میگوید: «بنده تمام اندوخته خانوادگی خودم و برادران را فروخته و غلّه و آذوقه به گرانترین قیمت خریده و مردم و رعایا را سیر نمودم و مانع شدم که کوچکترین عملی مخالف امنیت طرق و شوارع صورت گیرد. این اقدامات بنده فقط منحصر به سال ۱۳۲۱ نبود بلکه غالباً صفحات جنوب دچار خشکسالی و گرسنگی رعایا میشد. که به شهادت افراد که زنده هستند تمام عواید محصول سنواتی خود را در این سه سال تخصیص دادهام به تأمین زندگی آنها. کما اینکه سال گذشته یک قسمت از بلوک حنا دچار سیلزدگی شده و بنده کمک و مساعدت کافی به مردم بلوک نمودم (باختر امروز، ۱۳۲۴: ۵۳۹).» و «در حقیقت امور فارس با کمک ناصرخان و مردم شیراز اداره میشد. زعمای قوم در شیراز و برادران قشقایی از هیچگونه کمک در رسانیدن آذوقه و امنیّت راهها مضایقه نکردند (سیفپور، ۱۳۷۹: ۱۵۷).» نامههای شماری از مردم به مجلس شورای ملّی نیز ادعای ناصر قشقایی درباره رساندن آذوقه به مردم را ثابت میکند، تعدادی از این نامهها در روزنامه استخر چاپ شدند (استخر، ۱۳۳۱: ۱۳۰۹).
در «سووشون» نویسنده به وقایعی اشاره میکند که یا ریشه در واقعیت دارند ولی آنها را ناتمام و ناروا ترسیم میکند و یا شخصیتهای حقیقی را در موقعیت هایی قرار میدهد که انسانهایی فرومایه و ضعیف به نظر برسند. در وادی واقعگرایی چنین تغییر و تحریفی ناوارد و نادرست است. در فصل چهارم «سووشون» به ماجرای تولهسگهای سروانی اشاره میشود که سروان ارتش رضاشاه تعدادی از مادران قشقایی را وامیدارد شیر خودشان را برای تغذیه سگهای ارتش بدهند، دانشور این ماجرا را در داستان میآورد اما با بیاهمیّتجلوهدادن و کنایهزدن از زبان یوسف («سووشون»، ۴۹) سعی دارد نگاه خواننده را به سوی همدلی با ارتش سوق دهد، این اتفاق برای قشقاییها بسیار ناگوار و خشمآور بوده است، نویسنده واقعگرا در اینجا هیچ همدلی با قشقاییها ندارد، به زعم ویلیام داگلاس، که این واقعه را از زبان یکی از ایلیاتیها شنیده و نوشته است، عمق خشم و آزردگی قشقاییها از این کار را زمانی میتوان درک کرد که به دو موضوع واقف باشیم، اول اینکه سگ بین مسلمانان حیوان نجسی است و دوم اینکه قشقاییها برای مادران ارزش و احترام زیادی قائلند و شیر مادر نزد آن قداست دارد. قشقاییها این کار سروان را توهین به مقدّسات خود میدانستند و شاهد آن که قشقاییها وقتی میخواهند به مقدّسترین چیزها قسم بخورند میگویند: «قسم به شیر مادرم» (داگلاس، ۱۳۷۷: ۲۲۳).
در «سووشون» دو برادر قشقایی همهجا چادربهسر وارد میشوند. معنای ظاهری چادربهسربودن برادران قشقایی در داستان دلالت دارد بر فراریبودن و ترس آنها از دستگیرشدن («سووشون»، ۴۳)، اما چادربهسربودنِ مردان در تاریخِ فرهنگ ایران معنای دیگری هم دارد و از قضا زودتر از معنای پیشین به ذهن خواننده متبادر میشود. در زبان فارسی از دیرباز برای توهینکردن، فرودستانگاری و ناتوانجلوهدادنِ مردان و حتی زنان از اصطلاحاتی جنسیتزده مانند «لچکبهسر» یا «لچکپوش» استفاده میکردند. در فصل چهارم برای اولین بار ملکرستم و ملکسهراب چادربهسر وارد داستان میشوند («سووشون»، ۴۱ و ۴۲). در مهمانی خانه عزّتالدوله ملکسهراب چادربهسر وارد میشود («سووشون»، ۱۷۷)، در روز جلسه مخفیانه یوسف با برادران قشقایی و آقای فتوحی و مجید، دو برادر قشقایی چادربهسر میآیند («سووشون»، ۱۹۱)، در صفحات پایانی رمان نیز از طرف خانکاکا به خشم و از طرف زری به لطف به ملکرستم توصیه میشود چادربهسر کند و فرار کند («سووشون»، ۲۹۳ و ۲۹۵). به تعبیر افسانه نجمآبادی: «در زمان مشروطه چادر نشانه زنانگی بود و مهمتر از آن نشاندهنده تفاوت زنان با مردان بود. یک توهین رایج به مرد این بود که او را لچکبهسر صدا بزنند (نجمآبادی، ۱۳۹۷).» در مقاله دیگری نجمآبادی با مصادیق بسیار نشان میدهد که چادربهسرکردن مردان در گفتار مشروطیت متبادرکننده بیغیرتی و بیناموسی مردان بود. در تصنیفها و نوشتهجات دوره مشروطه معادلنمودن زنیّت با مِعجَر (چادر) حاکی از آن است که چادر زن ممیّز مرز زنانگی است و جز آن و خارج از آن، مردانگی است. مرزی که گذار از آن ترک فضای یک مقوله (زنانگی) و ورود به فضای مقوله ضد خود است و برعکس، مردانی که فضای خود را ترک کرده، نامرد شده یعنی زن شدهاند. به باور نجمآبادی با کاربرد زنجیره نمایانه اِی نامرد = مردِ زن شده = مردِ به جامه زن = زن = چادربهسر (مستور)، هماندانیِ غیرت جنسی با عِرق سیاسی در تخیّل اجتماعی زنان و مردان این دوره پرداخته و بافته میشد و بسیاری از نوشتهها و خطابههای زمان مشروطه از توهین و تخفیف مردان (از راه زن خطابکردن آنان) به قصد تهییج استفاده میکردند (نجمآبادی، بیتا). دانشور اگاهانه یا ناآگاهانه با چادری که به سر برادران قشقایی کرده است در ذهن و تخیّل خواننده بیغیرتی جنسی را با نداشتن عِرق سیاسی پیوند میزند. از این رو چادربهسری برادران قشقایی در «سووشون» اثری عمیق و بسیار جدّی بر خواننده دارد، یعنی ناخودآگاه تصویری در ذهن خواننده نقش میبندد از مردانی نامرد، ترسو، بیغیرت و فاقد عِرق و حمیّت سیاسی و کسانی که راحت زیر بار ظلم میروند.
تا شهریور ۱۳۲۰ انگلیسیها مناطق کوچرو قشقایی را تصرف کرده بودند. در مسیر رفتوآمد ایلات و عشایر حکومت نظامی برقرار شده بود. جنگ دوم جهانی را آغاز شد، دو دسته متفقین و متحدّین در مقابل یکدیگر صفآرایی کردند. ایران اعلام بیطرفی کرد. دو کشور متفق روس و انگلیس تمام آلمانیهایی که در خاک ایران بودند را اعضای ستون پنجم، سازمان مخفی آلمان میدانستند و به باور متفقین، آلمانها در حال زمینهچینی برای اشغال ایران هستند (الهی، ۱۳۶۱: ۱۲۶ و ۱۲۷). وقتی هیتلر، پیشوای مستبد نوظهورِ ضدِکمونیست، به سوی خاک شوروی پیش رفت، در تهران در مجله خواندنیها نوشتند: «در صورت پیروزی آلمان بر متفقین ناصرخان به عنوان مدعی اصلی تاج و تخت ایران مطرح خواهد شد (خواندنیها، ش ۱۷).» ناصرخان خود چنین ادعایی نداشت و پس از اینکه از تهران به میان ایل بازگشت تلگرافی به رضاشاه مخابره کرد و اعلام کرد: «من اکنون در ایل هستم هر دستوری میفرمایید اقدام کنم (لاجوردی، ۱۹۸۳: ۱۷).» همچنین ناصرخان در گفتوگو با روزنامه ملّی ستاره درباره علّت رفتنش به فارس پس از شهریور ۱۳۲۰ میگوید: «بنده به تصور اینکه میتوانم افراد ایل قشقایی و اقوام و خویشان خود را مستعد و حاضر نموده که با کمک و همکاری با ارتش آنروز خدمتی به ایران نمایم، به فارس رفتم (کیانی، ۱۳۸۷: ۱۹۷).» از نگاه «سووشون»، همراستای نگاه مجله خواندنیها، قشقاییها چون خود را جانشین هخامنشیان میدانستند و خواهان تاج و تخت بودند با همکاری انگلیس و آلمان شعله نبرد سمیرم را روشن کردند، دانشور از زبان ملکسهراب مینویسد: «حقیقتاش را حالا میفهمم. حالا که سر راه شنیدم یک ناظر روسی برای بازدید، به گردنه خونگاه آمده. اما خودشان به ما میگفتند تاجهایتان را آماده کنید، شما جانشین هخامنشیانید («سووشون»، ۱۸۲).»
در ۲۵ دی ماه ۱۳۲۰ ژنرال کاظم شیبانی فرمانده لشگر نظامی فارس در گزارشی درباره ناآرامیهای جنوب به تهران شرح میدهد که طوایف عمده قشقایی «… پیِ آشوب نبودند… » و اگر به آنها رسیدگی میشد راه اسکان در پیش میگرفتند. او مسائل فارس را ناشی از مشکلات سیاسی و اقتصادی میداند و آشوب و راهزنی را ناشی از دو علّت عمده میداند: گرسنگی و تحریکات سیاسی. ژنرال شیبانی در مورد تحریکات سیاسی پارهای از خاندانهای متنفذ محلی را مقصر میدانست چون حکمت و دهقان و همچنین شخص لطفعلیخان معدّل را که با «… گزارش بروز اغتشاشاتی که هیچگاه روی ندادهاند و یا اغراق در مواردی که روی دادهاند…» موجب اضطراب بیجهت شهابالدوله حکمران سالخورده فارس و دولت را فراهم میآورند (بیات، ۱۳۹۰: ۳۰).
در سالهای پس از شهریور بیست، گرایش به آلمان در میان برخی از ایرانیان مدتزمان کوتاهی ادامه یافت. دو برادر ناصرخان به نامهای محمدحسینخان و ملکمنصورخان با شاهبهرام شاهرخ، پسر ارباب کیخسرو در آلمان مشغول تحصیل بودند و در رادیو آلمان به زبان فارسی برنامههایی علیه رضاشاه و متفقین پخش میکردند (نصیری طیبی، ۱۳۹۳: ۱۰۸ و ۱۰۹). دانشور در «سووشون» درباره رادیو آلمان مینویسد: در رادیو برلین «همچین کلهگندهها را نفرین میکردند که انگار شخصاً با آنها پدرکشتگی داشتند.» گویا نویسنده «سووشون» خبر نداشته است که فرزندان صولتالدوله حقیقتاً با رضاشاه پدرکشتگی داشتند، نه فقط فرزندان صولتالدوله که فرزندان تیمورتاش، فرزندان ارباب کیخسرو شاهرخ، فرزندان سیدحسن مدرّس، فرزندان فیروزمیرزا نصرتالدوله، فرزندان سردار اسعد بختیاری و فرزندان بسیاری از پدرها که به دستور رضاشاه کشتهشده بودند هم با آن «کلهگندهها» شخصاً پدرکشتگی داشتند. نویسنده طوری این موضوع را مینویسد انگار که پدرکشتگی در کار نبوده است و آنها فقط از روی ماجراجویی و جاهطلبی وارد مبارزات سیاسی شدهاند. جمله «انگار که کسی با کسی پدرکشتگی دارد» ضربالمثل است و در جایی بهکار میرود که فرد با توسل به خشونت دست به انجام عملی میزند، در حالی که در واقعیت دلیلی برای اعمال خشونت وجود ندارد. از این رو، خوانندهای که تاریخ نمیداند با خواندن این جمله، به احتمال زیاد دلیل خشونت کلامی این افراد را پوچ و بیجا فرض میکند.
پس از اینکه ارتش آلمان به مرزهای ایران نزدیک میشود، یکی از مأموران سازمان ضدجاسوسی آلمان با کمک فردی به میان ایل قشقایی میآید، خسرو قشقایی در این مورد میگوید: «قشقاییها به خاطر پیشگیری از برانگیختهشدنِ حساسیت انگلیسیها علیه ایل قشقایی با حضور شولتسه در میان ایل مخالف بودند ولی از او هم استقبال کردند (باختر امروز، ۱۳۴۰: ۲۳: ۲).» ناصرخان نیز در خاطراتاش مینویسد: «مایر از اصفهان نامهای به من نوشت و دستوری داده بود و من با آن مخالفت کردم و به او گفتم دلیل مخالفت ما با انگلیسیها همین مداخله آنها در مملکت ماست، اگر شما آلمانیها هم قصد مداخله در امور داخلی مملکت ما را داشته باشید با شما هم همین برخورد را خواهیم کرد.»، مایر نیز در گزارشی نوشت: «در صورت فتح ایران از سوی ارتش آلمان قشقاییها باید به مغولستان تبعید شوند.» هردو نامه در اصفهان به دست انگلیسها افتاد (لاجوردی، ۱۹۸۳). وقتی نیروهای انگلیسی از حضور شولتسه آلمانی در میان ایل قشقایی مطلع میشوند میکوشند از درِ دوستی با قشقاییها وارد شوند، از این رو پیشنهاد میکنند در برابر تحویل شولتسه به آنها، مبلغ پنج میلیون تومان به ناصرخان بدهند، ناصرخان این پیشنهاد را نمیپذیرد (هولتوس، ۱۳۷۹: ۱۶۷ و ۱۶۸). سپس انگلیسیها مستقیم وارد عمل میشوند. سپهبد شاهبختی فرمانده نیروهای جنوب و استاندار فارس میشود، چند نفر از عوامل انگلیسیها نیز در شیراز مستقر میشوند تا با تماس دائم با شاهبختی زمینه را برای حمله به قشقاییها آماده سازند. اوضاع سیاسی بسیار بههمریخته است، در تهران شایعه میشود سپهبد شاهبختی با قشقاییها ساختوپاخت کرده و خیال کودتا دارند، شاه وحشتزده میشود، شخصاً به اصفهان میآید، شاهبختی را محرمانه احضار میکند و از او میخواهد کار قشقاییها را یکسره کند (سیفپور، ۱۳۷۹: ۲۴۳).
پس از این دیدار مذاکراتی بینتیجه میان شاهبختی و ناصرخان درمیگیرد، از یک سو محمدرضاشاه و انگلیسیها شاهبختی را از مصالحه بازمیدارند و به او دستور جنگ با قشقاییها را میدهند و از سوی دیگر چند روزنامه حامی قشقاییها مطالب تندی منتشر میکردند که به اختلافها دامن میزد، ناصرخان به مطالب این روزنامهها اعتراض میکرد و شاهبختی نیز قدرت نه گفتن به شاه و انگلیسیها و جلوگیری از برادرکشی را نداشت (همان، ۲۴۵ و ۲۴۸).
قشقاییها در دشت موک و تنگاب
سرانجام در اردیبهشت ۱۳۲۲، دستور حمله به قشقاییها صادر میشود. در کتاب «سووشون» به این درگیری اشاراتی شده است و یوسف برادران قشقایی را مقصر معرفی میکند. در اولین برخورد یوسف به برادران قشقایی میتازد که «تفنگهای شکسته پکسته را از شکاف و کوهها و سوراخ و سمبهها در آوردند و غارت و برادرکشی را از سر گرفتند» بعد میپرسد: «قضیه تنگ ملکآباد چه بوده» دو برادر قشقایی هم با خونسردی به «خلع سلاح» نظامیها و «بریدن سر» آنها و دزدیدن تفنگ و فشنگ اعتراف میکنند («سووشون»، ۴۶ تا ۴۸). در فصل پنجم خانکاکا میگوید: «اینها یاغی دولتاند. همین چند روز پیش یک هنگ ژاندارمری را در تنگ تکاب خلع سلاح کردند («سووشون»، ۶۲ و ۶۳).» این تصویری که «سووشون» از جنگ قشقاییها با هنگ ژاندارمری در محلهایی با نامهای مستعار تنگ تکاب و تنگ ملکآباد ترسیم میکند و در آن برادران قشقایی از زبان نویسنده به «بریدنِ سر نظامیها» اعتراف میکنند، بهواقع جنگی بود که در آن سپهبد شاهبختی به دستور محمدرضاشاه و انگلیسیها به ایل قشقایی در مسیر کوچشان، دشت موک و تنگاب فیروزآباد حمله کرد. این جنگ پیشزمینه جنگ بزرگ سمیرم بود. دو نبردی که کتاب «سووشون» به آنها میپردازد.
در دشت موک قشقاییها از خود دفاع میکنند و در نهایت عقبنشینی میکنند و در مرحله دوم این نبرد، قشقاییها قلعه پرگان، محل استقرار نظامیها را محاصره میکنند، محاصره طولانی میشود و جنگ فرسایشی آغاز میشود. سپهبد برای پایاندادن به این وضعیت میدان نبرد را جابهجا میکند و دستور میدهد یک ستون نظامی متشکل از هفتصد نفر به فرماندهی حسنعلی شقاقی به سمیرم اعزام شوند تا در صورت تحریکات احتمالی قشقاییها آنان را سرکوب نمایند (نصیری طیبی، ۱۳۹۳: ۱۱۴). این آغاز نبرد بزرگ در سمیرم بود.
نبرد سمیرم
سمیرم از دیرباز منطقه ییلاقی ایل قشقایی بوده است. پس از شهریور ۱۳۲۰ ایلات و عشایر قشقایی و بویراحمدی با هدف ایستادگی در برابر ادامه سیاست اسکان اجباری ایلات با هم متّحد شدند. در پی رویارویی نظامیها با قشقاییها در دشت موک و قلعه پرگان، در اوایل تیرماه ۱۳۲۲، نبردی فاجعهبار و موحش در سمیرم روی داد، نیروهای قشقایی و بویراحمدی از یکسو و ستونی از قوای لشکر ۹ اصفهان از دیگر سو. چند عامل موجب روشنشدن آتش نبرد سمیرم شد: اول، سیاستهای ظالمانه رضاشاه در اسکان اجباری ایلات و عشایر. دوم، سیاستهای دولت بریتانیا در مقام یکی از دو نیروی اشغالگر متفق؛ انگلیس به دو دلیل عشایر شورشی را سرکوب میکرد، یکی به لحاظ حراست از حوزه نفت جنوب و تأمین امنیت خطوط مواصلاتی ارسال کمک نظامی به شوروی و دیگر به دلیل از میان برداشتن امکان هرگونه بهرهبرداری احتمالی آلمانیها از این آشوب و اغتشاش به نفع خود. سوم، تحولات جاری در جبهههای شرقی جنگ جهانی دوم. چهارم، خط مشی کابینههای وقت ایران. پنجم، اخبار و آرای منتشرشده در جراید و نشریات. ششم، مباحث طرحشده در مجلس سیزدهم شورای ملّی. کاوه بیات با رجوع به اسناد و مدارک بسیاری این عوامل را بررسی کرده است (بیات، ۱۳۹۰: ۷ تا ۱۱). این درحالی است که نویسنده «سووشون» علّت جنگ در سمیرم را جاهطلبی عشایر با تحریک آلمانیها و باهمکاری انگلیسها دانسته و نوشته است.
نویسنده «سووشون» طرفهای نبرد را درست تشخیص نداده است، او انگلیس و آلمان و ایل قشقایی و بویراحمدی را در یک سوی میدان قرار داده و نظامیان را در سوی دیگر. نظامیان را مظلوم میداند و صحنه کشتهشدن نظامیان به دست ایلیاتیها را به صحنه کربلا تشبیه کرده است (گلشیری، ۱۳۷۶: ۲۰۲)، در بخش نبرد سمیرم قشقاییها و بویراحمدیها را مردمانی گرسنه و بیرحم توصیف میکند؛ مردمانی که دائم جیغ میزدند و هو هو لی لی میکنند و با قساوت و سنگدلی و با خونسردی و خوشحالی نظامیها را میکشند («سووشون»، ۲۰۰ تا ۲۱۱). در دهه هشتاد شمسی اسناد و مدارکی منتشر شد که نشان داد تمام موضعگیریهای دانشور درباره نبرد سمیرم ناروا و بر اساس شایعات و بریدهروزنامههای دهه بیست بوده است. در نبرد سمیرم قشقاییها و بویراحمدیها نه فقط به تحریک انگلیسها یا آلمانها دست به جنگ و شورش نزدند، بلکه آنها در جبهه مقابل انگلیسها قرار داشتند و در دفاع از جان و هستی خود و خانواده و همایلیهایشان جنگیدند.
پیش از نبرد سمیرم تصویرسازی هولانگیزی از عشایر بویراحمدی و قشقایی در افواه سربازان شایع بود. بسیاری از نظامیان با پیشزمینه ذهنی نادرستی از ایلاتیها روانه سمیرم شدند. «یک افسر آزموده» در متن بازجوییهایش پس از نبرد سمیرم مینویسد: «اکثر نظامیان … از قشقاییها و بهخصوص بویراحمدیها خائف بودند و خوف به قسمی بود که فقط نام بویراحمدی و قشقایی مو را بر اندام آنها راست مینمود. زیرا اولاً هیچکدام تا آن روز به چشم بویراحمدی و قشقایی را ندیده و آنچه شنیده بودند تمام از رشادت و بیباکی و سفّاکی آنها بود… این فکر به قدری در اینها قوی شد که بالاخره هم این اردوی به این عظمت به یک مشت چوبدار و تبردار، بدون کوچکترین مقاومتی تسلیم گردید (بیات، ۱۳۹۰: ۲۴۴).» به باور سیفپور فاطمی، دخالتهای ناروای روسها در شمال و انگلیسیها در مغرب و جنوب غربی کلیه کارها را فلج کرده بود، ناامنی سراسر کشور را فراگرفته و دولت و مجلس مانند کلاف سر در گم از چارهجویی عاجز بودند. تلگرافاتی که از تهران به شیراز میرسید نه فقط هرج و مرج مرکز بلکه حماقت و بیاطلاعی مأمورین تهران را نشان میداد. رفتار دولت با ایل قشقایی و اصلاح امور فارس احمقانه و حاکی از بیمغزی و بیاطلاعی رؤسای دولت بود (سیفپور فاطمی، ۱۳۷۹: ۱۸۸). در «سووشون» روایتی یکجانبه درباره نبرد سمیرم و طرفهای جنگ ارائه میشود.
«سووشون» رمانی غیرواقعگرا
سیمین دانشور هرگز در پس اثر خود ناپدید نشده است. گفتوگوهای پیدرپیِ نویسنده با جراید همهچیز را روشن کرده است؛ روزنامهها، جشننامهها، یادنامهها و پروندههای مجلات یکی پس از دیگری مهلتِ ناپدیدشدن در پس «سووشون» را به دانشور ندادهاند. علاوه بر منتقدان و ستایشگران، نویسنده خود اعتراف میکند سیمین همان زری است و جلال همان یوسف است که اسبش را هی میکند به سوی دشتها و گندمزارهای طلایی ایالت فارس و دیگر شخصیتها دیگرانی هستند در واقعیت.
این حد از روشنی اثر را به خطر میاندازد. دانشور با بیاناتش، با موضعگیریهایش و با اینهمانیهایش درباره «سووشون»، اثر را در معرض خطر نابودی قرار داده است؛ در «سووشون» نویسنده قدرت پیشگویی دارد و در آثار واقعگرا پیشبینی، الهام و شهود جایی ندارند، وقتی یوسف به زری سیلی زد «اولین باری بود که چنین میکرد و زری نمیدانست که آخرین بار هم خواهد بود(«سووشون»، ۱۱۸).» نویسنده شیوه مرگ ملکسهراب در باغتخت را هم پیشگویی میکند، آنگاه که ملکسهراب و یاراناش همچنان یاغیاند زری همه چیز را در خواب میبیند («سووشون»، ۲۵۶ تا ۲۵۹). دانشور در گفتوگو با گلشیری نیز بر پیشگویی و شهودش در «سووشون» تأکید میکند و میگوید: «من در «سووشون» تقریباً پیشبینیِ مرگ جلال را کردم (گلشیری، ۱۳۷۶: ۱۶۳).»
در «سووشون» همه وحشیگریها و بینظمیها زیر سر ایلات و عشایر است و تمام آگاهی و نیکی نزد یوسف است به نمایندگی از روشنفکران دهه چهل. در «سووشون» هستیِ هیچکس معنا ندارد جز یوسف. در پایان زری نیز، از قِبَل عشقاش و سرسپردگیاش به یوسف، بهره اندکی از حقیقت میبرد. سایر شخصیتهای «سووشون» خطاکارند و کمعقل و بیبروبرگرد باید در داستان سرشان به سنگ بخورد. «سووشون» چندین آینه بزرگنما دارد، تمام شخصیتها آینههایی در دست دارند تا یوسف را بزرگتر از آنچه هست بازتاب دهند. «سووشون» نمیتواند روح زمانه خویش را بازتاب دهد چراکه فقط در خدمت یک شخصیت است، در خدمت یکی از هزاران وجود انسانی، تنها در خدمت یوسف است.
در «سووشون» نویسنده از قهرمانان مردم قشقایی ضدقهرمان میسازد، شخصیتهایی میسازد فاقد ویژگیهای پهلوانی، شجاعت، اخلاق و آرمانگرایی. ضدقهرمانهایی که دارای صفات منفی همچون ناسازگاری، پرخاشگری و نادرستی و کمعقلیاند. نویسنده به شخصیتهایی که فردیت حقیقی دارند ماجراهایی را نسبت میدهد که واقعیت ندارند.
روایتهای تحریفشده در «سووشون» به نبرد سمیرم محدود نمیشود. در دهه چهل در فارس تعدادی از جوانان ایلیاتی برضد سرکوبِ عشایر و اعتراض به شرایط دشواری که برای ایلات و عشایر ایران ایجاد شده بود و نیز در اعتراض به شیوه اجرای اصلاحات ارضی دست به شورش و یاغیگری زدند. بهمن بهادری قشقایی در میان یاغیان بود و سرنوشت او ایدههای لازم برای نگارش سرنوشت ملکسهراب را به دانشور داده است. بهمن بهادری قشقایی پس از پایان تحصیلاتش در شیراز، در اوایل دهه ۱۹۶۰ میلادی عازم انگلستان شد. در آن روزگار چپ نو در اروپا برآمده بود و محافل چپگرای دانشجویی، اعتراضات گسترده علیه نظام سرمایهداری و جنگهای چریکی در نقاط مختلف جهان آغاز شده بود. بهمن از یک سو به سرزمینی تعلق داشت که پدارن عشایرش با امپریالیسم انگلستان جنگیده بودند و از یک سو در میان دانشجویانی بود که در اعتراضات گسترده دهه شصت میلادی به پا خاسته بودند. بهمن اوایل ۱۳۴۰ به ایران بازگشت و در آن زمان به دلیل نارضایتیهای اساسی تودههای ایلی از وضعیت حاکم و فعالیتهای شماری از گروههای یاغی قشقایی بستر مناسبی برای مبارزات جوانان ایلیاتی با حکومت پهلوی فراهم آمده بود. بهمن به یاغیان پیوست، در میان یاغیان ایرج و عطا کشکولی از اعضای سازمان انقلابی حرب توده نیز حضور داشتند، آنها در اعتراض به وضع نابهسامان و دشواری زیست عشایر زیر فشار برنامههای اصلاحات ارضی و یکجانشینی و خلع سلاح عشایر و در اعتراض به سرکوب شدید ایلات و عشایر بهدست حکومت پهلوی در میان کوههای فارس با ارتش نظام شاهنشاهی وارد مبارزات مسلحانه و چریکی شدند. نویسنده رمان «سووشون» از زمان یاغیشدن ملکسهراب سرنوشت او را با الهام از سرنوشت بهمن بهادری قشقایی مینویسد؛ سیمین دانشور به شیوه مبارزه بهمن، مذاکرات نیروهای ارتش با خانواده بهمن، دستگیری و تیربارانشدن او در باغ تخت اشاره کرده است ولی واقعیت را تحریف میکند، صحنهی تیربارانشدن بهمن را به مضحکهای رقتبار بدل میکند و تصویری مضحک و ضدقهرمان از این شخص و مبارزهاش مینگارد. نگارش دانشور با شرحی که از مبارزات این دسته از جوانان ایلیاتی ثبت شده است بهتمامی متفاوت و بهواقع کاملاً برعکس است.
«سووشون» با رویگردانی از ایلات و عشایر و حمایت از ارتش بهتمامی سمت حکومت و ارتش شاهنشاهی ایستاده است. بهواقع «سووشون»، در جهتگیری نسبت به ایل قشقایی همدست حکومت و نیروهایی میشود که سالها کوشیدهاند ایلات و عشایر ایران را سرکوب کنند، کوشیدهاند هستیِ هزاران انسان را به سوی فراموشی و فنا سوق دهند. حکومتی که درصدد گرفتن بنیادیترین شکل آزادی از مردم ایلیاتی ایران بود: آزادی حرکت. «وقتی واژه آزادی را میشنویم، از میان همه آزادیهای خاص که ممکن است به ذهن ما بیاید، آزادی حرکت از نظر تاریخی کهنترین و همچنین بنیادیترین است. توانایی رفتن از جایی به جایی دیگر، الگوی نخستین آزادبودن در رفتار است، همانطور که محدودکردن آزادی حرکت از دوران بسیار قدیم پیششرط بردگی بوده است (آرنت، ۲۰۱۶: ۵۵).» «سووشون» زمانی منتشر شد که آزادی حرکت از ایلات و عشایر ایران با سرکوب شدید گرفته شده بود، زمانی که مبارزان ایلی و عشایر یا تبعید شده بودند یا تیرباران. حکومت پهلوی چهل سال –از زمان تخت قاپوی رضاشاه تا اصلاحات ارضی دهه چهل- برای سرکوبشان تلاش کرده بود، بسیار هزینه کرده بود و این داستان از این لحاظ همدست مناسبی بوده است برای آنها که با تمام وجود میخواستند به شیوه زیست ایلات و عشایر در ایران پایان بدهند. خاطرهای در ناخودآگاه قومی ما هست که زیباترین تعبیرش را بهرام بیضایی در پژوهش عالمانهاش، «ریشهیابی درخت کهن»، نوشته است: «خاطره هجوم شاهی بیگانه و تسلط درازمدّت او و مقاومتهای دیرپای برخی از اقوام بومی که میل به نگاهداری پایگاه خود در برابر پادشاهیها و مغسالاریهای گوناگون و بازگرداندن آئینهای کهن خویش داشتند (بیضایی، ۱۳۸۳).» مقاومت دیرپای اقوام ایرانی در برابر پادشاهیهای سرکوبگر. تصویری که «سووشون» ترسیم میکند از چنان خاطرهای نه فقط با واقعیت که با داستانهای اساطیری ما هم جور درنمیآید.
دانشور در «سووشون» نویسندهای شهری است که دغدغهاش دغدغه روشنفکرِ شهرنشینِ دهه چهل شمسی است. او در «سووشون» هیچ تلاشی برای فهم نوع دیگری از هستی انسانی نکرده است، هستی انسانی که در همسایگی او میزیست و برای زیستاش، برای زندهماندنش مبارزه میکرد؛ هستی انسانی که تمام نیروهای جهان در برابرش قد علم کرده بودند تا او را تغییر دهند، او را از حرکت بازدارند و شهرنشیناش کنند. نویسنده هیچ تصوری از فلسفه زیستن در طبیعت و زادهشدن در طبیعت و تحرک در طبیعت و رشدکردن در طبیعت و انسانبودن در طبیعت و مُردن در طبیعت ندارد. تمام مبارزات و ایستادگی آنان را به قدرتطلبی و جاهطلبی و بهخطابودن تعبیر کرده است.
به باور نویسندگان اروپاییِ قرن نوزدهم، برخلاف شفافبودن ادبیات سدههای گذشته، از لحاظ تشخیص رویدادهای سیاسی و اجتماعی، ادبیاتی که همزمان با رخداد تحولات سیاسی و اجتماعی نوشته میشود نمیتواند شاهدی بر تحولات عصر خود باشد (کهنموئیپور، ۱۳۸۹: ۱۱). «سووشون» در سال ۱۳۴۸ منتشر شد و پیش از انتشار «سووشون» بسیاری از اسناد جنگ سمیرم گشوده نشده بود، متن بازجوییهای نظامیان در جنگ سمیرم منتشر نشده بود، اسناد مأمورانِ بریتانیا و آلمان منتشر نشده بود و اطلاعات محدود بود به گفتههای مردم و نوشتههای جراید. با همه اینها «سووشون» با برچسب واقعگرایی در اختیار مخاطبان فارسیزبان و سپس، با ترجمههای مختلف، در اختیار مخاطبان سراسر جهان قرار گرفت. نویسنده «سووشون» حتی اگر بنا داشته است واقعیت را بگوید، واقعیت ناپیدا بوده است. «سووشون» داستان خیالی بلندی است که با قرارگرفتن در دسته ادبیات واقعگرا و روایتگرِ تاریخ به حل معضلات بیشمارِ جهان امروز، مثل تبعیض، خشونتطلبی، نژادپرستی، دگرستیزی و دیکتاتورپروری کمکی نمیکند و به آنها دامن میزند. این رمان نه فقط واقعگرا نیست بلکه میتوان آن را از حیث رمانبودنش نیز زیر پرسش بزرگتری برد!
پانویسها:
*. Lieute Magee, Tribes of Fars, Intellegence Crops, India, 1945. P.1.
منابع:
برشت، برتولت، «دربارهی نوشتار رئالیستی»، ترجمه محمدجعفر پوینده، نگاه کنید به: درآمدی به جامعهشناسی ادبیات، چاپ دوم، ۱۳۹۶، تهران: نشر چشمه، صص ۳۶۵ تا ۳۶۸.
بوتور، میشل، «بالزاک و واقعیت»، ترجمه محمدجعفر پوینده، نگاه کنید به: «درآمدی به جامعهشناسی ادبیات»، چاپ دوم، ۱۳۹۶، تهران: نشر چشمه، صص ۴۰۱ تا ۴۱۸.
د. کمیساروف، «سیمین دانشور و «سووشون»»، ترجمهی پرویز نصیری، مجلهی پیام نوین، شماره ۳ (۱۱۵)، دورهی یازدهم، آبان و آذر ۱۳۵۴. بنگرید به: بر ساحل جزیره سرگردانی، جشن نامه دکتر سیمین دانشور، به کوشش علی دهباشی، ۱۳۸۳، تهران: نشر سخن، ص ۳۲۱ تا ۳۲۶.
دانشور، سیمین، گفتوگو با مجله گردون، سال پنجم، شماره ۳۷ و ۳۸، فروردین ۱۳۷۳، بنگریده به: بر ساحل جزیره سرگردانی، جشن نامه دکتر سیمین دانشور، به کوشش علی دهباشی، ۱۳۸۳، تهران: نشر سخن، ص ۹۱۶.
دباغیان، مریم و بهنامفر، محمد، «بررسی مولفه های مکتب ریالیسم در داستان «سووشون» سیمین دانشور»، ۱۳۹۷، اولین همایش بین المللی زبان و ادبیات فارسی.
روحانی، فضلاله، «از یوسف تا جلال»، ۱۳۸۳، بنگرید به: بر ساحل جزیره سرگردانی، جشن نامه دکتر سیمین دانشور، به کوشش علی دهباشی، تهران: نشر سخن، صص ۸۲۳ و ۸۲۴.
غلامی، تیمور، «سیمای سیمین اهل قلم»، بنگرید به: بر ساحل جزیره سرگردانی، جشن نامه دکتر سیمین دانشور، به کوشش علی دهباشی، تهران: نشر سخن، صص ۳۹۹ و ۴۰۲ و ۴۰۶.
ف. و. ج. همینگز، «رمان واقعگرا در اروپا»، ترجمهی سوسن سلیمزاده. بنگرید به: مجلهی ارغنون، شماره ۹ و ۱۰، دربارهی رمان، ۱۳۸۳، صص ۲۸۵ تا ۲۹۸.
کشاورز، محمد، ««سووشون»خوانی در شیراز»، ماهنامه تجربه، شماره ۶۵، شهریور ۱۳۹۸، صص ۱۲ و ۱۳.
لوکاچ، گئورگ، «دربارهی پیروزی رئالیسم»، ترجمهی محمدجعفر پوینده، نگاه کنید به: «درآمدی به جامعهشناسی ادبیات»، چاپ دوم، ۱۳۹۶، تهران: نشر چشمه، صص ۳۳۷ تا ۳۴۵.
محمدی، محمدحسین و یوسف، عباس، «بررسی تطبیقی رئالیسم در رمان سیمین دانشور و فؤاد التکرلی با تکیه بر رمان «سووشون» و المس رات و األوجاع»، مجله آداب ذی قار، العدد العاشر – نیسان ۲۰۱۳.
میلانی، فرزانه، «نیلوفر آبی در مرداب هم میروید»، بنگرید به: بر ساحل جزیره سرگردانی، جشن نامه دکتر سیمین دانشور، به کوشش علی دهباشی، ۱۳۸۳، تهران: نشر سخن، ص ۸۷۹.
نجمآبادی، افسانه، «زنان ملّت، زنان یا همسران ملّت»، ترجمه شیرین کریمی. بنگرید به: پروبلماتیکا، تاریخ انتشار: ۱۹ تیر ۱۳۹۷، تاریخ مشاهده: ۱۴ آبان ۱۳۹۸.
نجمآبادی، افسانه، «نقش زن بر متن مشروطیت»، بیتا، مجلهی نیمه دیگر.