در بستر طبیعتِ بکر و خسیس | اعتماد


«یاغی آخر» کتاب تازه علی صالحی نویسنده بوشهری، مجموعه‌ای از 15 داستان کوتاه به هم پیوسته است. داستان‌هایی که مانند بسیاری از نویسندگان جنوب برگرفته از زادبوم نویسنده است. فضای داستان‌های نویسنده، روستایی است که خود در آن بالیده. روستایی کوهستانی در بندر بوشهر. شاید تصور بندر و دریا و کوهستان در کنار هم دور از ذهن باشد اما با خواندن کتاب خواهیم دید که داستان در دل طبیعتی کوهستانی و خشن می‌گذرد.

یاغی آخر علی صالحی

نثر داستان‌ها ساده، روان و گیراست که از واژه‌ها و اصطلاحات زادبومش بهره می‌برد. صالحی از پیچیده نوشتن و زیاده‌گویی در داستان‌ها دوری می‌کند. واژه‌های محلی نیز به فراخور و در جای مناسب به کار برده می‌شوند. واژگانی زیبا و در عین حال قابل ‌درک برای همگان. تصویرسازی هنرمندانه نویسنده فضای داستان‌ها را مانند فیلمی برای خواننده به تماشا می‌گذارد.

«آب دره هوفه کشان مثل جانور دیوانه‌ای سر به سنگ‌ها می‌کوبید و کف‌کرده و گل‌آلود پیچ ‌و تاب می‌خورد و می‌آمد.» با خواندن «پشتکوه»، داستان اول مجموعه، دریچه‌ای به روی خواننده گشوده می‌شود برای آشنا شدن با جغرافیایی که داستان‌ها در آن می‌گذرند.«میخوای بری پشتکوه سی چی؟ معلم که نیستی. چون الان تابستونه و مدرسه‌ای باز نیست. ببین این زمین کناری می‌بینی؟ ماشین‌هاش همین‌جا می‌ایسته راهش از همین جاست. می‌ره تا می‌رسه به کوه‌ها...البته خودم تا حالا نرفتم. یعنی این کوه می‌بینی باید هفت کوه دیگه مثل این رد کنی تا برسی.» اولین داستان به‌ طور کامل محل وقوع داستان‌های کتاب را به خواننده معرفی می‌کند. خواننده درمی‌یابد که داستان‌ها در دلِ روستایی کوهستانی و گرمسیری و دور از جاده و دیگر امکانات رفاهی شکل گرفته است.

«این کوه‌ها که تابستون بخار ازشون بلند می‌شه و می‌شن تش ِسرخ. روزا تشباد می‌آد و همه‌چی رو می‌بِروشونه. اما بهار و زمستونش خوبه می‌گن. این‌طور که می‌گن به نظرم بیست تایی آبادی داشته باشه.»
قهوه‌چی رفته‌رفته تصویر‌ی از ساکنان و آدم‌های پشتکوه ارایه می‌دهد. بچه‌های شیطان‌آبادی، راننده وانت، مردمی که سر بی‌آبی تلمبه‌ها را خُرد کردند، زنی که از روستا گریخت و... توصیف پشتکوه از زبان کسی که خودش تا به‌حال آن‌جا نرفته، گونه‌ای رازآلودگی همراه با کنجکاوی و ترس به خواننده القا می‌کند. در مجموعه «یاغی آخر» به مردان و زنان و کودکانی پرداخته شده که لحظه‌لحظه زندگی‌شان با طبیعت کوهستانی و گرمسیری و گاه سیلابی روستا عجین شده است. ساکنان روستا با طبیعت آنجا با نخل، گرما، کوه‌ها، باران‌های سیلابی، تشباد، شرجی، گیاهان دارویی و گل‌های وحشی، کندو، گاو و بز و گوسفندهاشان، لوکه و دست‌بافت‌های حصیری و... هویت پیدا می‌کنند. تولد، مرگ، جشن‌ها، سوگواری‌ها، سرگرمی‌ها و بازی‌ها همه با طبیعت گره خورده است.

«صبح که بلند شدیم، باران نم‌نمک می‌بارید. گله ابرهای سیاه در آسمان حرکت می‌کردند. مادر نانی روی آتش گرم کرد، قادی کرد و داد دستمان. کیسه پلاستیکی کشید سرمان و گفت برویم قبله ولایت روی تپه‌ها تماشای دِره.»
طبیعت روستا دست و دلباز نیست. لقمه‌ای نان و قاتق را با سختی از دل این کوه‌ها به چنگ می‌آورند. برای کندویی عسل بر فراز درخت می‌روند و خطر می‌کنند. همچون گنجینه‌ای از مقداری عسل حرف می‌زنند.
«دور زایر مختار جمع شدند. زایر صدا را پایین آورد. بی‌سروصدا برید ظرفاتونو بیارید، به بنی بشری هم نگید حتی زن ‌و بچه‌هاتون.»

در همه داستان‌های مجموعه به فقر و شرایط سخت زندگی مردم روستا، به محدودیت‌هایی که زنان و دختران دارند، به نبود امکانات تحصیلی و درمان، نبود جاده و وسایل حمل‌ونقل مناسب، نبود امکانات درمانی و... اشاره شده است. در این روستاهای دور از شهر هم حوادث گوناگونی شکل می‌گیرد. زنی از کار و زندگی طاقت‌فرسا و فقر و محرومیت‌ها در روستا خسته می‌شود، می‌گریزد. پسری به سربازی می‌رود. مادری پسر از دست می‌دهد. پدری را سیلاب با خودش می‌برد. جوانی علیه سنت‌های روستا برمی‌خیزد. دستفروشانی که به روستا می‌آیند و ماجراها با خود می‌آورند. کودکانی که در جای‌جای داستان حضور پررنگ دارند و آدم‌هایی که برای همیشه از دیار خود جاکن شده‌اند.

«پیرمرد چرخید و دستی سایه‌بان چشم‌ها با نگاه به خانه‌ها گفت: ماشاءالله آبادی خیلی بزرگ شده. مثل اینکه برق هم براتون آوردن. ها؟»
«پسرم رستم را می‌شناسی؟ کی؟ رستم کل مختار.
او که میگن چند سال پیش آدم کشته و فرار کرده. بچه‌هاش رو دیدم.
بچه‌ها اینجان؟ بزرگ شدن؟
پسر گفت: بعد از اینکه مادرشان مرد از این‌جا رفتن نمی‌دونم کجا رفتن.
پیرمرد پرسید خونه‌شون چی شد؟ سر جاشه؟
پسر گفت: نه خونه‌شون خراب کردن، صافش کردن مخابرات زدن جاش. بیا از اینجا پیداست.
روی گونی‌اش وا رفت. پاکت سیگار را گرفت و پشت به روستا راه افتاد...»

شهریارانی که از ولایت ناگاه می‌رفتند و معلوم نبود کجا. مدت‌ها خبری ازشان نبود. وقتی نبودند داستان‌سرایی‌ها در موردشان بسیار بود و بعد از مرگ‌شان اسطوره می‌شدند.

زندگی همه این آدم‌ها چرخه ساده و تکراری و همراه با کار و تلاش را طی می‌کرد. همه امیدشان به پُربار بودن محصولات کشاورزی و نخلستان‌هاشان بود و چشم‌شان به همراهی آسمان و بارش باران، نه جاری شدن سیل و سیلاب. زنان در آرزوی ازدواج و بچه‌دار شدن، مردان در آرزوی تشکیل خانواده و چرخاندن اقتصاد خانه و کودکان در این فضای ساده و طبیعت بکر، گاه با مهر و گاه با خشونت در کنار پدران و مادران اصلی‌ترین دلخوشی وسرمایه این مردم.

فقر و نبود امکانات و بلایای طبیعی، رنج‌ها، خوشی‌ها، زیبایی‌های طبیعت، انسان‌های سخت‌کوشی که در خوشی و ناخوشی کنار هم بودند و گاه حسادت‌ها و دورویی‌هایی که بین همین مردم سخت‌کوش است، در داستان‌ها به روایت کشیده شده است.اما آنچه فضای داستان‌ها را اندوهناک می‌کند، سایه جنگ است. جنگی که ناخواسته به دل روستا راه یافته و ارمغانی جز خشونت و رنج و اندوه همیشگی برای این مردم نداشته است. سربازی که به جنگ می‌رود و هیچ‌گاه برنمی‌گردد.داستان «شب بلند» از مجموعه «یاغی آخر» یکی از داستان‌های ماندگار جنگ خواهد بود. نویسنده در این داستان روایتی دیگرگونه از جنگ به تصویر کشیده است. از بمب و خمپاره و خون و گلوله خبری نیست. هر چه هست روایت انسان‌هایی است که بی‌آنکه به جنگ رفته باشند، روزی هزاران بار جان باخته‌اند. اندوه در عمق وجودشان ریشه دوانده، تهی از هرگونه حس زندگی شده‌اند. داستان «شب بلند» با گفت‌وگوهای شیطنت‌آمیز چند پسربچه آغاز می‌شود.

«حالا چه کنیم؟ یکی گفت بریم آجیل بخوریم.
آجیل؟‌ها بریم به دی حسین بگیم حسین آمده. مشتلق میده‌مون.
پسری که از بقیه کوچک‌تر بود گفت: الان خسبیده.
دیونه‌ای مگه، او می‌خوابه؟ او که شب تا صبح بیداره.»

داستان از پیرمرد و پیرزنی می‌گوید که حسین تنها پسرشان به جنگ برده شده و شهیده شده و هرگز حتی پیکرش هم به روستا آورده نشده است. داستان از درد و رنج و تنهایی و چشم به راهی آن دو می‌گوید. داستان از شب و ظلمت می‌گوید. شبی به درازنای تاریخ ایران، شبی بلند، شبی که صبح ندارد.

مادر گویی همیشه چشم به راه فرزندش است. اوایل که هنوز جانی در بدن داشت هر اسیر یا از جنگ‌برگشته‌ای به خانه می‌آمد، به دیدنش می‌رفت و سراغ پسرش را از آنها می‌گرفت یا به نخلستان‌ها می‌رفت و با دخترانی که در حال کار بودند از پسرش حرف می‌زد. کم‌کم که از پا افتاد هم دم در سرا می‌نشست و چشم به جاده می‌دوخت. شب بلند داستان کوتاه درخشانی است با پایانی متفاوت و غافلگیر‌کننده. کودکانی بازیگوش برای مشتی آجیل دم خانه پیرزن می‌روند و به دروغ می‌گویند حسین آمده، هر بار دی حسین متوجه می‌شود که بچه‌ها دروغ گفتند اما مشتلق‌شان را می‌دهد و دیگر بار و دیگر بار این بازیگوشی کودکان تکرار می‌شود. گویی پیرزن هر بار گول می‌خورد و به بازی گرفته می‌شود، غافل از اینکه خود کارگردان و میدان‌دار بازی است. بازی‌ای که دلخوشش می‌کند به یاد حسین. به شنیدن نامش از زبان کودکان. به در آغوش گرفتن پسری جای پسرش. به گفت‌وگویی هر چند کوتاه از حسین با کودکان. سال‌ها بعد یکی از این کودکان که حالا مردی شده به دیدن پیرزن می‌آید برای طلب بخشش از آزاری که در کودکی با بازی کردن نقش حسین به دروغ بر پیرزن روا داشت. با ناباوری می‌فهمد که پیرزن در همان هنگام هم می‌دانست که این کودکان هر بار به دروغ در می‌زنند و آمدن حسین را مژده می‌دهند.

«پیرزن بالای سر مرد ایستاد ‌گفت: قربون سرت برم ننه که مو رو از یاد نبردی. حالا یک کاری بگم سیم می‌کنی؟
پیرزن قدم به قدم رفت داخل اتاقک. صدای باز کردن صندوق پلیتی آمد، با کیف برزنتی بیرون آمد. داد دست مرد. گفت: وردار برو تو کوچه پشت دیوار. اول بانگم بده. تا مو بگم بله کیه؟ تو بگو حسین آمده. بعد که آمدم بیرون کیف بگیر رو کولت یعنی حسینی. بعد که فهمیدم حسین نیستی هم بمون آجیل بدمت.
مرد مانده شده بود. مادر انگار جوان.
دی حسین دی حسین
جان جان چی شده؟ عزیزم کی آمده؟
و پا برهنه به میان کوچه دوید...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...