یک ریسه «ت» پشت سر هم ردیف می‌کرد و حسابی آدم را تف‌کاری می‌کرد تا بگوید تقی... قصه‌ی نویسنده‌ی «سایه‌ها و شب دراز» است که مرده است و زنش حالا دست‌نویس پانصد ششصدصفحه‌ای آن داستان را می‌دهد به فرزند خلف آن نویسنده‌ی مرحوم... دیگر حس نمی‌کردم که داوود غفارزادگان به من نارو زده... عاشق شدم، دانشجو شدم، فعالیت سیاسی کردم، از دانشسرا اخراج شدم... آسمان ریسمان نمی‌بافد؛ غر می‌زند و شیرین تعریف می‌کند...


می‌دانی بزرگ‌ترین گناه من چه بود؟ این‌که کتاب «سایه‌ها و شب دراز» را خوانده‌بودم. سال‌ها پیش. «کتاب بی‌نام اعترافات» را که دستم گرفتم، صفحه‌ی اول را که تمام کردم و رسیدم به اصل داستان یک‌جوری شدم. کلمه‌ها برایم آشنا بود. و صفحه به صفحه که جلو می‌رفتم قصه برایم آشناتر می‌نمود. حس می‌کردم داوود غفارزادگان به من خیانت کرده است. همان قصه‌ی قدیمی‌اش را بهم قالب کرده است! همان قصه‌ی کتاب «سایه‌ها و شب دراز» را: خانواده‌ای در دهه‌ی پنجاه که سرپرستش(پدر خانواده) می‌میرد و بار خانواده می‌افتد بر دوش پسرک نوجوان خانواده: قاسم.

کتاب بی‌نام اعترافات داوود غفارزادگان

و خانواده‌ای که با فقر دست‌وپنجه نرم می‌کند و تلاش‌هایی که قاسم برای کار کردن و پول درآوردن و بزرگ شدن و مرد شدن می‌کند و... اما جلوتر که رفتم دیدم «کتاب بی‌نام اعترافات» یک حلقه‌ی داستانی دیگر هم دارد. یک قصه‌ی دیگر هم دارد. و همین قصه‌ی دیگر بود که باعث شد کتاب را زمین نگذارم. تا صفحه‌ی صدوهشت پیش بروم و بعد از آن بشوم مجذوب و واله‌ی کتاب بی‌نام اعترافات.

حلقه‌ی داستانی دیگر قصه‌ی نویسنده‌ی «سایه‌ها و شب دراز» است که مرده است و زنش حالا دست‌نویس پانصد ششصدصفحه‌ای آن داستان را می‌دهد به فرزند خلف آن نویسنده‌ی مرحوم. تا فرزند خلف بنشیند به رونویسی و بازنویسی داستان پدر. و خود فرزند خلف قصه‌اش را این طوری‌ها تعریف می‌کند:
«روزی روزگاری که صدام عفلقی موشک به تهران می‌زد و بمب به شهرها می‌انداخت و مردم می‌گفتند موشک جواب موشک، یه پسری بود تو فلان شهر که بیست‌وچند سالش بود و از دار دنیا فقط یه ننه داشت که 40 سالش بود و شوهر این زن 40ساله یکی دوسالی بود که مرده بود و از این شوهر یه خونه‌ی کوچیک رسیده بود و پونصد ششصد صفحه دست‌نویس و یه خودنویس Made in Germany فرد اعلا.
مادره این پونصد ششصد صفحه را [که می‌شود گفت همان کتاب سایه‌ها و شب دراز است] داده بود به پسره، خودنویس فرد اعلا را داده به پسره و خودش درهای خانه را به هم کوبیده بود رفته بود دنبال معلمی، ناظمی سر صندوق انتخابات و نان پسره را داده بود.
و توی بیابان‌ها جنگ بود و توی آسمان جنگ بود و توی خیابان‌ها شلوغی بود و پسره از شلوغی می‌ترسید. نشسته بود توی خانه و همان پونصد ششصد صفحه را دوباره شروع کرده بود به نوشتن...» ص214


آره... از صفحه‌ی صدوهشت به بعد دیگر حس نمی‌کردم که داوود غفارزادگان به من نارو زده است. آخر کل ماجراهای کتاب «سایه‌ها و شب دراز» تا صفحه‌ی صدوهشت را شامل می‌شد و بعد از آن قصه تازه بود. پاراگراف‌هایی هم که فرزند خلف اول و وسط داستان‌ها می‌آمد و از اوضاع و احوال مادرش و خودش و سیگارش ناله می‌کرد خیلی می‌چسبید. 

نویسنده تلخ روایت می‌کرد. با واژه‌هایی تیز و برنده و تاثیرگذار. از فلاکت می‌گفت و رنج‌های زندگانی. از تقی که پدر نداشت و وقتی می‌خواست اسمش را بگوید یک ریسه «ت» پشت سر هم ردیف می‌کرد و حسابی آدم را تف‌کاری می‌کرد تا بگوید تقی. از کار کردن توی خیابان‌ها و آسفالت‌کاری و افتادن توی بشکه‌ی قیر مذاب. از کار کردن برای ساعت‌سازی که او را تبدیل کرده بود به یک پاانداز و... اما فرزند خلف بی‌حوصله است. طنز تعریف می‌کند. آسمان ریسمان نمی‌بافد. غر می‌زند و شیرین تعریف می‌کند. پدرش شخصیت اول داستان را قاسم می‌نامد و فرزند خلف چلغوز و جزغاله و سنده!

این‌جوری هاست که «کتاب بی‌نام اعترافات» هم تلخ است و هم طنز. هم ترش است و هم شیرین. و ترش و شیرین هم، می‌دانی که می‌شود ملس. می‌شود دوست‌داشتنی.

تا آخرش را یک نفس خواندم. یک شبه همراه با قاسم(چلغوز، جزغاله) نوجوانی کردم، شیطنت کردم، کار کردم، کتاب خواندم، عاشق شدم، دانشجو شدم، فعالیت سیاسی کردم، از دانشسرا اخراج شدم، رفتم از بام خانه برف بروبم و... و به یک‌باره رسیدم به صفحه‌ی سیصدوبیست‌وجهار و این جمله که: « می‌شنوی... صدای غازهای وحشی را می‌شنوی. حتم تو این کولاک راه گم کرده‌اند....»

بعدش دیگر چیزی نبود. اختتامیه بود و یک تکلمه‌ی چند صفحه‌ای در باب نوشته شدن این کتاب از زبان خود داوود غفارزادگان. نویسنده تا این‌جایش را نوشته بود که مُرد. و فرزند خلف هم دیگر چیزی نداشت که رونویسی و بازنویسی کند و من پادرهوا معلق مانده بودم. با یک رمان که در ذهنم شاخ و برگ گسترده بود و حالا نمی‌دانستم چه کارش کنم!

نشستم فکر کردم. دیدم قصه‌ی کتاب بی‌نام اعترافات یک قصه‌ی معمولی است. قصه‌ی یتیمی و فقر و نداری و زندگی. شخصیت‌های آن هم شخصیت‌های خاصی نیستند. خود داوود غفارزادگان هم در تکلمه‌ی کتاب با شجاعت این را گفته بود. آن جا که در مورد آدم‌های اصلی و تاثیرگذار داستان حرف می‌زد و دیدم که خودش بهتر از هر کسی واقف است که آدم‌های قصه‌اش بیشتر تیپ‌اند تا شخصیت‌هایی با ویژگی‌های منحصربه‌فرد. یعنی خیلی معمولی‌اند. هر کسی که یک دور برود توی کوچه و بازار بگردد همچین آدم‌هایی را می‌بیند و می‌تواند در موردشان چیزمیز بنویسد. اما چیزی که مرتبه‌ی کتاب را به طرزی اعجاب‌انگیز برایم بالا برده بود زبان و روایت کتاب بود. همه چیز معمولی و تکراری بود. صدها نویسنده از این جور قصه‌ها نوشته‌اند. ولی هیچ‌کدام‌شان کتاب بی‌نام اعترافات نمی‌شود. این زبان و روایت قدرتمند غفارزادگان بود که معجزه کرده بود و قصه‌هایی تکراری را میخکوب‌کننده کرده بود. 

تصمیم گرفتم به جای این‌که حسرت بخورم که چرا این داستان نیمه‌کاره مانده، بنشینم و کتاب بی‌نام اعترافات را دوباره بخوانم و از زبان‌آوری‌های داوود غفارزادگان دوباره لذت ببرم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...