انسان در مغاک | آرمان ملی


گرت هوفمان [Gert Hofmann] یکی از رمان‌نویسان بزرگ نیمه دوم قرن بیستم است که در کنار نویسنده‌هایی چون هاینریش بُل و توماس مان، جایگاهی مهم در ادبیات آلمان دارد. «سقوط کوران» [The Parable of the Blind] یکی از مهم‌ترین داستان‌های بلند این نویسنده است.

گرت هوفمان [Gert Hofmann] سقوط کوران» [The Parable of the Blind]

«سقوط کوران» مانند بهترین داستان‌های هوفمان نه‌تنها از متنی کوتاه برخوردار است، بلکه با جملات عمدی کوتاه و درعین‌حال کامل نوشته شده. موضوع کتاب درباره یکی از تابلوهای نقاشی پیتر بروگل به همین نام است: در اثر بروگل شش مرد نابینا وجود داشت که در امتداد صحنه‌ای ناب تحت سلطه یک کلیسای روستایی و یک جویبار قدم می‌زدند که یکی پس از دیگری در آن جویبار سرنگون شدند. هوفمان چهار نفر از آنها را نامگذاری می‌کند: ریپولوس، رهبر کوران، به حدی می‌بیند که روشنایی را از تاریکی تشخیص دهد؛ اسلیتمن، به‌خاطر دزدی نابینا شده؛ بلژامب، زمانی سرباز بوده و ملنت، که در اوقات غیرمعمولی شروع به ستایش خداوندی می‌کند که او را نابینا کرد. دراین میان دو شخصیت نام‌گذاری‌نشده نیز وجود دارند و در روایت این داستان، «ما» کسانی در ابتدا شامل این شش مرد نابینا می‌شود و در سبک تعمیم و جهانی‌سازی حکایت، به‌طور گسترده نسل بشر را دربرمی‌گیرد.

زیرا اگر مردان نابینای بروگل در صحنه تنها هستند، نقاشی گرت هوفمان مملو از جمعیت است. شش شخصیت او در سفری معنوی نیستند؛ آنها روزی که قرار است توسط هنرمند نقاشی شوند از خواب بیدار می‌شوند، کسی که، همانطور که در اواخر کتاب یاد می‌گیریم، می‌خواهد آخرین تلاشش را در گفتن هر چیزی که درباره جهان باید بگوید، در یک نقاشی بگنجاند. این شش مرد توسط مردی به اسم مزاحم، از انباری که در آن در حال رویاپردازی بودند آورده شدند، توسط بچه به صبحانه هدایت شدند، بعد از صبحانه توسط زنی به نام لیز تمیز و پاکیزه شدند، و توسط میزبانانی که به‌نام برخی از آنها اشاره می‌شود بدرقه و مشایعت می‌شوند که کوران قادر به دیدن آنها نیستند، اما به‌طرز معذب‌کننده‌ای از حضورشان آگاه بودند.

جامعه انسانی برای آنها یک واقعیت محو است، جهانی که بیش از حد از وضعیت ناتوان آنها طلب می‌کند. آنها می‌خواهند از قضیه دست بکشند، همانطور که راوی در بحث خود درباره مهارت‌های رهبری ریپولوس نشان می‌دهد: بسیاری از کلماتی که زمانی می‌دانست (دست‌کم نیمی از آنها) را فراموش کرده و تعجبی نیست که جملات او (و ما) کوتاه‌تر و کوتاه‌تر می‌شود. در مقایسه با جملات قبل حتی نمی‌توان آنها را جمله قلمداد کرد. اما هیچ‌یک از اینها او را ناراحت نمی‌کند، زیرا او معتقد است وقتی همه کلمات فراموش شوند، دیگر هیچ‌چیز در درون و پیرامون ما وجود نخواهد داشت و اگر او به نحوی کلمه‌ای قدیمی را به یاد بیاورد (یا ما به خاطر بیاوریم)، یا اگر کسی چنین کلمه‌ای را بازگو کند، نمی‌دانیم که آیا این کلمه هنوز مفهوم قبلی خود را دارد یا نه و اینکه چگونه باید درباره آن کلمه فکر کنیم. پاکسازی درخت صنوبر؟ خوب است، اما چگونه باید آن را انجام داد؟ گرگ‌ومیش؟ کلمه خوبی است به چه مفهومی اشاره دارد؟

در این میان، بروگل می‌خواهد آنها را نقاشی کند. او که قصد واقع‌گرایی دارد، آنها را وادار می‌کند تا در کنار نهر نزدیک خانه‌اش راه بروند و هنگامی که از پل عبور می‌کنند، آنها را به درون رودخانه می‌افکند تا فریادزنان در آبی فروروند که از زمستان یخ زده است. با اشتیاق برای دستیابی به ویرانی که او ذات شرایط انسان می‌داند، آنها را مجبور می‌کند که بارها‌وبارها حرکات را انجام دهند تا زمانی که دهان متورم‌شده صورتی دلخواهش را به‌دست می‌آورد. تناقض آشکار است و تناقض کار خود گرت هوفمان را منتقل می‌کند. در «سقوط کوران» اگر او تصمیم بگیرد در مورد عدم درک و ظهور زبان صحبت کند، این کار را با ذکاوت شایسته استاد فلاندری خود انجام می‌دهد. در این کتاب یک واقع‌بینی وجود دارد، یک تاثیر حسی فوری که به‌وسیله ادامه تعمق فکری زیاد روی مغایرت هنر و آنچه که همراه با آن در کوچک‌ترین جزییاتش می‌آید است: از خرناس یک خوک گیرافتاده تا شوره عرق‌کرده دیوار خانه بروگل از سیلاب‌های بهاری.

هوفمان ایجاز زبانی یک شاعر را در اینجا به نمایش می‌گذارد و کشش قابل‌توجهی را در رمان‌های دیگر خود ایجاد می‌کند. اما اگر این کتاب کوتاه نقطه‌عطفی در داستان‌های او باشد، مردان نابینا در یک نقطه از جایگاه صحبت می‌کنند، «جایی‌که یک منطقه از جهان پایان می‌یابد و به منطقه دیگر می‌رود»، این فقط یک تغییر سبک نیست. این «ما» که راوی بسیار آزادانه از آن استفاده می‌کند، خواننده را شامل می‌شود، گذشته از اینها، همچون هنرمند، نوعی خدایی که هم در کار و هم فراتر از آن ریاسَت می‌کند. در این جامعه (که در بدترین حالت مشارکت نامیده می‌شود)، سبک گروتسک (تناقض) با نشان‌دادن توانش ترکیب متضاد عبارت «سرنوشت نابینا» معنوی می‌شود.

[این رمان با ترجمه اسکندر آب‍ادی‌ در کتابی با عنوان «از چشم نابینایان» توسط نشر ماهی منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...