تضادهای جهانی رو به مرگ | شرق


داستایفسکی در آثار اولیه‌اش چهره‌های مطرود و به حاشیه رانده‌شده را در بستر تضادهای اجتماعی روسیه در میانه قرن نوزدهم به تصویر می‌کشد. چهره‌هایی بی‌صدا‌ که در مناسبات کهنه اجتماعی آن دورا‌ن جایی ندارند یا به تعبیری جایی جز حاشیه‌ها ندارند. آدم‌های این دسته از آثار داستایفسکی، به‌صورت هم‌زمان مطرود، رؤیاباف و خیال‌پردازند. او در جایی می‌گوید خیالباف پترزبورگی موجودی با سری خمیده است که در خیابان‌ها راه می‌رود بی‌آنکه چندان توجهی به پیرامونش داشته باشد. با‌این‌حال، اگر او به چیزی حتی عادی‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین چیزها توجه کند، آنگاه بی‌معنی‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین واقعیت‌ها در ذهنش رنگ‌هایی عجیب و رؤیایی به خود می‌گیرد. انگار که ذهن او برای درک رؤیایی‌ترین عناصر هر چیز تنظیم شده است.

بانوی میزبان» [The Landlady  خانم صاحبخانه فئودور داستایفسکی

شخصیت اصلی داستان «بانوی میزبان» [The Landlady با ترجمه سروش حبیبی] یکی از این خیالباف‌های پترزبورگی است. پسری جوان و تحصیل‌کرده که علاقه‌ای شدید به علم دارد و مدت‌‌هاست از متن و جریان زندگی روزمره جدا افتاده است. او در اتاقی اجاره‌ای از جهان کناره گرفته و در عزلت روزگار می‌گذراند. اما صاحب خانه‌ای که او در آن اتاقی دارد، خانه‌اش را می‌خواهد و اردینف مجبور است علی‌رغم میلش اتاقی دیگر برای خود پیدا کند.

جست‌وجو برای یافتن جایی جدید، اردینف را بعد از مدت‌ها به دل شهر می‌کشاند. این تغییر موقعیت و از گوشه عزلت خارج‌شدن، باعث می‌شود احساسات سودایی در او برانگیخته شود. یافتن اتاقی تازه برای سکونت، اردینف را به شخصیتی پرسه‌زن تبدیل می‌کند که در خیابان‌های شهر می‌چرخد و آدم‌ها و زندگی شهری را نظاره می‌کند. شهر در نظر او به شکل انبوه خلق و زندگی کوچه و جنجال و جنب‌وجوش مردم جلوه می‌کند. او زندگی را این‌طور ‌می‌بیند:‌ «حقیر و پر از خرده‌گرفتاری‌های روزانه، که اسباب ذلت و ستوهیدگی پترزبورگیان جدی و پرمشغله بود، که در تمام عمر به هر در می‌زدند که با تلاش بسیار اما بی‌حاصل، کنج گرم و نرم و دنجی برای خود دست‌وپا کنند که لانه آسایش و آرامششان باشد، اما عاقبت به راه‌های دیگر متوسل می‌شوند...». اردینف در جست‌وجو‌ها و گشت‌و‌‌گذارهایش در شهر، یکباره دل به دختری می‌بازد که در چنگال زورمند پیرمردی اسیر است و معلوم هم نیست که پیرمرد کیست و پیوند میان این دو چگونه است. این آغاز سلسله حوادث تازه‌ای در زندگی اردینف است.

دختر بعدها می‌گوید ‌روحش را به شیطان فروخته، به همین پیرمردی که جادوگر است و افسونگر. دختر جوان از پیرمردی که بر او مسلط است با عنوان شیطان یاد می‌کند و این مضمون بعدتر به شکلی دیگر در «برادران کارامازوف» هم دیده می‌شود. دلباختگی اردینف به دختری که اسیر شیطان است، او را به متن تضادی بزرگ می‌کشاند؛ تضاد میان جهانی کهنه که رو به مرگ دارد اما هنوز زنده است و جهان جوانی پترزبورگی که در رؤیایش دنیایی دیگر را می‌بیند. موضوع قابل توجه در روایت داستایفسکی این است که او این دو جهان را نه‌تنها جدا از هم نمی‌بیند، بلکه آنها را در متن وضعیتی درهم‌تنیده به تصویر می‌کشد. این دو جهان به‌رغم تمام تضادهایشان در یک زمان و در یک‌جا حاضرند و همین تضادها برسازنده کلیت روایت هستند. جوان پترزبورگی آن‌قدر ضعیف است که حضور در شهر زندگی‌اش را بحرانی می‌کند. عشق او آنچنان رقت‌انگیز است که در بستر بیماری، مرگ را به وضعیتی که به آن دچار است، ترجیح می‌دهد. او تنها در عالم خیال قدرت دارد و در وضعیتی که به آن دچار شده بی‌نهایت ضعیف است. اردینف در برابر پیرمرد کاری از پیش نمی‌برد و تسلیم او می‌شود و عشقش چیزی جز بدبختی نصیبش نمی‌کند.

داستایفسکی در تعدادی دیگر از داستان‌هایش به پترزبورگ توجه کرده است. پترزبورگ و مهم‌ترین خیابان آن، «بولوار نیوسکی»، فضایی شهری‌ برای پرسه‌زنی در روسیه تزاری پدید آورده بود. پترزبورگ شهری بود با «شب‌های سپید» که می‌بایست نقش دروازه روسیه به دنیای غرب را بر عهده گیرد. نیوسکی هم قلمرو طبقه حاکم است و کارمندان و کارگران را به بیرون از مرزهای خود می‌راند. اهمیت شهر و این بولوار به حدی است که به ادبیات دوران طلایی روسیه راه می‌یابد. پترزبورگ برای اولین بار به واسطه شعری از الکساندر پوشکین با نام «سوارکار مفرغی» و با عنوان فرعی «حکایتی پترزبورگی» به بستر روایت‌بخشی از مهم‌ترین شاهکارهای ادبیات روسیه بدل می‌شود. بولوار نیوسکی، محل اجتماع شهر و مهم‌تر از آن، محل بروز تمایزها و فاصله‌های اجتماعی و طبقاتی هم بود.

گوگول در برخی آثارش از‌جمله در «بولوار نیوسکی»، «یادداشت‌های یک دیوانه» و «دماغ» این خصیصه را به تصویر کشیده و بر تمایزهای اجتماعی جامعه جدید دست گذاشته است. بولوار نیوسکی نقطه مواجهه طبقات پایین اجتماعی با افراد صاحب‌امتیاز بوده و گوگول این بولوار را «خط ارتباطات» پترزبورگ می‌نامد. به این اعتبار، حضور در نیوسکی برای تهیدستان و کارمندان پایین‌رتبه خالی از ترس و تحقیر نبوده است. داستایفسکی نیز در اولین داستانش، «مردم فقیر»، صدایی هرچند لرزان برای کارمندان پترزبورگی به وجود می‌آورد و این صدا در داستان بعدی‌اش به وضوح رساتر می‌شود.

قهرمان «مردم فقیر»، کارمندی نسخه‌بردار در اداره‌ای معمولی و دولتی است که در زدوبندهای همکارانش شرکت نمی‌کند و در نهایت بازیچه و قربانی دست آنها می‌شود. او خود را همچون موشی می‌پندارد که اسیر اراده دیگران است. داستایفسکی در داستان «همزاد» نیز به شکلی دیگر به همین تضادها و جهان‌های دوگانه و آدم‌های سودازده پرداخته است. داستایفسکی در داستان «همزاد»، در پی صدا‌بخشیدن به کسانی است که جایی در نظم مسلط پترزبورگ ندارند و به هیچ گرفته می‌شوند. «گالیادکینِ» همزاد، کارمندی معمولی است که وقتی می‌خواهد در نظم مسلط جایی برای خود دست‌وپا کند، به گوشه‌ای رانده می‌شود و در نهایت به نقطه‌ای حاشیه‌ای، دیوانه‌خانه، طرد می‌شود. او شخصیتی دوپاره دارد که در فرایندی جنون‌آمیز، آرزوها و امیال سرکوب‌شده‌اش را به بیرون از خود پرتاب می‌کند و گالیادکینی دیگر می‌آفریند. همزادی که صورت تحقق‌یافته آرزوهای خود او است. با‌این‌حال، هر آن امکان حضور مجدد گالیادکین در شهر وجود دارد و نمی‌توان برای همیشه او را سرکوب و طرد کرد و از شرش خلاص شد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...