یاسر نوروزی | هفت صبح


زبان قشر پایین‌دست جامعه را خوب می‌شناسد. گاهی حتی دیالوگ‌هایی در دهان‌شان می‌گذارد که گمان می‌کنی سال‌ها با آن زیسته. در کنار این‌ها خوب فضاسازی می‌کند و زبان پخته و کارکرده‌ای هم دارد. مرجان صادقی دو مجموعه داستان چاپ کرده و یک رمان: «مردن به روایت مرداد»، «هاسمیک» و «بداهه در لامینور».

بداهه در لامینور در گفت‌وگو با مرجان صادقی

در کنار انتشار این کتاب‌ها، تجربه‌ای جالب از فروشندگی هم داشته که در این گفت‌وگو درباره این تجربه هم پرسیدم. داستان کودک هم نوشته و در کتابی چاپ کرده است. همه را هم خودآموخته پیش رفته، این‌قدر که چندان به کلاس‌های داستان‌نویسی اعتقادی ندارد. البته وقتی در این گفت‌وگو درباره سرمشق‌هایش در نوشتن پرسیدم، مشخص می‌شود چه داستان‌نویسان بزرگی را الگو قرار داده. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگویی است با مرجان صادقی درباره آثارش و البته تجربه جالبش به‌عنوان فروشنده لوازم‌التحریر.

متولد چه سالی هستید؟
۱۳۶۵.

اهل کجا؟
در تهران به دنیا آمده‌ام اما از سمت پدری اصالتاً شیرازی هستیم.

اولین کتاب تأثیرگذاری که در کودکی خواندید؟
«سینوهه» بود و آن زمان به نظرم خیلی شگفت‌انگیز آمد. یازده دوازده ساله بودم و هنوز یادم مانده.

چه زمانی حس کردید خودتان می‌توانید نویسنده باشید؟ یا چه کسی اولین بار به شما گفت نویسنده هستید؟
برنامه تلویزیونی بود در شبکه یک به اسم «نیم‌رخ». من آن زمان دوازده سیزده سالم بود. مسابقه‌ای برگزار شد که یادم نیست مربوط به «نیم‌رخ» بود یا برنامه دیگری، در آن مسابقه رتبه یک کشوری شدم. به‌خاطر همین رتبه، از طرف رادیو و تلویزیون دائم به آن برنامه دعوت می‌شدم. همان زمان بود که احساس کردم قرار است داستان‌نویس بشوم. اما نمی‌‌دانستم چه مسیری در پیش دارد.

راهش را چطور پیدا کردید؟
راهش را که هنوز پیدا نکرده‌ام، فقط می‌دانم که باید همچنان و بدون وقفه بخوانم و بنویسم.

مقصودم این است کلاس یا کارگاهی رفته‌اید؟
نه، هیچ‌وقت. راستش اعتقادی هم به کلاس رفتن ندارم. مگر اینکه مکانی باشد که شما داستانی بنویسید، چند نفر قرار باشد آن داستان را بشنوند و درباره‌اش نظر بدهند. به این شکل می‌تواند موثر باشد.

متوجه‌ام. مقصودتان کارگاه‌های عملی است.
بله.

تا به‌حال چند کتاب منتشر کرده‌اید؟
سه کتاب.

بین‌شان کدام داستان را به کسی که بخواهد با شما به‌عنوان یک نویسنده آشنا شود، پیشنهاد می‌دهید؟
«آستین‌های خالی» و بعد «آگراندیسمان».

در کدام کتاب‌تان بود؟
اولین و آخرین داستان‌ها در مجموعه «هاسمیک».

شما نویسنده خوبی هستید. در فضاسازی‌ها خیلی خوب عمل می‌کنید و در چینش اطلاعات و داده‌های داستانی. نثر خوب و پخته‌ای هم دارید. فقط با خودم می‌گفتم چرا این‌قدر نسبت به سن و سال‌تان، فضاهای قدیمی را انتخاب می‌کنید؟
راستش زمانی که پرسیدید چه کتابی روی ذهنیتم تأثیر گذاشته، فکر کردم من از ابتدا خیلی به آثار چوبک علاقه داشتم و ناخودآگاه فکر می‌کردم که باید مثل او بنویسم. برای همین در مجموعه داستان اول، خیلی فضاها به همین شکلی بود که شما اشاره کردید. البته آن زمان جوان‌تر از حالا بودم و ذهنیت فعلی را نداشتم. اما در کل تأثیر چوبک بود که به این شکل شد. البته به‌تدریج تغییر کردم. مثلا در همان مجموعه داستان «هاسمیک»، «آگراندیسمان» نسبت به «آستین‌های خالی» واقعا با هم فرق دارند. مخصوصا اینکه بدانید «آگراندیسمان» اولین داستان آن مجموعه و «آستین‌های خالی» آخرین داستان بود.

اما خب باز فضای قدیمی در کل کتاب، سنگینی دارد. یعنی اگر زمان دقیق در داستان مشخص نشده باشد، آدم فکر می‌کند اکثر قصه‌ها در دهه سی و چهل می‌گذرند.
به خاطر همان نکته‌ای است که گفتم. چون من داستان را به آن شکل شناخته بودم. بعد کم‌کم این شیوه نوشتن در ذهنم تغییر کرد.

آدم‌های طبقات پایین جامعه هم در داستان‌های‌تان زیادند. این هم به همان دلیلی است که گفتید؟
بله. اما نکته دیگری هم وجود دارد. پدرم کارخانه آجر داشت. وقتی بچه بودم، پدرم گاهی مرا همراه خودش به آنجا می‌برد. برای همین فضای زندگی کارگری، خیلی توجهم را جلب می‌کرد. در همان کودکی متوجه تفاوت زندگی در مناطق مختلف می‌شدم. کنجکاوی من هم بیشتر به سمت شناخت طبقه متوسط و متوسط به پایین بود. دوست داشتم در این نوع زندگی‌ها سرک بکشم.

خودتان از چه طبقه‌ای بودید؟
متوسط رو به بالا.

البته داستان‌های شما، قصه‌های کارگری به معنای ژانری نیست، صرفا فضا به‌خاطر کاراکترهای طبقات پایین، آن حال و هوا را تداعی می‌کند. ضمن اینکه مشخص است زبان این طبقه را می‌شناسید و خب حالا متوجه می‌شوم به‌خاطر آشنایی با چنین فضایی بوده. ضمن اینکه داستان‌های‌تان پر از راویان مرد هستند. چرا؟

قبلاً متأثر بودم از داستان‌های مردانه. ضمن اینکه معاشرتم بین فامیل هم بیشتر با مردهای خانواده بود تا با دختران. حتی انتخاب بازی‌هایم هم انتخاب‌هایی پسرانه بودند تا دخترانه. ما در خانه‌ای بودیم که آخر هفته‌ها عموما مهمانی داشتیم. در این مهمانی‌ها و دورهمی‌ها بیشتر به سمت مردان می‌رفتم. گوشم تیز بود ببینم مکالمات بین آن‌ها چیست و درباره چه چیزهایی حرف می‌زنند. برایم جذاب‌تر بودند. البته بعدها این موضوع متعادل‌تر شد.

ضمن اینکه گاهی سرکشی و طغیان را در مرد مجسم می‌کنید. درحالی‌که من مثلا توقع داشتم در یکی از داستان‌ها، این دختر باشد که مقابل خانواده بایستد و بگوید من مردی را که دوست دارم می‌خواهم! درحالی‌که برعکسش اتفاق افتاد و راوی شما مرد بود و زن مورد علاقه‌اش را می‌خواست. فکر کنم یکی از داستان‌های کتاب «مردن به روایت مرداد» بود.

اسم داستان را خاطرتان هست؟
در مجموعه اولم است.

ارمله؟
بله، «ارمله» بود. اتفاقا جزو داستان‌هایی بود که خوب هم دیده شد. موضوعی هم که به آن اشاره می‌کنید، قبول دارم. کاملا درست است. فکر می‌کنم در ناخودآگاهم بوده. چون ناکامی در عشق یا ایستادگی مردانه برای عشق خیلی در داستان‌ها گفته شده و خب ما حالا باید صدای کمترشنیده شده یا نشنیده باشیم. ولی خب مسئله این است که نوشتن بیشتر از اینکه آگاهانه باشد، در ناخودآگاه اتفاق می‌افتد. مخصوصا در مجموعه اولم این‌طور بود. حتی یادم است در یکی از مصاحبه‌ها از من پرسیدند چرا این‌قدر راجع به مرگ می‌نویسی؟ یعنی به این شکل بود که در مجموعه اول، بیشتر داستان‌ها درباره مرگ بودند.

بله، داستان‌های «مردن به روایت مرداد» کاملا مرگ‌اندیشانه بودند.
خب من در آن مصاحبه متوجه شدم خیلی درباره مرگ نوشته‌ام. یعنی نمی‌دانستم چیدمان و علاقه به داستان‌‌نویسی در مضمون مرگ این‌قدر در من زیاد باشد. این موضوع درباره تجسم طغیان در کاراکترهای مرد یا ناکامی در عشق در مردان قصه‌های من هم که شما اشاره کردید، به همین نکته مربوط است.

چه عشق ناکام، چه عشق کامروا. هرچند که بیشتر در داستان‌های‌تان راوی تلخی‌ها و شکست‌ها هستید.
البته بگویم در کتاب «هاسمیک» داستانی غیر از این فضا هم داشتم اما اجازه چاپ پیدا نکرد. داستانی بود راجع به عشق از زبان یک زن و خلاف آن چیزی که متصور هستیم. داستان بدی هم نبود ولی خب مجوز ندادند.

چقدر بین رمان و مجموعه داستان قبلی‌تان فاصله بود؟
بین مجموعه اول و دومم خیلی فاصله افتاد. چون زمان زیادی در ارشاد ماند. برای همین فرصت پیدا کردم که رمانم را شروع کنم. «هاسمیک» ۹۸ چاپ شد، «بداهه در لامینور»، ۹۹. ولی در واقع «هاسمیک» ۹۶ آماده شده بود.

راستی به مخاطبانی که کتاب‌تان را نخوانده‌اند بگویید «هاسمیک» به چه معناست.
«هاسمیک» یک اسم ارمنی است به معنی گل یاسمن.

داستان خوبی هم بود.
ممنون. خودم هم آن داستان را دوست داشتم.

«بداهه در لامینور» دقیقا چه ماهی چاپ شد؟
اسفند ۹۹.

 مرجان صادقی

چه عجیب که از داستان کوتاه رفتید سمت یک رمان حجیم. چرا؟

راستش وقتی شروع کردم به نوشتن، نمی‌دانستم قرار است حجیم شود. آن زمان هم پدرم زنده بود. وقتی پدرم فوت کرد، متوقف شد. چون رمان با مرگ شروع می‌شود، ناگهان با خودم گفتم نکند این نوشتن باعث چنین اتفاقی شده و به قول معروف این اتفاق تلخ را من جذب کرده‌ام. برای همین آن را کنار گذاشتم و شروع کردم به نوشتن داستان کوتاه. ولی چون من بدون پلات داستان و رمان می‌نویسم، در ذهنم نبود که قرار است چقدر جلو برود. ولی جلوتر که رفت دیدم گسترده و تبدیل شد به یک رمان حجیم.

چرا اسمش را گذاشتید «بداهه در لامینور»؟
رمان تا روزی که به چاپخانه رفت اسم نداشت و من دائم در فکر بودم چه اسمی باید برای آن بگذارم که این مجموعه پرشخصیت را در یک نام به مخاطب معرفی کنم؛ نامی که هم معرف این پکیج باشد و هم جلب توجه کند. چون در فضای موسیقی اتفاق می‌افتد و درباره زنی آوازه‌خوان است که به‌خاطر همین مجبور شده از ایران برود، بنابراین دلم می‌خواست چیزی از موسیقی در نامش داشته باشد.

موسیقی کار کرده‌اید؟
خیلی کم. در بچگی کمی کلاس سه تار می‌رفتم که رها کردم. اما خب برای اینکه بتوانم این رمان را بنویسم، مخصوصا جاهایی که درباره اپرا صحبت می‌شود، در کارگاه‌های موسیقی شرکت کردم تا بتوانم الفبا را متوجه بشوم و رمان را بنویسم.

حالا چرا «لامینور»؟
به‌خاطر فضای غم‌آلودی که دارد. چون کاراکتر رمان دختری است که در ایران آواز می‌خوانده و در اپرایی در پراگ دارد اجرا می‌کند. بخشی از آن اپرا را در واقع بداهه اجرا می‌کند. دقیقا آن صحنه آواز زن مد نظرم بود. یک مقدار هم برمی‌گشت به اصل زندگی که به نظرم بداهه‌ است. فکر کردم با زندگی هم قرابت دارد.

تجربه غیر از داستان‌نویسی شما هم تا جایی که در جریانم، جالب است. مثلا می‌دانم در کنار نویسندگی مدتی مغازه لوازم‌التحریر داشتید.
چیزی که مدتی برایش جنگیدم و واقعا دوست نداشتم این اتفاق در زندگی‌ام بیفتد، کارمندی بود.

جنگیدی که کارمند بشوی یا نشوی؟!
نشوم. گرچه به‌هر‌حال باید با سختی‌هایی دست و پنجه نرم کرد. مثلا حقوق ثابتی نیست که بشود روی آن برنامه‌ریزی کرد. ولی خب زندگی کارمندی همیشه مورد انتقادم بود. اینکه چرا باید بخشی از روزم را برای پیشرفت یک موسسه، مرکز یا شخصی حقیقی دیگری در اختیار قرار بدهم و در نهایت هم حالم بد باشد. البته اگر حال آدم خوب باشد، مشکلی نیست و این موضوع دیگری است. اما دائم در این فکر بودم که چه کاری انجام بدهم که کارمندی نباشد و بتوانم با مردم هم معاشرت داشته باشم. چون آدم‌ها برای من هر کدام‌شان یک کارگاه هستند. حتی مدتی پیش که در جلسه‌ای دعوت بودم، وقتی از من درباره کارگاه‌های داستان‌نویسی پرسیدند گفتم به نظر من بهترین کارگاه، آدم‌ها هستند.

یعنی نظرم این است تا حدی که می‌توانید باید معاشرت‌تان را با آدم‌های فرهنگی و ادبی کم کنید و بیشتر با آدم‌هایی خارج از این فضا در ارتباط باشید. البته نمی‌خواهم نگاه ابزاری به آدم‌ها داشته باشم و بگویم صرفا متریال ما هستند. ولی معاشرت با آدم‌های دیگر باعث می‌شود که داستان واقعی بنویسیم. یعنی زمانی که از بدهکاری می‌نویسیم، آن داستان واقعی خواهد بود و کسی که می‌خواند متوجه می‌شود که موضوع را درک کرده‌ایم؛ صرفا شنیده‌ای نبوده که تبدیل به داستان شده باشد. بنابراین دوست داشتم کاری داشته باشم که در مواجهه با آدم‌ها باشم و با آنها گفت‌وگو کنم. ضمن اینکه بین این آدم‌ها، دوست داشتم حتما با بچه‌ها هم در ارتباط باشم. چون من کتاب کودک هم چاپ کرده‌ام.

ولی گفتید سه کتاب دارید. این یکی را با کجا چاپ کرده‌اید؟
در نشر «گاندو». البته کتابی است از مجموعه‌ای از نویسنده‌ها.

پس داستان کودک هم می‌نویسید؟
بله، برای همین هم انتخابم این بود که لوازم‌التحریر داشته باشم تا آن معاشرتی که مد نظر داشتم اتفاق بیفتد؛ با مادرانی که می‌آیند خرید می‌کنند، پدرها، بچه‌ها. هنوز هم یادش می‌افتم برایم خیلی خاطره شیرینی است. دوستان فراوان از اقشار مختلف پیدا کردم. اصلاً آن دو سه سالی که دکان‌دار بودم و پشت دخل می‌نشستم، یکی از برجسته‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام است. کارگاه قصه برگزار می‌کردیم، کارگاه نقاشی داشتیم و تعاملات زیادی که فوق‌العاده بودند.

چرا تعطیل شد؟
زمان کرونا مدارس تعطیل شد و کار ما را هم تحت تأثیر قرار داد و به ناچار تعطیل کردیم.

شده داستان یا رمانی خوانده باشید و با خودتان بگویید کاش من آن را نوشته بودم؟
«چرا دریا طوفانی شد» از چوبک. ولی هیچ‌وقت نمی‌گویم کاش من این داستان را نوشته بودم؛ همیشه می‌گویم کاش من داستانی بنویسم که از این بهتر باشد. چون می‌گویم آن داستان برای آن آدم است و هر اتفاقی که در این جهان بیفتد، آن داستان را آن آدم باید می‌نوشته و در سرنوشت و پیشانی‌نوشت من نبوده.

البته سوالم بیشتر یک حس آنی و ناگهانی بود که گفتم شاید برای شما هم پیش آمده باشد.
همین حالا که داشتم به پرسش شما فکر می‌کردم، یاد داستان‌های مهشید امیرشاهی افتادم. من داستان‌نویسی را با مهشید امیرشاهی شناختم. جلوی خانه‌مان کتابخانه بزرگی داشتیم. یادم است یک بار دیدم کتابی را کنار کارتن‌های دم در گذاشته‌اند. کتابی نازک و کاهی بود. یکی از داستان‌های امیرشاهی هم در آن کتاب بود. وقتی خواندم حیرت کردم که چقدر خوب روایت کرده. آن زمان تازه شروع به نوشتن حرفه‌ای کرده بودم و نمی‌دانستم چیزی که من خوشم آمده قوت نویسنده در شخصیت‌پردازی، فضاسازی یا سایر عناصر داستانی است. چون آن زمان تازه شروع کرده بودم. در هر حال می‌توانم بگویم مهشید امیرشاهی تأثیر زیادی روی داستان‌نویسی من داشت. رمان دیگری هم هست که الان با خودم می‌گویم کاش نویسنده‌اش من بودم: «گور به گور» فاکنر.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...