انتظار بیپایان | الف
مجموعهداستان «شب در از ما بهترانیه» نوشتهی حمیدرضا نجفی است که نشر چشمه آن را در مجموعهی جهان تازهی داستان قرار داده است. نجفی پس از اولین رمانش با نام «کوچه صمصام» با مجموعهداستان کوتاه «باغهای شنی» جایزهی بنیاد هوشنگ گلشیری سال 1385 را به کارنامهی خود افزود. «دیوانه در مهتاب» نیز اثر دیگر این نویسنده و مترجم معاصر در قالب داستان کوتاه است.

کتاب شامل 9 داستان کوتاه است با نامهای: «کلمات ترسناک»، «فقط یک قدم»، «صدا»، «آهو در پیادهرو»، «اتاق از ما بهتران»، «تفنگ چوبی»، «یومالکپور»، «شبکور» و «یخبندان».
داستانها اگرچه در ظاهر مستقل به نظر میرسند اما با توجه به داشتن مؤلفههای شاخص داستانهای نوآر همگی وابسته و پیوستهاند. گویی یک راوی و یک شخصیت در زمانها و مکانها و شرایط مختلف قرار میگیرد و هر بار با مخاطبی فرضی، خیالی یا سایهوار حرف میزند؛ شنوندهای منفعل که نهتنها راوی را سر ذوق نمیآورد بلکه اصلاً حضور یا عدم حضورش برای راویِ تنها و مطرود، مهم نیست. او برای مخاطب نیست که داستان میبافد بلکه تنها به این دلیل حرف میزند تا از بار ترسها، تردیدها و واهمههای تلنبار شدهاش خلاص شود.
«کلمات ترسناک»، اولین داستان کوتاه کتاب، چکیده و مانیفست کلی مجموعه است؛ داستانی بسیار مینیمال که راوی اول شخص در آن مستقیم و بیپرده از ترسهای عمیق انسانی متفکر و متفاوت، تنها و بیمخاطب میگوید: «"عظمت" کلمهای است که مرا حسابی میترساند، چون خوب میشناسمش. دیواری مرتفع است، آجری و خیلی کهنه و قدیمی به ارتفاع تقریباً بیست، بیست و پنج متر که صد سالی میشود در درازای حدود پنجاه متر از خیابان هدایت جا خوش کرده، با پنجرهی چوبیِ کوچکی در میانش. پنجرهی کوچک سالهاست منظرهای خالی را به هیچکسِ آن طرفش نشان میدهد، چون دو طرف دیوار خالی است.»
در «فقط یک قدم»، کارمندی با زندگی یکنواخت و روزمره برای ایجاد اندک هیجانی در ملال پرتکرار زندگیاش، هر روز مسابقهای تخیلی را با حریفی واقعی اما بیخبر ترتیب میدهد. در روند داستان راوی با تعریف از محیط پیرامون و کاویدن انسانهای معمولی اطرافش، تنهایی عمیق خویش را تصویر میکند.
«صدا»، داستان کارمند جوانی است که از اداره اخراج شده، خانه و سرپناه درست و حسابی ندارد و با انواع ترسها و یأسهای فلسفی دست و پنجه نرم میکند که با برادر دوقلویی که هرگز از وجودش خبر نداشته مواجه میشود. شخصیتی که با وجود شرکت در دیالوگی طولانی با راوی، بیشتر به شبحی سخنگو یا توهمی از سرِ مستی میمانَد و در پایان دوباره و چندباره به راوی ثابت میشود که تنهاست و به تنهایی باید با هراسها و واماندگیهای زندگی روبهرو شود.
«آهو در پیادهرو» داستان مرد جوانی است که در محیطی رئالیستی با اضطرابهای نهفتهی درونش مواجهای غیرمستقیم دارد؛ ترسِ از دست دادن، رها شدن، جا ماندن و فریب خوردن که در اعماق تفکرات او ریشه دارد، در واقعیت مصداق مییابد. ترسهای پسراندهشده به ساحت ناخودآگاه همچون پیشگویی مطمئن با دلشورهها و اضطراب دایمی به او هشدار میدهند. تصویرپردازی راوی از محیط بسته و محدود واگن مترو شاید نشانی باشد از هراس او به اسیر شدن و گیرکردن در حالتی که چاره و راه گریزی برایش نمانَد. همراه کردن موقعیت طنز اطراف، در نهایت به خلق اثری گروتسک میانجامد. توجه به زبان و لحن شخصیتهای مختلفی که در قالب این داستان کوتاه نقشآفرینی میکنند، از نقاط شاخص و مورد توجه داستان است.
«اتاق از ما بهتران» روایت کارمندی است که از طرف ادارهاش به مشاور یا روانشناسی به نام سایه معرفی میشود و در حین شرکت در جلساتی که با درمانگرش دارد، به روایت شرح وظایف عجیبش در شغلی ترسناک و نامتعارف میپردازد. او از شغلش همچون حرفهای عادی و معمولی حرف میزند و ترسهایش از آن جایی شروع میشوند که در روند پیچیدهی وظایف روزمرهاش اختلالهایی ایجاد میشود که او آنها را به حضور همکاری جاسوسمسلک و خبرچین ربط میدهد. در پایانِ داستان، مخاطب با دیوانهای روبهرو است که در تمام طول ماجرا، در حال آوردن دلیل برای برائت از جنون بوده است. گویی راوی، درمانگر، همکارو همهی اطرافیانش دیوانگانی معمولیاند که در جهانی با زیرساختهای فکری متفاوتی زندگی میکنند و به خوبی از پسِ درک فلسفه و جهانبینی خاص خودشان برمیآیند. در نهایت گویی این خواننده است که با همهی آنها بیگانه و نامتجانس است.
«تفنگ چوبی»، نیز داستانی از رنجهای عمیق درونی راوی است و یادآوری خاطراتی از فقر، غم، اندوه و ناآرامیهای درون خانوادهای که فرزندانشان را با همان ترسها و اضطرابهای درونی بزرگ میکنند و همچون میراثی خانوادگی، آنها را برای انتقال به نسلهای بعدی حفظ میکنند. مواجههی طنزآمیز راوی با دیوارنوشتههای نوجوانان عاشقپیشهی محله و درهم تنیدن داستانهای فرضی و تخیلات خود با رنجها و مشکلات ریشهدارش، شاید نوعی مکانیسم دفاعی برای تحملِ آسانترِ آنها باشد.
«یومالکپور»، داستان اسرافیل پشمچی است؛ مردی با انتظاری همیشگی و جانکاه که بر تمام زندگیاش سایه انداخته است. انتظار و هراسی موروثی که در پدر و مادرش به شکل زنده نگهداشتن فرزندانشان خود را نشان داده بود و در کودکیهای راوی تا بزرگسالی و روایت اکنون داستان نیز همچنان جاری است. بیهودگی ملال و پوچی و باور به ناامیدی، انتظار بیپایان او را تغذیه میکنند.
در«شبکور»، راوی ناگهان خود را در موقعیتی خندهدار و دلهرهآور، نیمهلخت و چتر بهدست در سرزمینی غریبه مییابد؛ با موجوداتی غریب همچون اجنه، به زبانی بیگانه که هرگز پیش از این نیاموخته و ندانسته بود، صحبت میکند. او در کابوسی دست و پا میزند که در آن، در تعلیقی بیانتها و در راهِ یافتن پاسخ پرسشهایی بنیادین گیر کرده است.
در «یخبندان»، راوی با سرمایی بیسابقه و کشنده روبهروست. کودکی که در ابتدای داستان تنها هوایی برفی میبیند و خشم پدر از سرمای کشنده، کمکم بیپناهی و به تنهایی مواجه شدن با سرما را تجربه میکند و برای زنده ماندن میجنگد و خیال میبافد و میترسد.
شخصیتهای داستان گاهی توهمی و درگیر جنونهای عمیق و گستردهاند و گاهی در قامت حکیمی پخته که از ورای مسائل پیشپاافتاده و روزمره، نکاتی بدیع بیرون میکشد، نقشآفرینی میکنند. شخصیتهایی منزوی، تنها و مطرود که در میانهی داستانهایی رازآلود قرار گرفتهاند. داستانهایی که با صحنههایی تاریک و سیاه و درهمتنیده با لایههایی از مه و دود عجین شدهاند.