ترجمه حسین مسعودی آشتیانی | کافه داستان
فهرستی دارم که نام پنج نفر در آن نوشته شده است. این نامها را وقتی مشغول نوشیدن کوکتل در بار هتل بودم با خودکاری آبی پشت یک دستمال نوشتم. اینها کسانی هستند که میخواهم اخراجشان کنم. همین امروز. در همین چند ساعت آینده و اگر اختیار آن دست خودم بود شاید کمتر از آن. این پنج نفر را از لیستی بلند بالا انتخاب کردهام. از میان کسانی که آنها را فراخواندم و بعد خودشان گفتند: «من ارزشی ندارم، درست کار نمیکنم. لطفاً مرخصم کن.»
شرکت میخواست من را با هواپیما بفرستد، اما گفتم بیخود پول زحمت کشیدهشان را خرج این چیزها نکنند. هر دلیلی که باعث شود ماشین سری پنج۲ من از زندانش آزاد شود، بهترین دلیل دنیاست. ۴۸۰ کیلومتر را در کمتر از ۴ ساعت طی کردم و دیشب اتاقم را در هایت۳ تحویل گرفتم. چون میخواهم در اسرع وقت خود را به پارکینگ شعبه منطقهای برسانم پس قبل از طلوع آفتاب راه میافتم.
روی کاپوت ماشین نشستهام و از فلاسک خود قهوه مینوشم که سر و کلهی آنها یکی یکی پیدا میشود؛ صدها کارمند تنبل و تنپرور که هنوز سرکار نیامده خستهاند و زیر بار سنگین پف چشمان خود خم شدهاند. دو سه نفر آنها که مرا میبینند، به سرعت رو بر میگردانند. همه خبر دارند چه اتفاقی قرار است بیافتد. سیگار را پشت سیگار روشن میکنم و بعد ته سیگارها را روی زمین میاندازم تا حساب کار دستشان بیاید.
ساعت نُه و ربع است. کراواتم را سفت میکنم و قصد پایاندادن به بلاتکلیفی شیرین خود را دارم که یک ماشین جئوی۴ قدیمی با سر و صدایی زیاد وارد پارکینگ میشود. رانندهاش مردی است که بیتفاوتیاش مرا حسابی به هم میریزد. باورم نمیشود یک نفر بتواند اینقدر بیخیال باشد. به هم خیره میشویم، حقیقت این است که به زودی نام او را از پشت دستمال خط خواهم زد. با اینکه شیشه ماشینش بالاست اما بوی ترس از داخل آن به مشامم میرسد. به سرعت از لابی عبور کرده و با تکاندادن سر به مسئول پذیرش سلام میکنم. چهرهای بانمک دارد و احتمالاً مانیکا لوینزکی۵ در برابر باسن بزرگ و قوزک پای گوشتالوی او کم میآورد. بیهیچ سخنی فقط لبخنـد میزند و بدون چککردن کارت شناسایی و ثبت ورودم، اجازه عبور میدهد. وقتی خوشقیافه باشی به هر کجای دنیا که بخواهی میرسی. بیش از ذکاوت، قد و قامت و حتی پول؛ خوشتیپ بودن است که تو را به خواستهات میرساند.
بیهدف وارد اولین دفتری میشوم که به نظرم مهم میآید. بر اساس آنچه روی در نوشته، آنجا اتاق فرد مکدافی۶ ست. با ورود من مردی از جای خود بلند میشود و به طرفم میآید.
با تمام اشتیاق، محکم دستم را میفشارد و سریع میگوید: «آقای پاول۷، خوش آمدید به…»
«خودم میدونم کجام.»
پلک میزند و عینکش را درست میکند. کاش یکی از افراد فهرستم بود. «قطعاً، قطعاً. بفرمایید بشینید. تیم من پروندهای رو با جزئیات دقیق برای شما جمعآوری کرده….»
«هیچکدوم اینا لازم نیست.» دستم را دورش حلقه میکنم. حدود پانزده سانتیمتر از من کوتاهتر است و حالا باعث شدهام سانت به سانت آن را به خوبی حس کند: «گوش کن فرانک…»
«فرد هستم.»
«یک میز میخوام که دو طرفش صندلی داشته باشه و یه اسپرسوی قوی و ترجیحا قابل خوردن. این چیزیه که الان احتیاج دارم.» دستمال را در دستانش میگذارم: «و میخوام این پنج نفر به ملاقاتم بیان، به ترتیب و با یه استراحت پنج دقیقهای بین هرکدوم. به نظرت میتونی مدیریتش کنی؟»
مثل عروسک کوکی تأییدم میکند.
***
خیلی از افراد این کار را بلد نیستند و فقط سعی میکنند با رفتاری ملایم طرف مقابلشان را ناامید کنند: «واقعاً معذرت میخوام. تصمیم خیلی سختی بود. اصلاً دوست نداریم دست به چنین کاری بزنیم.» و بعد بزرگترین دروغشان را میگویند: «این تصمیم به معنی عدم شایستگی شما نیست.» واقعاً که حرف مسخرهای است. اگر کسی آنقدر احمق باشد که آدم شایستهای را از کار اخراج کند، اول باید خودش را با اردنگی بیرون کرد. و انتخاب دیگری نداشتن؟ این حرف هم چرت محض است! انتخابهای دیگری هم وجود داشته است، نمونهاش تمام کسانی که اینجا کار میکنند!
خیلی از آدمها نکتهی اساسی این موضوع را از یاد بردهاند. آنها تصور میکنند یک انسان اخراج میشود اما در حقیقت شرکت یک واحد تولیدی را بیرون میکند. کارمندان استخدام میشوند تا تولید کنند. شرکتها برای آنکه غذایی سر سفرهی خانوادهای برده شود یا هزینه خرید بلیط دیزنیلند بچهای تأمین شود، کسی را به کار نمیگیرند. شرکتها تا وقتی که کارمندهایشان هزینه پرداخت حقوق، خدمات سلامت و حقوق بازنشستگی را جبران کنند و فعالیتشان باعث سودآوری شود، آنها را به خدمت میگیرند و… اما تعداد بسیار کمی از کارمندان توانایی چنین کاری را دارند و همین نشان میدهد که چقدر شغل آسانی دارم.
پس من به این بازندهها نمیگویم: «متأسفم» یا «تصمیم سختی بود.» حقیقت را میگویم. خود آنها خیلی خوب میدانند خوب کار نکردهاند و عمر این شیادیهایشان به پایان رسیده است. بله، تلاش خوبی بود. تا امروز پول شرکت را خوردید و حالا هم میتوانید همه آن را نگهدارید اما اینجا دیگر آخر خط است. اگر نتیجه کارم را ببینید شگفتزده میشوید. عملکرد دفاتری که پای خود را آنجا میگذارم تا حدود ۳۰ درصد بهبود مییابد.
***
اولین نفر از اداره فناوری اطلاعات است، مردی نسبتاً جوان با صورتی گرد و دستانی ظریف مثل عروسکهای چینی. فکر نمیکنم حتی بلد باشد یک کامپیوتر را روشن کند، چه برسد به اینکه تعمیر کند. به نظر از اینکه فراخوانده شده تعجب نکرده اما از بستهی پیشنهادی شرکت برای نحوه قطع همکاری و چشمانداز بیمه بیکاری شگفتزده شده است. پیشبینی من این است حداقل تا دو سال تحت پوشش دولت باشد.
نفر بعدی همان زن مسئول پذیرش است و باید بگویم کمی از این انتخاب جا خوردم. از آنچه که فکر میکردم خوشقیافهتر است. پاهایی زیبا، سینههایی خوشفرم دارد. اندامش مانند ساعت شنی است. مهم نیست! به او گفتم نبودن او گزینهی ارزانتری برای شرکت است و کامپیوتر یا برونسپاری شغلی جایگزینهای بهتری از او هستند. گفتم که هنوز جوان است و شانس این را دارد بدون هیچ مشکلی مسیر شغلیاش را تغییر دهد. البته مسئول پذیرش بودن را به عنوان مسیر شغلی قبول ندارم ولی خوب حرفهایی است که باید گفت. کار دو نفر بعدی هم بیهیچ اتفاق ناخوشایندی انجام میشود، کم کم دارم به خودم شک میکنم، پس مردی که در پارکینگ دیدم کجاست؟ باید در لیست اسامی باشد. اما نه بارنی استیکلینگ۸ بود نه یوجین مورگان۹. فکر میکردم او همان یوجین مورگان باشد… نسخهای قدیمی از مجله تایم را ورق میزنم و زمان پنج دقیقه استراحت را میگذرانم که مارتین فیزبندر۱۰ یکباره وارد اتاق میشود. همان مردی است که در پارکینگ دیدم. لبخند میزنم، جرعهای از قهوه فوری ولرم را مینوشم و بند انگشتانم را ماساژ میدهم.
«خب آقای فیزبندر، بگو ببینم امروز برای چی اینجایی.»
نفسش را بیرون میدهد. لبانش مانند دهان اسب تکان میخورند. حواسش به من نیست. چندبار پشت سر هم بشکن میزنم تا از خواب و خیال بیرون بیاید. با دستمال بینیاش را پاک میکند و به عکس رئیس شرکت که پشت سر من است خیره میماند. او عقبافتاده است. شاید هم نابغهای باشد که دارد کنترل موقعیت را به طور کامل در دست میگیرد. در هر صورت فرقی به حال من ندارد. مقدمات را کنار میگذارم و مستقیم سر اصل مطلب میروم. فیزبندر در میان صحبتهایم، چیزی درمورد دو هفته حقوق قطع همکاری و نحوه ثبت نام بیمه بیکاری نمیگوید. با این چشمان براق، حالت چهرهاش به گونهای است که گویی تمام این اتفاقات دارند در سیاره دیگری رخ میدهند. در میان توضیحاتی که دارم در مورد نقد کردن پولهای معوقهاش میدهم، بلند میشود و میرود.
***
ساعت یک و نیم است. روز کاری من به پایان رسیده است. قبل از بازگشت به شرکت چرتی در هتل خواهم زد. امروز شرکت را از پرداخت حدود ۲۰۰هزار دلار حقوق نجات دادم.
فرد مکدافی با لبخند دست تکان میدهد. واضح است از اینکه اسمش روی دستمال نبوده خیلی خوشحال است.
میگویم: «به زودی میبینمت.» و لبخند روی صورتش میماسد. فیزبندر بیهدف با جعبهی وسایل شخصیاش بیرون ایستاده است. آن نگاه بیهدف حالا روی ساختمان پرودکس۱۱ و درختان بیبرگ جلوی آن خیـره مانده است. چیزی به او نمیگویم چون حرفی برای گفتن نمانده است. سوار بامو میشوم. از جی پارک خارج میشوم. فیزبندر جعبه را روی زمین میگذارد و چند قدم به سمت جدول میرود.
یک مرتبه متوجه میشوم میخواهد خودش را جلوی ماشین بیاندازد تا پول بیمه را بگیرد. در بهترین حالت نقشهای است نیمه ماهرانه ولی برای مردی که کمی پیش تنها شغل واقعی زندگیاش را از دست داده فرصت خوبی است. اما من آدمی نیستم که بگذارم کسی از این موضوع قسر در برود. پس گازش را میگیرم! ماشین مطابق انتظارم میغرد. سرعت بالا میرود؛ بیست، سی، چهل.
آدرنالین چنان در وجودم فوران کرده که هیچ مخدری نمیتواند جایگزین آن شود. فیزبندر آماده روی جدول میایستد. نگاهش روی ماشینی که با سرعت به طرفش میآید متمرکز شده است. در لحظه مناسب، شیرجه میزند، خودش را روی کاپوت میاندازد، سرش به شیشه جلو میخورد و غلتان به پایین میافتد. ترمز ایبیاس عمل می کند. توقف که میکنم بدنم مور مور میشود. کار اشتباهی کردم. یک مرتبه قاتی کردم. متأسفانه همه جای ماشین خونی شده است که ممکن است بعداً دردسرساز شود.
به آینه عقب نگاه میکنم؛ به خودش میپیچد، به نظر میرسد بتواند از جایش بلند شود. تصور میکنم که پلیس سراغ او در بیمارستان آمده و او برای آنها توضیح میدهد چگونه در محوطه پارکینـگ با سرعت پنجاه کیلومتر بر ساعت به او زدهام. نباید چنین چیزی رخ دهد. پس دنده عقب میروم، از بدنش عبور میکنم و به سرعت از پارکینگ خارج میشوم.
***
در بزرگراه با شصت و پنج کیلومتر در ساعت رانندگی میکنم و مانند شهروندی وظیفهشناس هنگام تغییر مسیر، راهنما میزنم. دلیلی برای جلب توجه دیگران وجود ندارد. اگر هم پلیس مرا کنار زد، میگویم به گوزن یا چیزی شبیه به آن خوردهام. با رفیق قدیمی تماس میگیریم. کسی را میشناسد که میتواند ماشین خوشگلم را تعمیر کند. قطعاً خرج زیادی برمیدارد اما به آنها میگویم نگران پولش نباشند. با پاداش خوبی که خواهم گرفت پول زیادی برای ولخرجی خواهم داشت. به هرحال بهترین شغل دنیا را دارم.
...
۱. Chris Rhatigan ۲. Five series ۳. Hyatt ۴. Geo
۵. Monica Lewinskey :زنی که ماجرای او با بیل کلینتون رئیس جمهور وقت آمریکا رسوایی اخلاقی بزرگی در کاخ سفید به بار آورد
۶. Fred Mcduffy ۷. Powell ۸. Barney stickling
۹. Eugene Morgan ۱۰. Martin Feesbender ۱۱. Perodex