سمیه کاظمیحسنوند | آرمان ملی
داریوش احمدی (۱۳۳۵ -مسجدسلیمان) اگرچه دیر به انتشار داستانهایش روی آورد، اما با نخستین کتابش «خانه کوچک ما» ثابت کرد که قصهنویس برجستهای است. این مجموعهداستان در سال ۹۵ منتشر شد و عنوان برگزیده جایزه ادبی داستان شیراز و مهرگان ادب را از آن خود کرد و در جایزه جلال از آن تقدیر شد و به مرحله نهایی جایزه هفتاقلیم راه یافت. کتاب بعدی داریوش احمدی «به مَگَزی خوش آمدید» در سال ۹۸ منتشر شد و بهنوعی ادامه همان فضای مجموعه قبلی اوست: جنوبی که او نیم قرن در آن زیسته است. این کتاب نیز برگزیده جایزه ادبی مازندران شد. آنچه میخوانید گفتوگو با داریوش احمدی درباره این دو کتاب است که از سوی نشر نیماژ منتشر شده.
آقای احمدی، با اینکه شما با انتشار اولین و دومین کتابتان -«خانه کوچک ما» «به مگزی خوش آمدید»- در جوایز ادبی خوش درخشیدید و از هردو کتاب هم استقبال خوبی شد، این پرسش به ذهن متبادر میشود که چرا دیر به نوشتن داستان روی آوردید؟
اولین داستانم را در سن بیستودو سالگی، اسفند 57، با عنوانِ «شقایق، گُلِ نفتستان» در مجله فردوسی به سردبیر نعمتاله جهانبانویی چاپ کردم. و این تقریبا مقارن بود با شکلگیری انقلاب؛ زمانی که هنوز اکثر مجلات ادبی یا توقیف بودند یا دست به عصا مطالبی را چاپ میکردند. همین وضعیت هم تا چندسال بعد از انقلاب ادامه داشت. اما بههرحال، هر نویسندهای یک شروعی دارد. درزآن زمان خیلی چیزها درحال تغییر بود که ادبیات و داستاننویسی را هم دربرمیگرفت. دوران انقلاب بود، دوران بینشهای فکری و سیاسیکه از راه میرسیدند و ابراز وجود میکردند. و ما در این گیرودار، حضور مدرنیته را هم احساس میکردیم. مدرنیتهایکه از راه رسیده بود و دنبال جایگاهش میگشت. از طرفی، انتشار مجدد بسیاری از کتابها که در آن زمان توقیف بودند، تشجیع و ذوقزدهمان میکرد و بشارت جهانی تازه را میداد که حالا در عصر انقلاب چگونه باید نوشت. آیا باید مانند پیشینیان یا معاصران خود بنویسیم و یا باید از آنها دل بکنیم و سبک و سیاق و تکنیکهای داستانی نویسندگانی مدرن مانند همینگوی و فاکنر و اشتاینبک را تجربه کنیم. «این سه نویسنده حداقل بر داستاننویسان جنوب تأثیر بهسزایی داشتند» و شاید بتوان گفت بین سنت و مدرنیته گیر کرده بودیم. و این ذهنیت ما را به سمت آبلومویسم سوق میداد و در بهترین حالت از ما نویسندگانی شفاهی میساخت که سالیان سال با آن دست به گریبان بودیم.
ایدهها و داستانهای دو کتابتان از سالها قبل با شما بوده و بهدلایلی نتوانستید آنها را بنویسید یا اینکه اخیرا با آن مواجه شدید و شما را وادار به نوشتن کرد؟
فکر میکنم جهان داستانی یک نویسنده از همان دوران نوجوانی در ذهنش شکل میگیرد. اما ایدههای داستانی تابع زمان و محیط کاری نویسنده هستند. اینها تجارب زیسته من بود که درحین کارکردن برایم اتفاق افتاده و به همین سالهای اخیر تعلق دارند.
در طول سالهای ننوشتنتان، با نویسندههای جنوبی یا حتی دیگر نویسندهها ارتباط داشتید؟ آثار آنها بر روند کاری شما چگونه بوده، به ویژه که زبان انگلیسی را هم میدانید، آثار خارجی چه تاثیری بر شما داشته است؟
در دوران جوانی فقط با عده معدودی ارتباط داشتم. اما بعدها با نویسندگان بیشتری آشنا شدم که حتی جنوبی هم نبودند، اما مرا تشویق و ترغیب میکردند که این جهان پر از داستانهای نانوشته است که باید آنها را نوشت. بهنظر من دانستن زبان، مانند یک سلاح است برای نویسنده که به او اعتمادبهنفس میبخشد و منابع بیشتری را در اختیارش میگذارد. و شاید بتوان گفت هر نویسندهای باید حداقل یک زبان دیگر را بداند. به یاد دارم یکی از استادان همیشه به ما میگفت: «کسی که دو زبان بداند، دو نفر است، و کسی که چند زبان بداند، چند نفر.» البته خودم فکر نمیکنم که زبان تاثیری روی کارهایم گذاشته باشد؛ چون من هم مانند بسیاری از نویسندگان، آثار ترجمهشده را میخوانم. اما هرازگاهی سراغ داستانی از همینگوی یا فاکنر و یا ملویل میروم. برخی از آثار ادبی حتی اگر مترجم صاحبنامی هم آنها را ترجمه کرده باشد، باز در همان زبان اصلی خودش، باشکوه و عظیم است. مثل «وداع با اسلحه» همینگوی یا «بارتلبی محرر» هرمان ملویل و یا «گتسبی بزرگ» فیتزجرالد.
در داستانهای شما پرداخت به جغرافیای جنوب بسیار پررنگ است. هوای گرم و شرجی، نفت و... از همه مهمتر شهری مانند مسجدسلیمان بسیار برجسته است. این برجستگی و تعلق خاطر به مسائلی از این دست، به چه علت است؟ و اصولا نقش مجسدسلیمان و جنوب در نویسندهشدن شما چقدر است؟
وقتی من خوابهایم هم در این شهر میگذرد، مگر میتوانم از آن ننویسم. اکثر کاراکترهای من مالِ آنجا هستند و درحقیقت آنجا بهنوعی سرزمین موعود و منبع الهام من است. سرزمینیکه یک زمانی از سنتها کنده شده بود و بهسرعت بهسمت مدرنیسم میرفت. ولی اکنون از آن، چه مانده؟ یک شهرِ وهمی و متروکه، مانند شهر وهمی الیوت در «سرزمین بیحاصل»؛ ناگفته نماند که مسجدسلیمان خاستگاه بسیاری از شاعران و نویسندگان بنام بوده است. به باور منوچهرآتشی، شعر «موج ناب» اولینبار در این شهر پا گرفت. و داستاننویسان بنامی مانند منوچهر شفیانی و بهرام حیدری به داستاننویسی این شهر آنچنان اعتبار و منزلتی دادند که آثارشان را باید یادآورد اوج و شکوفایی و اصالت داستان کوتاه دانست.
در برخی از کارهای شما ردپای آثار داستاننویسان بزرگی مانند غلامحسین ساعدی یا احمد محمود دیده میشود. آیا خودتان هم قائل به این تاثیر هستید؟
حرف شما را در مورد ساعدی میپذیرم؛ چون ساعدی اولین نویسندهای بودکه بر من تأثیرگذاشت و حتی سعی کردم چند داستان مانند کارهای او بنویسم. اما بعد پشیمان شدم و سعیکردم از او فاصله بگیرم؛ چون هر نویسنده باید جهان داستانی خودش را داشته باشد و ما نباید جهان داستانیمان را از نویسندهای دیگر قرض کنیم. کما اینکه برخی از شاگردهای گلشیری با این خطر روبهرو شدند. اما تأثیرپذیری از احمد محمود را نمیپذیرم. هرچند او در داستاننویسی جنوب همان نقشی را داشت که داستایفسکی در مورد گوگول میگوید: «همه ما از زیر شنل گوگول بیرون آمدهایم.»
داستانهایی مانند «اجنهها» یا «جانی گیتار» بر محور موجودات تخیلی و وهمآلود، افسانه و ترس و... استوار هستند! این پرداخت به فضای وهمآلود را چگونه و با چه بستری انتخاب کردهاید؟
همیشه سعی میکنم مشاهدات خودم را بنویسم؛ تلفیقی از واقعیت که با لعابی از تخیل پیوند خورده باشد، چیزی مثل دستبردن در واقعیت. همان چیزی که در کارهای بسیاری از داستاننویسان جنوبی میبینیم. اما در این دو داستان که شما از آنها نام بردید، من حتی واقعیت را هم دستکاری نکردهام. این واقعیت شهر یا مکان داستان است که با وهم آمیخته است و ما آن را وهمآلود میبینیم.
فقر یکی از درونمایههای اصلی کارهای شماست. این فقر و تنگدستی گاهی بسیار تکاندهنده است؛ مانند داستان «پنجشنبه سگی». چرا اینقدر فقر؟
اگر قرار باشد از فقر ننویسیم، باید از کدام رفاه و خوشبختی بنویسم؟ این رفاه و خوشبختی کجاست؟ چرا ما را به آن راهی نیست؟ شما اگر نگاهی به آثار قبل از انقلاب بیاندازید، فقر را به عیان میتوانید ببینید. و در مفهومی کلی شاید بتوان گفت که درونمایه تمام آثار آن زمان فقر بود. حالا باز هم همان فقر وجود دارد، اما به صورتی مدرن با چهرههایی گوناگون. در داستان «پنجشنبه سگی»، ما فقر را به مفهوم متعارف کلمه نمیبینیم، بلکه چهرههای دیگر آن را میبینیم. این فقر ما را به بنبست و انزجار میکشاند؛ به بنبست اخلاقی، به بنبست اجتماعی و درنهایت به یأس و بنبست فلسفی.
چرا شخصیتهای شما دایما حسرت گذشته را میخورند؟ این گذشته کجاست؟ چیست؟ و چرا این انسان به نشخوار گذشته، خاطرات و روزهای رفته و...تمایل دارد؟
چرایش را نمیدانم. اما با کسانی زندگی کردهام که برگشت به گذشته را به آیندهایی که هیچ دورنمایی ندارد ترجیح میدهند. هر چند به خاطر آینده زندگی میکنند. اما آنها آینده را در گذشته میبینند. همانطور که ما از خاطراتمان در گذشته یاد میکنیم و میگوییم ای کاش دوباره به آن روزها برگردیم. ناگفته نماند که گذشته، از یک جایی برای انسان اعتبار و ارزشی دیگر به دست میآورد. و آن زمانی استکه انسان تکیهگاههای معنویاش را از دست میدهد. حقیقت باژگونه میشود و جایش را به ریا و تزویر میدهد. ناهنجاری، هنجار میشود. امیدها و آرمانها رنگ میبازند و معنایشان را در زندگی از دست میدهند و فقط در قاموس کلمات مفهوم دارند و گاه آنچنان تهی میشوند که فقط به درد ژست و فریبکاری میخورند. و بهاینترتیب، دوستیها هم دیگر دوستی به حساب نمیآیند، چون از خود بیگانگی بیداد میکند. و بهقول سنتاگزوپری در «زمین انسانها»: «ما دیگر نمیتوانیم برای خودمان دوستان قدیمی بیافرینیم.»
پرداخت شما از جامعه روشنفکری هم بهنوعی قابل تامل است! روشنفکرانی که گویی در جزایر تنهایی خودشان گیر افتادهاند و نصیبی جز حسرت و تنهایی، کتاب و سیگار و فقر ندارند! چرا جامعه روشنفکری را در آثار شما به این صورت لمس میکنیم؟
خب روشنفکرها هم از آن آدمها جدا نیستند. تازه رنجی که آنها میبرند رنجی مضاعف است؛ یعنی علاوه بر خود، بهجای دیگران هم باید رنج بکشند. چون احساس میکنند هیچچیز سر جای خودش نیست. و بهقولگلشیری: «آدم دنبال چیز دیگری میرود، اما به جایی دیگر میرسد.» و این همان معناباختگی است.
بعضی جاها بهنظر میرسد گاهی کاراکترهای شما بسیار روشنفکر هستند و حتی شبیه فیلسوفها حرف میزنند؟ برای نمونه در داستان «تمرین در شبی تاریک» سه راهزن هستند که خیلی روشنفکر بهنظر میرسند! این عدم تناسب بین کاراکتر و زمینه اجتماعی و فرهنگی آنها باعث عدم همخوانی بین کاراکتر و بستری که از آن آمدهاند، نمیشود؟ و درنهایت این امر باعث عدم باورپذیری مخاطب نخواهد شد؟
ببینید، در جهان وحشتبار پیرامون ما همهچیز امکان دارد اتفاق بیفتد. ما به وضوح میتوانیم این راهزنهای روشنفکرِ فیلسوفمآب را در زندگی روزمرهمان هم ببینیم. در این داستان عدهای راهزن کمتجربه ـ البته بهقول خودشان ـ میخواهند تمرین آدمکُشی کنند، اما شکست میخورند. در داستان کوتاه همهچیز زاییده زمان و مکان است. اگر آنها اینطور حرف میزنند، «که البته فقط یکی از آنها اینطور حرف میزند» به اقتضای زمان و شناخت از آن افراد است. در سالهاییکه در شرکتهای مختلفکار میکردم، کارگرانی را میدیدم که رفتار و منش کارگری نداشتند و بعد که درباره آنها تحقیق میکردم، متوجه میشدم که تحصیلات عالیه دارند یا اینکه مهندس هستند. هرچند من نمیخواهم از این شخصیتهایی که شما به آنها اشاره کردید، جانبداری کنم. اما وقتی در شبی تاریک، کسی بهطور ناگهانی از زیرِ پل یا خاکریز جادهای پیدایش میشود و اینجوری حرف میزند، نویسنده دیگر نمیتواند ضامن بهشت یا دوزخش باشد. نمونه این باورپذیری یا عدم آن را میتوان در داستان «آدم خوب کم پیدا میشود» اثر فلانری اوکانر به خوبی مشاهده کرد که چگونه شخصی بهنامِ «ناجور» که به خدا و مسیح اعتقادی ندارد، پیرزنی بیگناه را میکشد و خم به ابرو هم نمیآورد. یا در داستان «دزدِ شاعر» اثر کارل چاپک، دزدی که شاعر است شبانه وارد خانهها میشود و بعد از دزدیکردن شعری برای صاحبخانه روی میز میگذارد.
داستان کوتاه، مخاطب کمتری نسبت به رمان دارد. به نظرتان چرا اینگونه است؟ و اینکه بعد از این دو مجموعهداستان، به سراغ رمان میروید؟
فکر میکنم داستان کوتاه سنگبنای رمان است و به همان نسبت سختتر و پرمسئولیتتر. در داستان کوتاه دست نویسنده بسته است. داستان کوتاه یک رویداد را بیان میکند و بیشتر تکمحور است و نویسنده باید بتواند در کمترین زمان بُرشی از زندگی را به همراه جهان داستانیاش به مخاطب نشان دهد. اما در رمان اینگونه نیست. رمان دست نویسنده را بازتر میگذارد و تلاقیگاه رویدادها و شخصیتها و زمانها و مکانهای مختلف است و به طرح مسائل معرفتشناسی و هستیشناختی میپردازد و به همین خاطر است که انگار خواننده هم آزادی عمل بیشتری دارد و محدود نیست. در ارتباط با قسمت دوم پرسشتان باید بگویم که طرحی از یک رمان در سر دارم که قسمتهایی از آن را نوشتهام.
و درنهایت، بهعنوان یک داستانکوتاهنویس، بهترین داستان کوتاهی که تاکنون خواندهاید؟
انتخاب بهترین داستان کوتاه، کار بسیار مشکلی است. اما میتوانم بگویم که در طی سیوپنج سال گذشته، هر سال داستان «بارتلبی محرر» اثر هرمان ملویل را میخوانم. و هربار که آن را میخوانم به عظمت و شکوه این داستان بیشتر پی میبرم. این داستان را اولینبار هوشنگ پیرنظر در سال 57 ترجمه کرد و سالها بعد مجددا توسط احمد گلشیری ترجمه شد. هردو ترجمههایی بینظیر هستند.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............