سیلی به پاسداری که اسیر عراقی را زد | مهر
کتاب «عروج از شاخه زیتون» نوشته جواد کلاته عربی درباره زندگی حاجاحمد متوسلیان اردیبهشت سال ۱۴۰۲ توسط نشر ۲۷ بعثت و انتشارات مؤسسه مطبوعاتی ایران منتشر و راهی بازار نشر شد. اینکتاب با سیویک راوی (در ۳۳ فصل) به بیان خاطراتی از مقاطع گوناگون زندگی اینفرمانده دفاع مقدس اختصاص دارد؛ روایتهایی درباره زندگی شخصی متوسلیان ازجمله خانه، مدرسه، محله و فعالیت در کارگاه شیرینیپزی پدرش، و بعد دوران دانشجویی، مبارزات انقلابی و سوابق زندانی پیش از پیروزی انقلاب، حضور در ناآرامیهای غرب کشور، آزادسازی مریوان، فرماندهی سپاه مریوان، عملیات محمدرسولالله (ص)، تشکیل تیپ۲۷، عملیات فتحالمبین، عملیات الی بیتالمقدس، حضور در جبهه سوریه علیه رژیم صهیونیستی و ماجرای اسارت.
۱۴ تیر سالروز اسارت و شهادت احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، کاظم رستگار و تقی رستگار مقدم در ایست بازرسی برباره لبنان بهانه خوبی برای مرور و بررسی کتاب «عروج از شاخه زیتون» است که اثری نسبتا کامل و جامع درباره کودکی تا شهادت متوسلیان است.
در ادامه به نقد و بررسی و مرور روایتهای موجود در کتاب «عروج از شاخه زیتون» در ۲ حوزه موضوعی کلی میپردازیم. حوزه اول، «سیر و سلوک شخصی» حاجاحمد متوسلیان و حوزه دوم، جمعبندی ماجرای اسارت و شهادت او در لبنان است.
بوکسوری راسخ که از دود خمپاره بیرون میآید
متوسلیان سال ۱۳۵۱ دوستی بهنام جوادی داشت که مانند او به ورزش بوکس علاقه و در اینزمینه تمرین داشت. علت شکستگی بینی احمد، ضربهای بوده که همیندوست حین ورزش بوکس به او زده و باعث ایناتفاق میشود. سعید قاسمی که ابتدا در دفتر شهید بروجردی در سپاه منطقه غرب کشور مشغول به کار بوده و از ایندفتر به جمع یاران متوسلیان اضافه شده، در روایتهای خود از اینفرمانده، او را اینگونه توصیف کرده است: «حاجاحمد آدمی بود با گوش و دماغ شکسته. استایل یک بوکسور را داشت و انگار از دود خمپاره بیرون آمده بود. قدم که برمیداشت، بسیار راسخ بود. استایل دستهایش مثل آرنولد یا رمبو بود. حرکات و سکنات و گونهها و صورتش را وقتی نگاه میکردیم، لذت میبردیم. یکآدم مبارز بود. من عاشق اینچهره بودم.» (صفحه ۴۳۴)
امیر رزاقزاده راوی وقت دفتر سیاسی سپاه که در برههای سایه به سایه متوسلیان بوده و سخنان و اقدامات او را ثبت و ضبط میکرده، در روایتهای خود از او، اشارهای به شخصیت خودساخته و مقاوم اینبوکسور دارد و میگوید: «زمانی که زخمی شده بود، ما ساعت یک نیمهشب رفتیم به یکی از گردانها سر بزنیم. در طول راه هم یا با بیسیم صحبت میکرد یا میخوابید. مثلا سوار جیپ که بودیم، چرت میزد تا به مقصد برسیم. خوابش که میبرد یا چرت که میزد، گاهی میافتاد کف ماشین. یکدفعه میدیدیم که عقب ماشین افتاده است. بیشترین زمان اینفاصله راه هم یکساعت بود. خوابش به همیناندازه بود. با اینکه خون زیادی از دست داده بود و باید دوران نقاهت را سپری میکرد، خوابش خیلی کم بود. آنشخصیتی که از قبل در بوکس و زندان و شکنجههای ساواک شکل گرفته بود، اینجا خودش را نشان میداد.» (صفحه ۲۸۸)
احمد در سالهای ابتدایی دهه ۵۰ یکی از دانشجویان رشته تهویه و تبرید بود که نامش بعدها به «تاسیسات» تغییر کرد. او در دانشگاه علم و صنعت تحصیل میکرد و علیاکبر کسایی یکی از همکلاسیهای او و همرزمانش در کردستان است که میگوید سال ۵۲ تعدادی دانشجو از ارتش وارد دانشگاه شده و سر کلاسها نشستند. به اینترتیب با طراحی حکومت پهلوی دوم، از یککلاس ۵۰ نفره، ۱۰ تن ارتشی، مراقب و بهاصطلاح بپای دانشجویان شدند. کسایی میگوید اینافراد بهظاهر دانشجو، به هرکس مشکوک میشدند، از دانشگاه اخراج یا به سربازی اعزام میشد. احمد متوسلیان نیز سال ۱۳۵۳ بهطور موقت اخراج شده و به خدمت سربازی رفت. ایندوست متوسلیان روایت میکند او پس از سربازی انگیزه چندانی برای درسخواندن نداشت و تابستان ۵۹ هم با توجه به اوضاع و احوال کشور و ناآرامیهای مناطق مرزی، تحصیل را رها کرد.
متوسلیان، روز ورود امام خمینی (ره) به ایران، از اعضای انتظامات میدان آزادی بود و پس از پیروزی انقلاب، وارد کمیته شد. سال ۱۳۵۸ هم وارد سپاه پاسداران شد. یکی از خاطراتی که از روزهای پیش از انقلابِ او به جا مانده، مربوط به روزهای پیش از پیروزی انقلاب است. او که رانندگی با تانک را در دوران خدمت سربازی فرا گرفته بود، یکتانک چیفتن ارتشی را که رانندهاش فرار کرده و وسط خیابان مانده بود، روشن کرده و از میان راه کنار کشید.
اگر اینآکله نباشد هیچی درست نیست
در بدو امر و ورود به سپاه، احمد متوسلیان در گردان ۲ جا گرفت و پس از مدتی به گردان ۶ سپاه پیوست و به ساختمان خیابان خردمند منتقل شده و مسئولیت گروه ضربت را به عهده گرفت. سال ۱۳۵۸ هم که پاوه (پس از حضور شهید چمران و آزادسازی اولیه) دوباره محاصره شد، شهید محمد بروجردی فرمانده سپاه منطقه ۷ غرب کشور به او گفت به پاوه برود. با ورود متوسلیان به پاوه، تعدادی از نیروهای مردمی و حتی تعدادی از ارتشیها به او پیوستند. نمونه بارز نیروهای ارتشی علاقهمند به متوسلیان، شهید ولیالله جناب است که بهطور داوطلب به جمع نیروهای او پیوست. رضا غزلی از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان گفته کار متوسلیان در کردستان، بهجایی رسید که ارتشیها هم فرماندهی او را پذیرفتند. در آنروزها سرهنگ علی صیاد شیرازی از نیروی زمینی ارتش، سرهنگ جمالی را به مریوان فرستاده بود که بین ارتش و سپاه هماهنگی ایجاد کند. طبق روایت غزلی، جمالی بارها و در جلسات مختلف میگفت: «احمد را نه میشود دور انداخت و نه میشود تحملش کرد. این آکله اگر نباشد، هیچی درست نیست. وقتی که میآید، زندگی میآید.» جمالی از علاقهمندان متوسلیان بود و میگفت «بدون او منطقه روی آرامش نمیبیند. اگر او نباشد، انگار هیچکس نیست.»
حسن رستگارپناه از فرماندهان وقت سپاه منطقه ۷ غرب کشور هم در روایتهای خود از متوسلیان گفته وقتی پیشمرگها دیدند حاجاحمد پیشاپیش آنها به سمت دشمن میرود و دشمن را عقب میزند، خیلی به او اعتماد کردند و شیفتهاش شدند. همین امر باعث شد افرادی که از سنندج و کرمانشاه مسلح آمده بودند، برای فامیل و دوستان خود و بقیه مردم پیام دادند که آنها هم سریع بیایند.
ترساندن بنیصدر از فرمانده مریوان!
ابوالحسن بنیصدر رئیسجمهور وقت، یکی از چهرههای منفور در دیده احمد متوسلیان بوده و درباره دشمنی او با بنیصدر و نوع تفکرش، روایتهای مختلفی به جا مانده است. جواد کثیری مسئول اطلاعات سپاه مریوان هم یکی از راویانی است که در اینباره روایتی دارد و میگوید: «من در منطقه بودم که بنیصدر میخواست به مریوان بیاید. بنیصدر سنندج بود و دوسهنفر را فرستاد که بیایند و بررسی کنند که موقعیت ما چهطور است. برادر احمد به ما گفت: بنیصدر در هر نقطهای از مریوان بنشیند، او را میزنیم، بدون استثنا. ما هم گفتیم: برادر، هرچه شما بگویید. ما تابع شما هستیم. به رضا دستواره و بچههای اطرافش هم که فرماندههای محورها بودند، دستورات لازم را داده بود. ارتش آمد و گفت: ما او را به داخل پادگان محور خودمان میبریم. احمد گفت: ما به پادگان حمله میکنیم و او را داخل همان پادگان میزنیم. ارتشیها هم در آن دوسالی که با احمد کار کرده بودند، روحیهاش را شناخته بودند و میدانستند که اگر او حرفی بزند، حتما انجام میدهد. بهشدت در منطقه بین بچههای سپاه و ارتش پیچیده بود که اگر بنیصدر بیاید، برای او اتفاقی خواهد افتاد. در واقع، دید احمد به بنیصدر بد بود و آیندهاش را به همینشکلی که اتفاق افتاد، پیشبینی میکرد. خلاصه وقتی همراهان بنیصدر منطقه را بررسی کردند، دیدند که فضا خیلی نامناسب است. به بنیصدر گفته بودند: مریوان جای تو نیست. آنجا فرماندهی دارد که میگویند دیوانه است. به خاطر همین، بنیصدر به مریوان نیامد.» (صفحه ۲۱۴ به ۲۱۵)
آیا حاجاحمد جوشی بود؟
تصویر عمومی تثبیتشده از احمد متوسلیان، یکفرمانده جدی و راسخ و خشک است که در صورت مخالفت با دستور یا خواستهاش، آتش گرفته و به اصطلاح جوش میآورده است. اما دوستان نزدیک او با رد اینتوصیف از او، میگویند واقعیت شخصیت حاجاحمد، چیز دیگری بوده است. امیر رزاقزاده که کمی پیشتر از او نام برده شد، در همینزمینه سوال مشابه ابراهیم حاتمیکیا را درباره شخصیت جوشی متوسلیان، پاسخ داده است. متن اینپاسخ در کتاب «عروج از شاخه زیتون» وجود دارد: «یکبار آقای ابراهیم حاتمیکیا به من گفتند شما با فرماندهان مختلف کار کردید و تجربه دارید. ظاهرا حاجاحمد به این شکل تصویر شده. یعنی اینکه عصبانی بوده و پرخاش میکرده. گفتم درباره ایشان تلقی غلطی جا افتاده است. ایشان وقتی به چیزی میرسید، مطابق با همان رفتار میکرد. مثلا فهمیده بود که طرف جاسوسی میکند. بعد هم مشخص شد که درست فهمیده است. میخواست این را مطرح کند، اما دیگران نمی پذیرفتند و او به هم میریخت. آقای عطاریان جاسوس شوروی بود. هرچه ما گزارش دادیم و در جلسه خصوصی گفتیم که ایشان جاسوسی میکند، دوستان نپذیرفتند. البته بعدها مشخص شد واقعا جاسوس بوده است. وقتی حرفش را نمی پذیرفتند، آشفته میشد؛ وگرنه برخوردش غیرمنطقی و نامعقول نبود.» (صفحه ۲۸۱)
راوی وقت دفتر سیاسی سپاه در تحلیل روانشناسانه شخصیت متوسلیان میگوید او در واقع، مدام همهچیز را در خودش میریخت تا به آستانه انفجار میرسید. آنموقع دیگر بیرون میریخت و میشد فهمید که طاقتش طاق شده است.
رزاقزاده در بخش دیگری از روایتها و خاطراتش از متوسلیان، جنبه دیگری از علل عصبانیتها و فریادهای او در بیسیم یا گفتگوها را مشخص میکند. او میگوید «حاجاحمد میخواست اگر قرارگاه قولی میدهد، موقع انجام عملیات زیرش نزند. مثلا میگفتند سهم شما از پانزده قایقی که درخواست دادید و ما هم موافقت کردیم، فقط سهتا میشود. این مسائل حاجی را به هم میریخت و میگفت: من چهطور نیروهایم را ببرم؟ شما قول دادید و گفتید که تامین میکنیم!» (صفحه ۲۸۲)
روایت بیهوششدن و هقهقکردن متوسلیان
متوسلیان در خاطرهها و روایات، فرماندهای جدی و محکم است و صحبت چندانی از گریه یا بروز احساسات و عواطف او نیست. شاید معدود روایاتی مانند آشتیاش با محسن وزوایی باشند که در اینزمینه مطرح شدهاند. اما او در کلام رفقا و همرزمانش، گریه هم کرده و در معدود لحظاتی، احساساتش را هم بروز داده است. علیاکبر کسایی که نامش برده شد، درباره شهادت محمد توسلی دوست نزدیک متوسلیان در تنگه گاران مریوان روایت جالبی دارد. او میگوید احمد پس از مواجهه با پیکر توسلی در سردخانه، اصلا گریه نکرد و اشک نریخت. اما ناگهان روی پا خم شد و زمین افتاد. کسایی میگوید احمد بهمدت ۱۰ دقیقه بیهوش بود و سپس هقهقکنان به هوش آمد.
مجتبی عسگری هم میگوید برای اولینبار، گریه متوسلیان را کنار پیکر شهید غلامرضا مطلق دیده است: «احمد رفت کنار جنازهاش نشست و سرش را روی سینه رضا گذاشت و هایهای گریه کرد. جانسوز گریه میکرد.»
عامل امنیت و وحدت شیعه و سنی در مریوان و کردستان
فرماندهانی چون محمد بروجردی، محمدابراهیم همت، ناصر کاظمی، احمد متوسلیان و ... ازجمله عوامل وحدتبخش شیعه و سنی در غرب کشور بوده و البته هنوز هم هستند. فعالیتهای فرهنگی و محرومیتزداییهایی که اینفرماندهان برای آنها تلاش کردند، مهمترین دلیلی است که مردم محروم دوستشان داشته باشند.
نصرتالله کاشانی فرمانده واحد مهندسی رزمی تیپ ۲۷ محمدرسولالله (ص) در سالهای جنگ در گفتههایش خود درباره متوسلیان، فرازی دارد که هم مربوط به سلوک شخصی اوست هم محرومیتزداییهایش در مریوان. کاشانی میگوید «محال بود که ایشان وقتی حرف میزند، در چشمهای شما نگاه کند. آنقدر محجوب بود که همیشه سر به زیر داشت. همانزمان که مریوان را گرفتیم، بلافاصله من را مسپول جهاد سازندگی مریوان کرد. به محض اینکه روستایی آزاد میشد، من موظف بودم به آن روستا بروم و لولهکشی آبش را انجام بدهم.» (صفحه ۴۰۵)
احمد متوسلیان در مدت حضور در مریوان، بیش از ۳۵ روستای اطراف اینشهر را لولهکشی کرد. همچنین حدود ۱۵ مدرسه و ۱۰ حمام ساخت. با وجود اینکه چنینفعالیتهایی توسط جهاد سازندگی انجام میشد، اما همگی بهدرخواست او انجام میشدند.
یکی دیگر از خدمات مثالزدنی متوسلیان در مریوان، ایجاد امنیت برای مردم اینشهر است. در آنروزها که مرکز استان کردستان یعنی سنندج، امنیت نداشت و مردم جرات خروج از خانههای خود در شب را نداشتند، مریوان امنیت شبانهروزی داشت و مغازهها و کسب و کار مردم در روزهای حضور متوسلیان رونق پیدا کرد. اینشهر در ساعات شب زنده بود و غذاخوری و کبابی داشت. کاشانی در اینباره میگوید «وضعیت معیشت مردمی که هیچچیز نداشتند، به مرحلهای رسیده بود که مردم از ما راضی بودند و تقدیر و تشکر میکردند.»
در سالهایی که متوسلیان و همت در سپاه پاوه حضور داشتند، بیشتر اعضای شورای سپاه پاوه، نیروهای کرد و اهل تسنن بودند. یاران متوسلیان روایت میکنند اگر ایننیروهای اهل تسنن، مقلد امام خمینی نبودند، نمیشد کردستان را از دست ضدانقلاب خارج کرد. یکی از اینرزمندههای کرد، فردی بهنام غفور است که در خاطرات مربوط به شهید متوسلیان هم حضور دارد. در صفحه ۱۸۳ به ۱۸۴ کتاب «عروج از شاخه زیتون» درباره اینشخصیت، چنینروایتی وجود دارد:
«لباس که به تنش بود، همیشه یقه سفید داشت و از دور کاملا مشخص بود؛ مثلا پیراهن قهوهای را با یقیه سفید میپوشید. خدا شهید ممقانی را رحمت کند! به او گفتم: «غفور، این یقه سفیدت را عوض کن.»
- چرا؟
- به خاطر اینکه از داخل سیبل دوربین دیده میشود. یکدفعه به پیشانیات میزنند و تو را میکشند.
- مرد حسابی، من از افتخاراتم هست که یقهام شکل یقیه خمینی، یقه آخوندی باشد. بعد من بیایم اینیقه را بهخاطر ترس از ضدانقلاب عوض کنم؟
افرادی مثل غفور باعث شدند که پاوه و کردستان آزاد بماند.اما اشکالش این بود که اینها به صورت طایفهای بودند و میخواستند که خواستههای طایفه خودشان را در سپاه پیاده کنند.»
چالش بر سر اداره شورایی سپاه پاوه، همانمسالهای است که در نهایت باعث شد متوسلیان از سپاه پاوه به مریوان منتقل شود.
شهید حسین همدانی از فرماندهان مدافع حرم که در کار تاسیس تیپ ۲۷ محمدرسولالله (ص) یکی از نیروهای شاخه همدان تیپ بوده، درباره نگاه متوسلیان به مردم کُرد روایت کرده «میگفت مردم کرد بهشدت با محبت و صمیمی هستند. میگفت بعضی از اینها مثل کاکمحمد، شوهرخالهاش در حزب دموکرات و مسپول عملیات آنجاست، اما خودش اینجاست و آمادگی دارد که برود علیه دموکرات عملیات انجام بدهد. اینها اینطوری هستند. وطنپرست و مسلمان هستند و خوب است که آنها را بیشتر بشناسیم. شما فکر نکنید که مردم کردستان مخالف نظام هستند. اینها عاشق امام هستند و اسم خودشان را پیشمرگان کرد مسلمان و فداییان امام گذاشتهاند. میگفت وقتی به میانشان میرویم، بهشدت اصرار دارند که به منزلشان برویم. وقتی وارد منزلشان میشویم، خانمهایشان تمام آنچه در منزل دارند، برای ما در سفره میگذارند و از ما پذیرایی میکنند. میگفت: حتی آنهایی هم که به حزب دموکرات رفته و فریب خوردهاند، به دلیل فقر فرهنگی است. یعنی اینها مطلع نبوده و اشتباه کردهاند و میشود بهراحتی اینها را برگرداند.» (صفحه ۳۵۹)
همانطور که کمی قبل اشاره شد، نصرتالله کاشانی درباره حجت و حیای احمد متوسلیان چنینروایتی داشت که «محال بود که ایشان وقتی حرف میزند، در چشمهای شما نگاه کند. آنقدر محجوب بود که همیشه سر به زیر داشت.» شهید حسین همدانی هم در روایت خود، گوشه دیگری از پازل شخصیت متواضع و باحیای متوسلیان را اینگونه تکمیل کرده است: «وقتی صحبت میکرد، میگفت برادرهای شما اینکار را کردهاند. نمیگفت من اینکار را کردهام. مدام هم میگفت عنایت و نصرت خدای متعال بوده است.»
آموزش برایش یکاصل بود
سردار همدانی نکته دیگری هم درباره شخصیت حاجاحمد متوسلیان دارد و میگوید: «من در طول دوران جنگ کردستان، دوران دفاع مقدس، بعد از آن و حتی تا امروز، کمتر کسی را دیدهامکه مثل حاجاحمد متوسلیان تا اینحد روی آموزش نیروها تاکید بکند. آموزش برایش یک اصل بود. حاجاحمد دراینباره جملاتی دارد. ایشان میگوید من در آموزش و تمرین و مانور، شهید میدهم تا در عملیات شهید ندهم و نیروهایم موفق باشند.» (صفحه ۳۶۸)
مطالعات و اعتقادات؛ از شریعتی تا «اصول فلسفه و روش رئالیسم»
منیره متوسلیان خواهر شهید، میگوید احمد، دوران جوانی هم داشته است؛ به اینمعنی که هم دریا رفته، هم سبیل چخماقی داشته، هم شلوار لولهتفنگی و پاچهگشاد به پا کرده و هم آنقدر تر و تمیز و آراسته بوده که امکان نداشته لباس بدون اتو بپوشد.
محمد متوسلیان برادر احمد، میگوید برادرش در سالهای جوانی رای عمل قلب باز در بیمارستان بستری شد و او شاهد بود احمد در دوران بستری، کتابهای دکترعلی شریعتی و شهید مرتضی مطهری را میخواند. محمد متوسلیان میگوید احمد در تمام وقت بیمارستان، به مطالعه و یادداشتبرداری از کتابها مشغول بود و با پیروزی انقلاب که از زندان آزاد شد، چالش خطر اعدام و مرگ را پشت سر گذاشت.
طبق روایت ناظر سزاوار زندانی همبند متوسلیان در فلکالافلاک لرستان، احمد قیافه و سبیلی داشته که او را شبیه خلافکارها کرده بود. سزاوار میگوید وقتی علت داشتن اینظاهر را از متوسلیان پرسیده، با اینجواب روبرو شده که «مسئولین زندان اینکار را کردهاند.»
احمد متوسلیان در برههای از دوران زندانش در رژیم پهلوی، بحث با یکی از کمونیستهای همبند را آغاز کرد و در نهایت موفق شد آنفرد را در گفتگو و مناظره محکوم کند. علاقه ناظر سزاوار از آنجا به متوسلیان شروع شد که متوجه شد کمونیست زندانی که از سران چپی بود، به او گفت: «میروم و مطالعه میکنم و برمیگردم تا با تو بحث کنم.»
مجتبی عسگری مسئول وقت بهداری مریوان میگوید متوسلیان عادت داشت، بعد از نماز مغرب و عشا نیروهای سپاه مریوان را دورتادور نشانده و با آنها بحث کند. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با مارکسیسم و عقاید مادیگرایی مطرح بود. متوسلیان نیز بیشتر در اینهمینزمینه بحث و گفتگو راه میانداخت. عسگری میگوید «احمد گاهی اوقات که در بحثهایش از مباحث عقیدتی فارغ میشد، کنار بچهها مینشست و یک استکان چای هم کنار دستش میگذاشت و کتاب میخواند. من دیده بودم که کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» علامه طباطبایی و کتاب فلسفه آقای مطهری را میخواند.»
سیلی حاجاحمد به پاسداری که اسیر عراقی را زد
سردار عباس برقی از نیروهای حاضر در مریوان و یکی از راویان ماجرای مجادله متوسلیان و محسن وزوایی، درباره چگونگی آشنایی با متوسلیان و علاقهمندیاش به او خاطرهای دارد که روایتش در کتاب «عروج از شاخه زیتون» چاپ شده است. اینخاطره مربوط به یکی از عملیاتهای متوسلیان در کردستان و از اینقرار است:
«یکسرباز عراقی در بین اسرا بود که خیلی هم زیبا بود و چشمهای زاغ و موهای بوری داشت. شبیه آمریکاییها بود. در بین عراقیها وجود چنینتیپآدمهایی خیلی کم اتفاق میافتد. همه سیاهسوخته بودند و موهای وزوزی داشتند. بچههای ما روی ارتفاعات تته مثل بقیه اسرا دستهای او را بسته بودند. یکی از بچههای سپاه درحالیکه اسلحه ژ۳ دستش بود، رفت روبهروی او ایستاد و مرتب به او اصرار کرد بگوید «مرگ بر صدام». اینعراقی که از آنبعثیهای شیفته صدام بود، بهجای اینکه به صدام فحش بدهد، متاسفانه برگشت به امام (ره) توهین کرد. اینبرادر سپاهی هم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و با قنداق اسلحه به صورت اینافسر عراقی کوبید. فک و بینی طرف را شکست، خونریزی کرد و روی زمین ولو شد. حاجاحمد وقتی آمد و اینصحنه را دید، گفت: وقتی این اسیر میآمد بالا، من او را دیدم که سالم بود. چه اتفاقی افتاده که اینطوری شده؟ من به او گفتم: نه، برادر احمد. این برادر آمد و خیلی اصرار کرد که ایناسیر به صدام دشنام بدهد. اسیر به صدام دشنام نداد و وقتی خیلی عصبانی شد، به امام فحش داد و اینبرادر با اسلحه کوبید به صورت او. اینحال و روزش به سبب اینماجراست. حاجاحمد ایشان را صدا کرد. اینبنده خدا فکر کرد که الان حاجاحمد یکجایزهای به او میدهد و بارکالله میگوید. بهمحض اینکه آنرزمنده به حاجاحمد نزدیک شد، حاجاحمد یکی خواباند در گوش او. سیلی بسیار محکمی زد که اینبنده خدا پرت شد به عقب. طرف عصبانی شد و گفت: چرا میزنی؟ این به امام فحش داد. در اینجا حاجاحمد صحبت کرد. گفت: تو به عنوان یکپاسدار نمیدانی که چه رفتاری باید با اسیر بکنی؟ تا زمانی که جنگ است، میزنیم، میکشیم، ولی وقتی طرف اسیرت شد، دیگر اسیر است و باید به او آب بدهی و از او پذیرایی بکنی و دین اسلام را به او نشان بدهی. نه اینکه با اسلحه بزنی به صورت او و درب و داغونش بکنی. مجروح عراقی هم به اینقضایا توجه داشت که اینشخص چه کسی بود و چرا اینرزمنده را زد. آنهایی که کمی عربی بلد بودند، برایش توضیح دادند که حاجاحمد فرمانده ماست و به خاطر اینکه آنرزمنده تو را زده، او را تنبیه کرد. مجروح عراقی با اینکه صورتش له و دندانهایش خرد شده بود، انگار شیفته حاجاحمد شد. هرجا که حاجاحمد میرفت، با چشمهایش او را دنبال میکرد.» (صفحه ۲۳۰ به ۲۳۱)
تا سنگرهای اسرائیل را شناسایی کرده بود
طبق روایت شهیدهمت از دوره حضور متوسلیان در سوریه، حاجاحمد چند لشکر اسرائیلی را تا عمق ۵۰ کیلومتری مواضعشان روی ارتفاعات جولان شناسایی کرده و برای عملیات علیه آنها آماده بود. اینجمله برای شهیدهمت یا متوسلیان است که گفته بود: «اسرائیلیها اگر خودشان میفهمیدند که ما تا کجاها پیش رفتیم، مغزشان سوت میکشید.»
مسعود معمایی از رزمندگان لشکر ۲۷ هم که در اعزام سال ۱۳۶۱ به سوریه حضور داشته، میگوید یکبار حاجاحمد همراه با چندنفر دیگر به شناسایی مواضع اسرائیل رفت و با ایننزدیکشدن به دشمن، وظیفه نیروهای اطلاعات عملیات را خود انجام داد. معمایی در تشریح ایناقدام متوسلیان میگوید «در واقع از کنار نیروهای جنبش فتح میگذرد و به کنار نیروهای اسراییلی میرسد و بعد هم پیشنهاد و طرحی میآورد. یادم هست ایشان مطرح کرد که ما با یکگردان آرپیجیزن میتوانیم یکلشکر اسرائیل را اسیر و دستگیر کنیم.» (صفحه ۴۷۸)
یکی از نکات جالب روایت مسعود معمایی، درباره نگاه متوسلیان به فرد مبارز و رزمنده است که در تضاد کامل با نگاه جریاناتی چون جنبش فتح بوده است. معمایی میگوید «حاجاحمد تا زیر سنگرهای اسراییلیها رفته بود! ما خبر داشتیم و در شورا هم بحث آن مطرح شده بود. یکی از موضوعاتی که ایشان مرتب برای ما تعریف میکرد و از آن نگران و ناراحت بود، نیروهای فتح بودند. میگفت اینها از اخلاق اسلامی برخوردار نیستند. در بعضی از سنگرهای آنها، دختر و پسر با هم هستند و مشکلات زیادی دارند. ما در ایران نشستهایم و میخواهیم نیروهای مسلمان پیروز شوند. اینطوری میخواهند پیروز شوند؟ اینها خودشان را هم نمیتوانند جمع کنند.» (صفحه ۴۷۹)
لبنان، پایان کار توست
سردار عباس برقی درباره اسارت یا شهادت احمد متوسلیان، جملهای دارد و میگوید «من یک سر سوزن، یک هزارم درصد هم احتمال نمیدهم ایشان زنده باشد.» علت این سخنش نیز خاطرهای است که از آخرینشب پیش از اعزام به سوریه دارد. او آنشب را در خانه متوسلیان، همراه او به سر برده و خاطرهاش درباره آمدن دو پاسدار به در منزل و صحبت با متوسلیان، با راویان دیگری که آنشب در منزل متوسلیان بودهاند، شباهت دارد.
اینراوی میگوید حاجاحمد پس از گفتگوی جلوی در با دو پاسدار مورد اشاره، با حالتی آشفته به داخل منزل آمده و بهخاطر شنیدن خبر اسارت چندتن از همرزمانش در سوریه عصبی بود. سردار برقی جمله مهمی درباره نارضایتیهای متوسلیان از فرماندهان ردهبالا دارد و میگوید «ایشان چیزهایی گفت که نباید بگویم و هیچ وقت هم نمیگویم؛ چون از بعضی از آقایان واقعا ناراحت بود.»
طبق اینخاطره سردار برقی، متوسلیان در آنگفتگو درباره آخر کار خود (شهادت) به صراحت صحبت کرده که اینروایت در کتاب «همپای صاعقه» هم وجود دارد. راوی خاطره میگوید:
«دیدم هقهق گریهاش تمام نمیشود. دوباره پریدم وسط حرف و گریهاش و صحبتی کردم. جواب داد: تو فتحالمبین را یادت میآید؟ گفتم خب بله فقط یکماه و نیم از آن گذشته. خیلی هم خوب یادم میآید. گفت من یک شب آمدم بیرون وضو بگیرم، درحین وضوگرفتن زیر تانکر آب در این فکر بودم که آقامحسن به ما گفته پنجاه تا تویوتا میدهد و الان میگوید ده تا بیشتر نمیتواند بدهد. مثلا گفته پانزده تا گردان تشکیل بدهید و الان میگوید نیرو کم است، ده تا گردان تشکیل بدهید. ذهنم مشغول کمبودهای تیپ بود که نکند در عملیات شکست بخوریم و آبرویمان برود. بالاخره ما را به خاطر یک قدرت رزم کوهستانی از کردستان آوردهاند و تیپ تشکیل دادهایم. میگفت: در این فکر بودم که دیدم یک نفر زد روی شانه من. برگشتم، دیدم یک برادر پاسدار با لباس فرم به من گفت: برادر احمد! تو خدا و ائمه را فراموش کردهای؟ توی فکر تویوتا و آیفایی؟ اصلا اینطوری فکر نکن. توکل کن بر خدا و بدان که در اینعملیات [فتحالمبین] پیروزید. بعد از اینعملیات، عملیات دیگری دارید که در آن خرمشهر را آزاد میکنید. بعد برای کمک به لبنانیها و شیعیان لبنان عازم لبنان می شوید. آنجا دیگر پایان کار توست.» (صفحه ۲۴۲ به ۲۴۳)
اگر بلایی سرم بیاید حتما کار اسرائیلیهاست
سردار نصرتالله کاشانی هم معتقد است حاجاحمد متوسلیان زنده نیست چون «اسرائیلیها نمیگذاشتند که ایشان زنده بماند و حتما شهیدش کردهاند.»
اینراوی میگوید: «حاجاحمد گفت: در گنبد که کسی نتوانست کاری کند. در کردستان هم که ما را کسی نکشت. صدام هم که زورش به ما نرسید. این منافقین هم هیچی غلطی نمیتوانند بکنند. من اگر بلایی به سرم بیاید، حتما کار اسرائیلیهاست! درآنزمان اصلا حرفی از سوریه و لبنان وجود نداشت که حاجاحمد اینحرف را زد.» (صفحه ۴۱۴ به ۴۱۵)
عباس عبدی که در مقطع شهادت احمد متوسلیان، نیروی بخش سیاسی سفارت ایران در لبنان بوده، یکی از راویانی است که روایتشان از حاجاحمد در «عروج از شاخه زیتون» منتشر شده است. او ضمن استفاده از لفظ «مرحوم» برای اشاره به متوسلیان میگوید: «من در صحبتهایم گفتم «مرحوم متوسلیان». دلیلش هم حس خودم است. بهنظرم نمیتواند اینقدر تحولات در آنجا اتفاق بیافتد و کسی زنده بماند. امکان ندارد. شاید اگر آنها دست اسرائیل بودند، شانسی بود؛ ولی اگر دست فالانژها باشند، به هیچوجه آنها را نگه نمیدارند. امکان ندارد؛ چون چنین چیزی هزینه زیادی دارد. علاوه بر این، هرکاری هم که میخواستند انجام دهند، تا الان تمام شده است. راستش من به همان مرحومبودن بیشتر معتقد هستم.» (صفحه ۵۱۲)
سمیر جعجع گفت اعدامشان کردهایم
حسین شریعتمداری از نیروهای وقت دفتر سیاسی سپاه که در سفر حج همراه شهیدان متوسلیان، همت و شهبازی بوده میگوید چندسال قبل (دهه ۱۳۹۰)، زمانیکه قرار بود معاوضهای بین حزبالله و حزب فالانژ صورت گیرد، سمیر جعجع که به تعبیر شریعتمداری «عامل اصلی اسارت متوسلیان و همراهانش است و در خود لبنان هم به خباثت و کثافتکاری معروف است»، با نیویورک تایمز مصاحبهای کرده و گفته بود ما احمد متوسلیان و موسوی و آن دو نفر را بعد از اسارت، اعدام کردیم.
مدیرمسئول موسسه مطبوعاتی کیهان میگوید پس از اینمصاحبه سمیر جعجع، با بچههای حزبالله لبنان تماس گرفته و از جانب آنها نیز ایننکته را شنیده که احتمال شهادت حاجاحمد و همراهانش بالاست.
شریعتمداری خاطره مشترکی هم درباره متوسلیان و همت و آرزوی شهادت بهعنوان پایای کارشان دارد که مربوط به سفر حجشان است. او میگوید: «وقتی به حرم حضرت رسول (ص) میرفتیم، احمد و همت سفارش میکردند که یادمان نرود میخواستیم تا آخرین نفس در مسیر انقلاب اسلامی باشیم. ایننکته زیاد تاکید میشد که انقلاب اسلامی همان نظام امام زمان (عج) است و حیف است که آدم فرصت حضور در ایننظام را از دست بدهد. آرزوی شهادت هم چیزی بود که بهصراحت مطرح میشد.» (صفحه ۲۲۳)
سمیر جعجع گفت آنها را کشته و در چاه انداختهاند
منیره متوسلیان یکی از دو خواهر شهید متوسلیان هم میگوید پس از ماجرای اسارت و مفقودشدن ۴ دیپلمات ایرانی در لبنان، همراه با خانم مجتهدزاده (همسر سیدمحسن موسوی) و پسرش رائد موسوی، پدر کاظم اخوان و پدر تقی رستگار مقدم، سفری به لبنان داشته است. مسافران ایرانی یعنی خانواده متوسلیان، موسوی، اخوان و رستگار مقدم، در اینسفر با سمیر جعجع و همسرش ملاقات کرده و درباره سرنوشت عزیزان خود پرسوجو کردهاند.
خواهر حاجاحمد متوسلیان میگوید، سمیر جعجع در آندیدار گفت: «آنها را کشته و در چاه انداختهاند.»
اینخواهر شهید ضمن تاکید بر اینمساله که متوسلیان و همراهانش در قدم اول دستگیری به شهادت رسیدهاند، میگوید «من با توجه به بار اول و آخری که به لبنان رفتم، احساسم این است که حاجاحمد دیگر برنمیگردد. ولی دولت ایران میخواهد بگوید آنها زندهاند.»
جواد کثیری دیگر راوی حاضر در کتاب پیشرو هم میگوید از نظر او، حاجاحمد متوسلیان شهید شده است. او همچنین روایت میکند از نیروهای وزارت اطلاعات و معاون وزیر اینوزارتخانه در اینباره سوال کرده و چنینپاسخی شنیده است: «آخریناطلاعاتی که داریم، این است که آنها را شهید کردهاند.»
برادرم شهید شده است
فریده متوسلیان دیگر خواهر اینشهید که بهخاطر افسردگی شهید ناشی از مفقودشدن برادرش، در سال چهارم علوم پزشکی دانشگاه تهران ترک تحصیل کرد، گفته است: «احساس من راجع به سرنوشت حاجاحمد این است که ایشان به شهادت رسیده است.»
مجتبی نیری دوست دوران نوجوانی و جوانی شهید متوسلیان هم در گفتههای ثبتشده از او گفته «من احساس میکنم اگر حاج احمد زنده بود، همان سال اول یا یکی دو سال بعد از آن باید پیدا میشد. به نظرم او به دست اسرائیلیها هم نرسیده؛ چراکه اگر به دست دولتی میرسید که منسجم بود، احمد را نمیکشتند.»
اینراوی معتقد است زنده بودن احمد متوسلیان خیلی بیشتر از شهادتش به درد دشمن میخورد و اگر او اسیر بود، به شکلی مشخص میشد.