در غیاب طیف خاکستری | اعتماد
 

انتظار بیهوده، عدم وصال، رفتن رفیق تابستان در زمستان، صدای شلیک و حکمفرمایی سکوت، قوانین و تصمیم‌های ناعادلانه، زود دیرشدن، خودکشی، قتل و هابیل و قابیل، عقب‌ماندگی، دشمنی و جدایی. اینها کلید واژه‌های حاکم بر آخر هر یک از 11 بخش مجموعه داستان «آقای قناصه، خانم گرینف» نوشته سینا قنبرپور است.

آقای قناصه، خانم گرینف سینا قنبرپور

در اینجا چند نمونه از این پایان‌ها را مرور می‌کنیم. «همان اندازه که او منتظر بود ما هم منتظر شدیم ولی خبری از او نشد که بیاید و تکلیف ما را روشن کند.» «کسی که به اتاق شیشه‌ای سنگ می‌زند نباید انتظار تشویق داشته باشد. به آنها گفت یک بخشنامه جدید ابلاغ می‌شود، موضوع فقط اخراج آن یک نفر نبود. همه که نشستند، گفت: از این به بعد هیچ مرد عیالواری در اینجا استخدام نمی‌شود والسلام.»«او گفت: می‌دونی قبل از اینکه ستاره رو پرت کنم پایین چی بهم گفت؟... گفت به خدا من به احمد گفتم. گفت افشین سربازه و تو این شرایط جنگ، کسی از سربازی زنده برمی‌گرده که اون برگرده؟»

«صدای شلیکی آمد. همه زمزمه‌ها را با خود برد. همه زمزمه‌هایی که می‌گفت مگر می‌شود؟ مگر می‌شود همه حس‌ها از میل تن برخاسته باشند؟ پس آن نوشته‌ها که فرستاده بود چه؟ صدای همان شلیک کافی بود تا سکوت حکمفرما بشود؟»«بوی سوختگی همه جا را پر کرده بود... به خدا اگه می‌تونستم این‌قد جنازه آدما از زنده‌شون برات دوست‌داشتنی‌تره، خودکشی می‌کردم جنازه‌ام بیفته دستت. اونم نه جنازه سالم جنازه سوخته... ما حتی حرف مشترکی باهم نداریم... ساعت مچی مقتول سالمه.... دست چپش را بالا آورد تا نگاهی به ساعت خودش بیندازه، ولی ساعت روی دستش نبود.»

چند ادعا: می‌توان گفت متن می‌خواهد آن روی چرکین زمانه را نمایندگی کند. می‌توان گفت متن در اسارت قلم نویسنده چاره‌ای جز نمایندگی زمانه را نداشته است. می‌توان گفت متن شاهدی است بر فراروایت‌های شکست‌خورده و سرگردانی انسان. می‌توان گفت هم متن و هم نویسنده بدون داشتن نظریه‌ای برای برون‌رفت، تسلیم وضعیت موجود هستند و... اگر فرض بر این باشد که هیچ‌کدام از گزاره‌های بالا صحیح نباشند، ترجیع‌بند بخش پایانی مجموعه داستان سینا قنبرپور چه چیزی را نشان می‌دهد جز جدایی، عدم موفقیت و امید، شکست و حیرانی و سرگردانی؟

گویی پایان داستان از گزاره‌هایی تشکیل شده است که می‌تواند ارتباطی با اصل ماجرا نداشته باشد. چه خود به تنهایی حامل مفاهیم منفی‌ای هستند که اساسا ارتباط منطقی و واقعی تمام و کمال با رخدادهای داستان ندارند. به عبارت دیگر از همه هست‌های موجود در داستان نمی‌توان به گزاره‌های منفی‌ای رسید که گویی به‌طور حتم اجتناب‌ناپذیرند. شکاف میان واقعیت و نتیجه داستان یک شکاف جدی است که می‌تواند حاصل از ادبیات سرد مصرف و فردگرایی صرف حاکم بر آن نشأت گرفته باشد. مصرف پیام سرد که میان آگاهی و خودآگاهی فرد و نتیجه‌ای که می‌خواهد به آن رهنمون شود، جز خودکشی راهی دیگر باز نمی‌گذارد؟ هر چند خودکشی هم واقعیت تلخ طردشدگی است ولی آیا همه طردشده‌ها به نحوی دست به خودکشی می‌زنند یا مکانیزم دفاعی جامعه افراد را به سوی حیات و زندگی و سرزندگی سوق می‌دهد؟

ندیدن این روی سکه داستان، در نتایج به عمل آمده، موضوعی دیگر را مطرح می‌کند که از موضوع مطرح‌شده بسیار حیاتی‌تر است. همواره در جدایی عنصر آگاهی و خودآگاهی به اوج می‌رسد. به عبارت دیگر گسست و تفاوت‌گذاری خود عامل اپیستمه و شناخت از مراحل مختلف حیات توسط انسان و حیات جمعی اوست؛ اما آیا همواره گسست در خود نطفه شکست دایمی را منعقد کرده است؟ متن‌های مصرفی ناشی از روح تسلیم انسان به رخدادهای تاریک و ناامیدکننده، دین جدیدی هستند که انسان را به هیچ بهشت برینی رهنمون نمی‌کنند؛ بلکه بهشت را طبقاتی می‌کنند. به عبارت دیگر متونی از این دست هرچند مفهوم گسست و شکست را به خوبی بیان می‌کنند، ولی عنصر آگاهی و خودآگاهی و موفقیت را در شکاف میان واقعیت و وضع مطلوب، با انباشت رخداد سیاه، به طبقات فرادست می‌سپارند و طبقه فرودست از دستیابی به اطلاعات و آگاهی و خودآگاهی به حضیض ذلت پرداختن به اطلاعات حاشیه‌ای، ترغیبی و فیک سقوط می‌کند. از این رو براساس نظریه شکاف آگاهی «به موازات افزایش انتشار اطلاعات در جامعه توسط رسانه‌های جمعی، آن بخش‌هایی از جامعه که دارای پایگاه اقتصادی اجتماعی بالاتر هستند، در مقایسه با بخش‌های دارای پایگاه اقتصادی پایین‌تر، تمایل بیشتری به دریافت اطلاعات در کوتاه‌ترین زمان دارند؛ لذا شکاف آگاهی این دو بخش به جای کاهش افزایش می‌یابد» و در نهایت فرهنگ نظام رسانه‌ای از جمله کتاب و رمان، به ویژه برای طبقه فرودست به قول مارکوزه، به تامین «نیازهای کاذب» منتهی می‌شود.

از این رو متن انحصارا تبدیل به بیان رخدادهایی می‌شود که در کوچه و خیابان و تاکسی و مترو همه از آن سخن می‌گویند. بدون آنکه قادر باشد شخص در حال غرق شدن را یک پله به نجات خویش نزدیک کند. گرداب مفاهیم، به همراه تکنیک‌های داستانی خوب که (در متن کتاب گاه صبغه بیان حوادث دارد و گاه نثری داستانی به خود می‌گیرد) به همراه ابهام‌های ایجادشده، برای فهم متن، خواننده را به سوی سرنوشت قهرمانان داستان کشانده و نیازهای کاذب مانند میل به خودکشی، جدایی و... را به عنوان نیاز واقعی و برخاسته از نیاز زمانه تشدید می‌کند.

به عبارت دیگر در مجموعه داستان، گزاره‌ها اغلب با یک نتیجه همراهند آن‌هم تلخی‌ای که آن سوی سکه شیرینی است. پیش‌قضاوتی ناشی از توسعه‌نیافتگی که در آن سویه‌های سیاه و سفید از همه راحت‌تر قابل انتخاب و بیان هستند و زندگی را برای تحریر متن بسیار آسان و بدون دغدغه می‌کند. از منظری دیگر گرایش‌ها و سویه‌ها در داستان اغلب به گونه‌ای شکل می‌گیرند که انتهای آن از ابتدا روشن است زیرا زاویه متن زاویه حرکت از سمت سفیدی و به سوی سیاهی است و پاراگراف‌های پایانی متن که در بالا ارایه شده همین را نشان می‌دهند، از این رو پیش‌بینی آن اساسا دشوار نیست. دلیلش نیز روشن است؛ طیف خاکستری که برای فهم آن نیازمند فهم چگونگی هستیم، به نظر می‌رسد غایب بزرگ داستان است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...