عبور از پدران | سازندگی


عتیق رحیمی [Atiq Rahimi] متولد سال 1962 در کابل است و اگرچه که بیشتر از نیمِ سال‌‌‌های زندگی خود را در فرانسه گذرانده‌‌‌ است اما در داستان‌‌‌هایش همچنان به زندگی زنان و مردان افغانستان در بستر تاریخ معاصر می‌‌‌پردازد. حالا و در آستانه شصت‌سالگی می‌‌‌توان او را داستان‌‌‌نویس و کارگردانی توصیف کرد که معتبرترین جوایز ادبی و سینمایی جهان را در کارنامه دارد و به نظر می‌‌‌رسد که در حال تجربه فضاهایی جدید در آثار سینمایی‌‌‌اش است.

عتیق رحیمی [Atiq Rahimi]  خاکستر و خاک» [Earth and Ashes]

نخستین اثر داستانیِ عتیق رحیمی به‌نام «خاکستر و خاک» [Earth and Ashes] در سال 1999 به فارسی در فرانسه منتشر شد و بعدتر در سال 1381 در ایران، که برای عتیق رحیمی جایزه ادبی یلدا را به ارمغان آورد. این داستانِ بلند به زبان فرانسه هم ترجمه و چاپ شد و سپس دستمایه اقتباسی سینمایی قرار گرفت. سینماگر فقید ایرانی، کامبوزیا پرتوی نگارش فیلمنامه این اثر را به عهده داشت و عتیق رحیمی این‌بار در نقش کارگردان آن ظاهر شد. این فیلم سینمایی که «خاک و خاکستر» نام گرفت در بسیاری از جشنواره‌‌‌های بین‌‌‌المللی فیلم از جمله کن به نمایش درآمد و مورد توجه قرار گرفت و نامزد افغانستان در اسکار هفتادوهفتم نیز بود. دومین اثر سینمایی رحیمی در مقام کارگردان، بر اساس چهارمین اثر او در مقام نویسنده، یعنی «سنگ صبور» با فیلمنامه‌‌‌ای از ژان کلود کریر فیلمنامه‌نویس و شرق‌‌‌شناس فقید فرانسوی جلوی دوربین رفت. «سنگ صبور» همچنین، نخستین اثر داستانی رحیمی بود که به زبان فرانسوی نگارش یافت و برای نویسنده‌‌‌اش یکی از معتبرترین جوایز ادبی جهان موسوم به جایزه گنکور را به ارمغان آورد. طبع‌‌‌آزمایی عتیق رحیمی به زبان فرانسوی محدود به آثار داستانی‌‌‌اش نماند و او نخستین فیلم فرانسوی‌‌‌زبان خود را بر اساس داستانی از یک نویسنده رواندایی جلوی دوربین برد. این فیلم که «بانوی رود نیل» نام گرفت خرس بلورین هفتادمین دوره از جشنواره فیلم برلین را برای او به همراه داشت.

عتیق رحیمی آخرین اثر داستانی خود را در سال 2019 به زبان فرانسوی منتشر کرد که ترجمه فارسی آن در پاییزی که گذشت از سوی نشر چشمه و با عنوان «سقاها» رونمایی شد. انتشار آثار او در ایران ولی همیشه بدون حاشیه نبوده ‌‌‌است. در اواسط دهه نود خورشیدی نشر ثالث به بهانه نامفهوم‌بودن فارسی دَریِ داستان‌‌‌های رحیمی برای خواننده ایرانی، دست به ترجمه دو اثر داستانی او به نام‌‌‌های «خاکستر و خاک» و «هزار اتاق خواب و اختناق» از زبان انگلیسی به فارسی زد و رحیمی در واکنش به این وضعیت در قالب یادداشتی با عنوان «من هم از این تمدنم، از این زبان فرهنگی و از این فرهنگ زبانی» از ناشر خواست تا چاپ و پخش کتاب‌‌‌هایش به این شکل را متوقف کند. بعدتر، باز هم نشر چشمه بود که با افزودن واژه‌‌‌نامه‌‌‌ای کوتاه به انتهای کتاب اقدام به انتشار «خاکستر و خاک» به شکل اوریجینال خود کرد.

«خاکستر و خاک» داستانی بلند از ماجرای پیرمردی به نام «دستگیر» است که به همراه نوه خردسالش «یاسین» در مسیر رسیدن به پسرش «مراد» سِیری (Journey) جسمانی و روحانی را تجربه می‌‌‌کند. آنچه در این سِیر بر «دستگیر» می‌‌‌گذرد از یک سو روایتی عام و انسانی است به شکلی که می‌‌‌توان هر انسان آسیب‌‌‌دیده و رنج‌‌‌کشیده از جنگ در هر جای جهان را به جای او نشاند و از سوی دیگر روایتی خاص و شخصی است به این مناسبت که نویسنده، آن را در یک زمینه فرهنگی و تاریخی مشخص روایت می‌‌‌کند که به سال‌‌‌های اشغال افغانستان از سوی شوروی بازمی‌‌‌گردد، دورانی که افغانستان به عرصه‌‌‌ای برای توسعه‌‌‌طلبی، قدرت‌‌‌نمایی و رقابت طرفین درگیر در جنگ سرد تبدیل شده‌‌‌ بود و نتیجه آن برای مردم افغانستان چیزی جز رنج، مرگ، مهاجرتِ اجباری و درنهایت، جنگ‌‌‌های داخلی و شکل‌گرفتن طالبان نبود. وضعیتی پیش‌‌‌رونده و دامنه‌‌‌دار که نتایج آن حالا پس از گذشت بیش از چهل سال نه فقط افغانستان، بلکه کل منطقه را به شکلی روشن و انکارناپذیر تحت تاثیر قرار داده ‌‌‌است. با این حال، تصاویر زیادی از آن دوره در فضای ادبی فارسی‌‌‌زبان موجود نیست و «خاکستر و خاک» قبل از هر چیز از آن جهت قابل توجه است که به صورت ضمنی و در بستر داستان، در حال افزودن تصویری از آن دوره به معدود تصاویر موجود است. دورانی که نویسنده خود نیز آن را از سر گذرانده است و با این تجربهِ زیسته، دست به تصویرکردن یکی از بی‌‌‌شمار تصاویر حاصل از آن می‌‌‌زند؛ تصویری که نه‌فقط به صورت عینی، بلکه حتی به شکلی تمثیلی در طول داستان برساخته و تشریح می‌‌‌شود:

«یاسین با خسته‌‌‌ (هسته) سنجد، نَسوار و خاک و مورچه را باهم می‌‌‌آمیزد. مورچه در خاک سبز می‌‌‌تپد. سرباز... رد می‌‌‌شود از برابرت. یاسین با خسته‌‌‌ سنجد جای پای سرباز را زیرورو می‌‌‌کند. دیگر مورچه نیست. مورچه و خاک و نسوار چسبیده‌‌‌اند به کف موزه سرباز که دور می‌‌‌شود»

«خاکستر و خاک» مانند هر داستان دیگر که سفر، بسترِ جریان یافتن و واقع‌شدن پیرنگ آن باشد الگوی سفر قهرمانِ جوزف کمبل را به ذهن خواننده متبادر می‌‌‌کند و اتفاقا دقیق‌شدن بر انطباق یا عدم انطباق این الگو بر سِیری که دستگیر از سر می‌‌‌گذراند، نتایجی درخور توجه به دنبال دارد؛ زیرا به نظر می‌‌‌رسد که نویسنده در این داستان، معنایی را که در ذهن دارد نه از راه دنبال‌کردن این الگو، بلکه از طریق عدم انطباق سِیر شخصیت اصلی داستان خود با الگوی پیشنهادی کمبل اراده می‌‌‌کند و به عبارت دقیق‌‌‌تر، در حال واسازیِ این ساختار است. کمبل در الگوی پیشنهادی خود که بعدتر اساسِ کار برخی دیگر از نظریه‌‌‌پردازان برای برساختن الگوهایی تخصصی‌‌‌تر قرار گرفت ساختاری هفده مرحله‌‌‌ای را ترسیم می‌‌‌کند که در قالب سه فاز عزیمت، تشرف و بازگشت قرار می‌‌‌گیرند؛ با این توضیح که مراحل هفده‌‌‌گانه قابل تغییر ولی فازهای سه‌‌‌گانه ثابت و نقشه اصلی راه هستند. در الگویی که کمبل بر اساس شباهت‌‌‌های ساختاری اسطوره‌‌‌ها ارائه می‌‌‌کند، سفری که قهرمان پشت سر می‌‌‌گذارد سفری در مسیر اعتباردادن به فردیت است. از همین روست که قهرمان در پایان آن به خودشناسی نایل و به این ترتیب زمینه تکامل روحی و روانی او فراهم می‌‌‌شود.

خاکستر و خاک» [Earth and Ashes]

اما در «خاکستر و خاک» خبری از بازگشت‌‌‌های ظفرمندانه نیست. دستگیر با گزند ناشی از حمله نظامی و دیدن آنچه بر خانواده‌‌‌اش گذشته است قدم در راه می‌‌‌گذارد، به شکلی که کابوس‌‌‌ها نه‌فقط در خواب بلکه در بیداری هم رهایش نمی‌‌‌کنند و در دقایقی از تمییزِ واقعیت و توهم بازمی‌‌‌ماند. اما در راه بازگشت، نه‌تنها باری از دوش ذهن رنجورش برداشته نشده ‌‌‌است، بلکه باری سنگین‌‌‌تر که شاید بتوان آن را تردید نامید هم به آن اضافه شده ‌‌‌است: «پیاده رهسپار تپه‌‌‌های خاکستری می‌‌‌شوی. بغض گلویت را می‌‌‌فشارد. چشم‌‌‌هایت را می‌‌‌بندی و به درون سینه آرام آرام می‌‌‌گریی. دستگیر، مرد باش. مرد نمی‌‌‌گرید. چرا؟ بگذار که غم دل آب شود» کهن‌‌‌الگوها از ناخوداگاه جمعی نوع بشر سرچشمه می‌‌‌گیرند و در اسطوره‌‌‌ها نمود می‌‌‌یابند. به این ترتیب، به نظر می‌‌‌رسد که نویسنده در حال واسازی کهن‌‌‌الگوها به قصد برساختن خویشکاری (Function) و ساختارهایی جدید است تا بتواند روایت مخصوص به انسان معاصر در جهان هستی را ارائه کند.

اسطوره در این داستان ردپایی دیگر نیز به جا گذاشته است که می‌‌‌توان آن را در ارتباط پدران و پسران داستان جست‌وجو کرد. رودرروی هم قرارگرفتن پدران و پسران از مضامین کهن در ادبیات جهان است؛ به شکلی که پیداکردن منشاء و دنبال‌کردن مسیر این مضمون در ادبیات زبان‌‌‌های مختلف یکی از جریان‌‌‌های کلاسیکِ مطالعاتی در ادبیات تطبیقی است. این رویارویی گاه به پدرکشی منجر می‌‌‌شود و گاه به پسرکشی، ولی در هر دو صورت بستری را فراهم می‌‌‌کند که در قالب آن می‌‌‌توان با نشان‌گرفتن پدر و پسر از مفاهیم مختلف دست به تاویل متن زد و معانی پوشیده را از آن برداشت کرد. این تاویل و معنای حاصل‌شده از آن حتی می‌‌‌تواند تبدیل به زمینه‌‌‌ای شود برای تعمیم معنای متن به مجموعه آن نظام فرهنگی که متن از دل آن برآمده است.

در «خاکستر و خاک» نیز پدران و پسران رودرروی یکدیگر قرار گرفته‌‌‌اند. «میرزا قدیر» پسرش را که به ارتش اشغالگر پیوسته عاق کرده‌‌‌ است، «دستگیر» با فروپاشیدن تصویری که از پسرش در ذهن داشت بازمی‌‌‌گردد و حتی «مراد» پسر خردسالش «یاسین» را به پدربزرگش سپرده و دور از او زندگی می‌‌‌کند. درواقع، داستان در حال نورتاباندن بر اختلالی رو به رشد در ارتباط پدران و پسران است و برای بازنمایی آن از پسرکُشی معروف ادبیات کلاسیک فارسی، یعنی داستان «رستم و سهراب» بهره می‌‌‌گیرد، ولی داستان این بار هم رَه به سرمنزلی تازه می‌‌‌برد: «سهراب‌‌‌های امروز نمی‌‌‌میرند، می‌‌‌کُشند.» واقعیت این است که سهراب‌‌‌های «خاکستر و خاک» نه می‌‌‌میرند و نه می‌‌‌کُشند، بلکه از پدران خود عبور می‌‌‌کنند. این در حالی است که معمولا مجموعه فرهنگ شرقی به سبب غلبه پدران بر پسران در ادبیات آن، گذشته‌نگر و فرهنگ غربی به واسطه غلبه پسران بر پدران، آینده‌نگر توصیف می‌‌‌شود. به عبارت دیگر، به نظر می‌‌‌رسد که نویسنده نه‌فقط به یک پایان‌‌‌بندی متفاوت برای داستانی که به موازات «رستم و سهراب» پیش می‌‌‌برده اندیشیده است، بلکه در حال تنه‌زدن به ساختارهای فرهنگی برخواسته از جهان‌‌‌بینیِ شرقی است. با این حال، پدر باشید یا پسر یا هیچ‌کدام، بعید است که پس از خواندن «خاکستر و خاک» تا مدت‌‌‌ها نگاهِ مبهوتِ «دستگیر» را از یاد ببرید.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...