رویای راه آهن | اعتماد
ریلها همان خطوط موازی درس ریاضی هستند که قرار بود هیچوقت به هم نرسند. نرسیدند اما هیچکس هم نگفت چقدر از خود گذشتهاند که زیر پا له میشوند برای رساندن دل به دلدار. ریلها خوابیده جادو میکنند، سرد سیر را به گرمسیر میرسانند. اما قطارها این مار خوش خطوخال با سوت، ناله و گاه دودی که از سرشان بلند میشود پیر که نمیشوند هیچ، از صدا هم نمیافتند. خوش شانس باشند آخر عمر را هم در موزهها سر میکنند. اما هیچوقت پای ریلِ له شدهای تا امروز به موزهای باز نشد.
در ایستگاهی از تهران بزرگ یک نفر از دلِ این مار آهنی پیاده شده، یک عاشق قطار؛ یک قطارباز. احسان نوروزی که پیشتر با ترجمههای خوبش میشناختیم در آخرین اثرش توانسته از جایی که نشستهایم تا دل تاریخ ریل بکشد.
کتاب «قطارباز» نه رمان است نه داستان. ناداستانی است که اهلش باشی از خواندنش لذت میبری. نویسنده برای نوشتن این اثر سفرکرده؛ به دل تاریخ، ریلها، ایستگاهها و قطارها. پای دل سوزنبانان، کارگران و کارمندان نشسته. لای کتابهایی را باز کرده که سالها در کتابخانهها خاک خوردند و هیچ قطاربازی پیدا نشده بود بازشان کند. به عقب برگشته سوار ماشین دودی شده و تاریخ قاجار و پهلوی را دور زده تا کتابی با ایدهای ناب بنویسد. الحق که موفق بوده.
در آغاز کتاب آمده: «در میانه راه زندگی، اگر دوست و همسر و شغل و رویای بلندپروازانهای نداشته باشی، میتوانی غریبترین علایق و عبثترین بازیهای شخصی را بدون ملامت دیگران و عذاب وجدان شخصی پی بگیری و بیفتی به دنبال چیزهای کوچک، علایق نامعمول، امیال غریب، اشیای پنهان و اعمال بیهدف. اما بدون آن«مهارهای زندگی معتدل»، همیشه امکان دارد کار از حد بگذرد و بیخ پیدا کند. به نظر میآمد کارم بیخ پیدا کرده بود وقتی اوایل شهریورماه به جای تمدید اجاره خانه، با دو کولهپشتی (یکی بزرگ که به پشت میانداختم و کولهای کوچک که از جلو بغل میکردم) راه افتادم به هر کجا که ریل میرود، بی خیال اینکه موقع بازگشتِ مفلسانه به این شهر چه خواهم کرد.»
داستان از کودکی نویسنده شروع میشود، وقتی همه قصد مهندس و دکتر شدن داشتند، او آرزویش داشتن قطاری بود که خودش براندش و شبها در یکی از واگنهایش بخوابد و با آدمهایی که سواره و پیاده میکند معاشرت داشتهباشد. رویای کودکانه وقتی جدی میشود که دایی مهربان از سفر دوبی یک قطار اسباببازی سوغات میآورد. چهل تکه ریل و یک لوکوموتیو که از دودکشش بخار مصنوعی بیرون میزده، پنج واگن رنگارنگ مسافری دنبال خود میکشیده و نورافکن جلویش روشن میشده. همین نورِ نورافکن، تونلِ تاریک رویاهایش را روشن کرده. همزمان با روشن شدن مسیر، خواندن کتاب «بچههای راه آهن» و دیدن سریال شرلوک هلمز بی اثر نبوده؛ شرلوکی که برنامه قطارهای ورودی و خروجی لندن را از حفظ بوده و همین برای یک عاشق قطار کافی بوده تا محو قطارهای لندن شود. در همان زمان همراه خانواده با قطار از تهران، به مشهد میرود. اما کمی نا امید میشود زیرا با آنچه در فیلمها دیده زمین تا آسمان فرق داشته. واگنها به آن تمیزی قطارهای فیلمها نبودند و محوطه ایستگاه غرق چرک، ته سیگار و روغن. با این حال، این نومیدیهای اولیه باعث نشد که دست از قطار بکشد و در سال اول دبیرستان طغیان کرده و برای اثبات به خانواده برای اینکه بفهماند کوچه فقط جای بچههای بد نیست از مدرسه حوالی میدان ولیعصر پیاده به سمت راهآهن میرود. روی پل مشرف به راهآهن میایستد. قطار مزه میکند. فکر میکند هر قطار حامل هزاران رویای مقصدهای پیشرو و رویای مکانهای پشت سر هستند. با دیدن قطارها رد یک رویا را پی میگیرد؛ رویای راه آهن.
کنجکاوی و عشق قطار سالها بعد او را به ساختمان روابط عمومی راهآهن میکشاند تا به مدیر مربوطه بگوید: «قربان دنبال یه رویا میگردم، رویای راهآهن» و قطارباز از آن ساختمان کلید میخورد.
واژه کمتر شنیده شده قطارباز در ایران واژهای است که در بیشتر کشورها تعریف شده است. آدمهایی هستند که کتابچه مقدسی به اسم اِیبیسی که ایین آلن منتشر کرده و حاوی اسامی لکوموتیوهاست در دست دارند و با دیدن هر مدلی توی کتابچهشان میگردند و جلوی اسمش علامت میزنند. همراه با ذکر مکان و زمان رویتش تا به فهرست فتوحاتشان اضافه شود. تیک زدن همه اسامی جزو افتخارات یک قطارباز است. در خیلی از زبانها و فرهنگها برای آدمی مثل او اسم مشخصی دارند. انگلیسیها میگویند «trainspotter» (قطاریاب) یا«anorak»، امریکاییها میگویند«trainbuff» فرانسویها از پسوند پاتوس به معنی بیماری استفاده میکنند و این جماعت را «ferrovipathe» یا مریض آهن مینامند. در زبان اردو به آنها میگویند «ریل کی شیدایی» یا همان شیدای ریل. احسان نوروزی به شوخی میگوید: «اما وقتی اینجا از قصدم برای این سفر باخبر شدند، مودبترینشان «خل مشنگ» خطابم کردن.»
او سفرش را از نقطه صفر یعنی ایستگاه راهآهن تهران (در جغرافیای راهآهن) آغاز میکند. از وقتی پایش را در مترو قلهک، خط قرمز مترو میگذارد پا به داستان راهآهن گذاشته. به یاد میآورد اولین قطار به نام «ماشین دودی» در ایران در دوره ناصرالدین شاه بین دروازه قزوین و حرم شاه عبدالعظیم در شهر ری برقرار بوده. او از کالسکه بخار اواسط عهد ناصری شروع میکند که مقامات دولتی از وصف و حالش به عنوان عجایب یاد میکنند.
میرزایوسف خان مستشارالدوله بعد از اقامتش در پاریس به عنوان کاردار سفارت، در رساله مشهور «یک کلمه و جز» طرحی برای راهآهن تهران مشهد آماده میکند که به محض برگشت به ایران به خاطر همین رساله و حرفهای تجدد خواهانهاش به زندان ناصری میافتد. با آنکه فتوای روحانیون را در مورد حلال بودن راهآهن گرفته بوده اما در زندان آنقدر رساله را در سرش زدهاند که بیناییاش را از دست داده و بعد از مدتی فوت کرده است.
20 سال بعد میرزا محمدکاشف السلطنه از کارکنان سفارتخانه ایران در پاریس رسالهای با عنوان «تغییرات و ترقیات در وضع مسافرت و حمل اشیا و فواید راهآهن» نوشته که تحت تعقیب قرارگرفته است. چند سال بعد او را هم کشتهاند. در قسمتی از رساله تصور کرده بوده که وقتی ایران صاحب راهآهن شود: «چنان که ماموری از طهران از جانب دولت علیه برود به اصفهان، ظهر به آنجا برسد و ماموریت خود را انجام داده از آنجا به وعده دوستانش برای صرف چای به شیراز رفته و از شیراز قصد تماشای تاق بستان کرمانشاهان را بکند، پس از تماشای آنجا شام را در همدان نزد اقوام خود صرف نماید و قبل از طلوع آفتاب در طهران به وقت معمول یومیه در سر خدمت خود حاضر شود.»
نفر سوم مرتضیقلی صنیعالدوله بوده که رسالهای در مدح راهآهن به عنوان «راه نجات» نوشته است. او وقتی انقلاب مشروطه شده و به ریاست مجلس شورای ملی رسیده طرحی را به تصویت رسانده برای تامین مالی احداث راه آهن از طریق مالیات بر شکر اما او هم به دست یک تبعه روس به قتل رسیده است.
ظاهرا راهآهن برای هوادارانش در ایران شگون نداشته. اما بخت با ایرانیان بوده که ناصرالدین شاه راهی سفر اروپا میشود. تجددخواهان او را راهی سفر میکنند تا شاید تماشای مظاهر تمدن باعت تحریک تجددطلبی در او شود. بالاخره وسوسه کالسکه بخار به دل شخص اول مملکت میافتد و هنگام مراجعت، رویای راه آهن، تئاتر و موسسات مدنی، سوغات فرنگ ناصرالدین شاه میشود. شرح ناصرالدین شاه از تجربه اولین قطارسواریاش اینچنین است: «یک ساعت از شب رفته به راهآهن رفتیم...کالسکههای راه آهن از کالسکههای مخصوص امپراتور بود. بسیار خوب و وسیع و مزین و اتاقهای متعدد از سفرهخانه و خوابگاه و اتاق پذیرایی، همه مزین به چراغ و میز و صندلی و تخت و نیم تخت. کالسکهها همه به هم وصل بود؛ طوریکه به جمیع کالسکهها میشد رفت و آمد... اول مرتبهای است که به کالسکه بخار مینشینم. بسیار خوب و راحت است.»
راهآهنی که تبریز را به جلفا میرساند نخستین خط واقعی قطار ایران است و برای همین نویسنده سفرش را از جلفا در مرز ایران آغاز میکند و به سمت تبریز میرود.
روسیه، انگلستان، آلمان و دانمارک هر کشور به تبع موقعیت خود در ایران به ساخت راه آهن میپردازد. ابتدا روسها خطی مابین مرزشان در جلفا تا تبریز میسازند تا آن را به خط سراسریشان وصل کنند و کمی بعد انگلیسها هم خطوطشان در هندوستان را به داخل مرز ایران تا زاهدان امتداد میدهند؛ خط میرجاوه به زاهدان. در شمال ایران، بندرترکمن، آلمانها شروع به ساخت میکنند. راهآهن توانسته بوده سرعت حملونقل و سرعت تحولات بینالمللی را تغییر دهد.
از همان زمان نام اینوسیله در ایران تغییر میکند. برای نامیدن این پدیده جدید که گاهی کالسکه بخار و گاهی ترن نامیده میشده، بالاخره کلمهای برای نامیدنش جا میافتد که پیش از این برای شتر به کار میرفته: قطار؛ به معنی ردیف. مشخصا به صف شترهای کاروان اطلاق میشده و عمدتا به شکل قطار شتر و به معنی رشته شتر به کار میرفته است.
کتاب «قطارباز؛ ماجرای یک خط» مجموعه سفرهای ریلی احسان نوروزی در ایران است که غیر از تاریخچه خط و ایستگاه و تا حدی شهر، مشاهدات امروز خود را طی سفر هم میگوید. گاهی گفتههایش تصاویری در ذهن تداعی میکند که معلوم نیست از کجای ناخودآگاه آدم بیرون میکشد. مانند یک فیلم صامت سیاه و سفید؛ پسرکی به یک میله آویزان است و قطار میگذرد. کارگرانی که زیر آفتاب ریل میگذرانند. کمی تصویر واضحترکه بشود شبیه افتتاح خطوط راهآهن در یک روستا میشود؛ رضا شاه با چکمههای بلندش ایستاده و روبانِ خط را میبرد.
متنی از همان ایام به چشم میخورد که قرار است به مردم آموزش بدهد بعد از نزول راهآهن، چطور رفتار کنند و با چه لباسی سوارش شوند. «اگر ماشین (قطار) آمد و ما خواستیم مثل بربریها (وحشیها) یک چوبی که یک سرش قلقلک آب (مشک آب) و لولهنگ (آفتابه) و یک سرش سفره نان باشد به کول گذاشته و برویم در اتاقهای ترن که از مخمل و آینه و انواع تزیینات مزین شده سوار شده و روی آن صندلیها جلوس کنیم، خیلی مسخره خواهیم شد و فرنگیها از روی پک و پوز ما فیلم برداشته و به دنیا سوغات میبرند! بیایید همت کنیم تا آن روز نرسیده خودمان را متحدالشکل ساخته از لباس گجاوه و پالکی نشینی و خرسواری بیرون آورده، مجهز برای ترن سواری شویم، به حرف مفت خرسوارها گوش نکنید. لباس ترن سواری از لباسهای شترسواری و خرسواری جداست و حالا که پول میدهیم و میخواهیم ترن سواری کنیم بیایید لباس ترنسواری تهیه کنیم.»
نویسندهای امریکایی در توییترش مینویسد چرا راهآهن امریکا امکانی فراهم نمیکند برای نویسندگان که برای مدتی ساکن قطارها شوند. آنقدر ایدهاش طرفدار پیدا کرده که راه آهن امریکا فراخوانی گذاشته برای داستاننویسها که برندهشان بتواند مدتی مجانی ساکن قطار شود و به هر کجا میخواهد برود و دست آخر هم داستانی از آن تحویل دهد؛ بهترین تبلیغ برای راهآهن. الکساندرچی در مصاحبهای گفته که مکان محبوبش برای نوشتن قطار است. یکی دیگر از نویسندههای قطاری گفته: «به نظرم اینکه موقع نوشتن، میان آدمهایی احاطه شده باشی که مشغول زندگیشان هستند میتواند برای خود آدم جالب باشد. باعث میشود کمتر احساس تنهایی کنم.»
کتاب «قطارباز» مستندِ مصوری است که نباید یک نفس خواند. مانند ریلها پایان ندارد. لذت این کتاب در طی مسیر است. باید به سوتش گوش داد و با یک کولهپشتی و یک لیوان قهوه همراهش شد تا با دنیای قطاربازها و هزار واقعیت گفته نشده از تاریخ آشنا شد.