داستان سکوت | اعتماد
راوی در این رمان [«گورچین» اثر شهره احدیت] با نخستین جمله خود ما را به فضای دلزدهای میبرد. او آنچه را از ذهنش میگذرد، بازگو میکند. همزمان با ذهنیات راوی و مکالمات کوتاه و اندک او با شوهر و اطرافیانش پی به شخصیت وی میبریم. شخصیتی توانمند با صبر فراوان که زنانه است. در برشهای زمانی مختلف به غیر از راوی با دانای کل محدودی مواجه میشویم که از دنیای بیرونی و درونی شوهر میگوید اگرچه جزیی و مو بهمو نیست اما فاشکننده شخصیت شوهر (صفا) نیز هست.

فردی که هر شب کابوس میبیند و توانایی باروری ندارد، در لحظههایی که شامل خبر مهم است خارش عصبی کف پا میگیرد، دفعاتی صورتش را طوری میتراشد که خون به بیرون بریزد. کابوس سالهاست که رهایم نمیکند هر بار یه جوری سراغم میآید شده همدم شبهام... همهجا میآید هرجا که بخوابم. مردی که از افسردگی نسبتا شدیدی رنج میبرد، گاهی به روانپزشک مراجعه میکند ولی چون حرفی نمیگوید، پس بینتیجه است. «صفا دلش میخواست بگوید سالهاست حرف نزده.» (ص72)
روانشناسان معتقدند گاهی افسردگی بیهیچ دلیل واقعی در فرد ظاهر میشود و البته با تغییرخلق و عصبانیت شروع میشود، افراد افسرده بیقرار و بیخواب هستند، ولی گاهی تجربههای روزمره یا پیشبینی درباره آینده یا یادآوری چیزهایی که در گذشته اتفاق افتادهاند هرکدام به نوبه خود نشانههایی از افسردگی را پدید میآورند.
بیعلاقگی، بیاشتهایی، نشانههای هیجانی عدم قدرت در تصمیمگیری همگی شامل افسردگی است. (هاوتون و همکاران ترجمه قاسمزاده) راوی با مرور گذشته علت چنین خلق و خویی را آشکار میکند. او در کشور دیگری با تزریق اسپرم باردار شده است، پس به حق طبیعی خود که قدرت پرورش موجودی دیگر است میرسد، احساسی که برای زنان با هیچ چیز دیگری قابل قیاس نیست. ولی وقتی شوهر دخالتی نداشته، حالا سلطه مردانهاش را کمرنگ میبیند و پرخاشگری آغاز میشود، انگار که میخواهد همیشه همسرش زیر دست او باشد. «همیشه همینطور بوده، هر کاری تصمیم بگیرد میکند مرا هم مجبور میکند که حناق بگیرم. » (ص42)
«همه عمر با رفتارش فرضیههای زندگیمان را نوشته کاری به درست و غلطش هم نداشته.» (ص136) فروید اعتقاد دارد که وقتی خشم به درون برده میشود افسردگی ایجاد میکند و دفعاتی که شخص مجددا با بیتوجهی و کنار گذاشته شدن مواجه شود نیز افسرده میشود. «مارال که به دنیا آمد، صفا همه حرفهاش را فراموش کرد شروع کرد به شکستن عکسهای مارال» (ص137)
صفا در عکسها گاهی حضور شخص دیگری را حس کرده و عصبی میشود. فرزند دختری با چشمان آبی است و صفا در نوجوانی عاشق اکرم چشم آبی بوده است که در همان زمان مرگش را به چشم میبیند. بهطورحتم او با دیدن دختر پیوسته به یاد عشق گذشتهاش است برای همین حضور دیگری را حس میکند و به ازدواج و زایمان مارال واکنش شدید نشان میدهد، او از اینکه همسرش بدون دخالت او باردار میشود ناراضی است؛ زیرا قدرت را جابهجا شده حس میکند و حالا از شوهر مارال نیز متنفر است.
راوی فرتوت و خسته، بدون کوچکترین علاقه به مرد زندگیاش روزها را سپری میکند. اتاقهای جدا از هم و مکالمات یک کلمهای بین راوی و شوهرش صفا نشان میدهد که این بیعلاقگی و بیمحبتی دوطرفه است. او نیز اکنون با دیدن شیار موریانهها روی دیوار چندین بار توهم حشره روی پوست تنش را دارد. این توهم راوی اگرچه بیماری پیچیده روانی محسوب میشود ولی نشان تحمل بیش از توان یک زن تنها و بیپناه را به ما نشان میدهد.
«خیر سرم با انتخابم، شاید از روز اول غریبه بودی و من احمق نفهمیدم. من احمق همشهریپرست. همیشه احمق بودهام.» (ص139)
«مهرش از دلم رفت. (صفا) کس دیگری شده بود.» «از صبح یک رج حشره راه افتادهاند روی تنم» (ص87)
راوی دارای استقلال مالی است و قدرتش را در تحمل مسائلی مثل حرفهای اطرافیان راجع به بارداری و کنار آمدن با چنین شوهری ثابت میکند. تمام داستان تصویر زنان و مردان تنها است. خودش با وجود شوهر همیشه تنها بوده و هست. مادرشوهرش تنهاست، مادر اشکان به تنهایی دنبال فرزند گمشده میگردد. تصویری از پدر راوی نداریم در حالی که مادرش حمایتگر است.
تصویر همسر حبیب بعد از مرگ اوست یعنی زمانی که همسرش تنها شده است. اشکان و حبیب و محسن میمیرند، در حالی که هیچ زنی نمیمیرد که هیچ مارال پسر به دنیا میآورد.
هدف راوی از تحمل این زندگی چیست؟
در جواب شاید بتوان گفت با وجود قدرت بسیار و طاقت بیش از حد راوی در زندگی، یک وابستگی پنهان در درون او وجود دارد، همین وابستگی به شوهرش به او اجازه هیچ حرکتی را نمیدهد و زندگی سرد را نیز عادی و روزمره جلوه میدهد.
«صفا که بههم میریزد از ترس دیوانه میشوم» (ص140) «من میتوانستم بیبچه هم سر کنم» (ص138) «باران که میبارد یادم میآورد که همه عمر تنها بودهام- خودم را چسباندم به صفا.» (ص144)
نکته قابل ذکر راوی در داستان، نوزاد پسر است تا زمانی که به دنیا نیامده راوی حس میکند که زندگیاش طوری تغییر میکند که سرآغاز شروعی دوباره برای او و همسرش است، اما وقتی به دنیا میآید او طی این سالها آنقدر در خود فرو رفته است که رمقی برای عاشقی ندارد. «همهچیزهای خوب مال پسرهاست. حتی پوست مادر شفاف و نرم باشد یعنی پسر توی رحم است که دارد بزرگ میشود که هم زندگیت را جلا میدهد هم صورتت را... »
«خیال میکردم دوباره عاشق میشوم. از این خبرها نیست پسرک آمده سهم خودش را زندگی کند.» (ص179)
اما شوهرش بعد از سالها به او نگاه میکند و تازه پیری و خستگی او را میبیند، پس نوزاد پسر برای صفا مهم است که تغییر میکند. البته شاید روزی متوجه شود که مردان امروزی جنینی در رحم یک زن بودهاند.
«پسرک از همین حالا دارد به بندم میکشد.» (ص183) «مهری بیرمق خندید، مارال اسمش را گذاشته بود خنده خشم و سکوت.»
................ تجربهی زندگی دوباره ...............