میل مبهم جنون | الف


«آنها که ما نیستیم» نوشته محمد حسینی از آن رمان‌ها نیست که شب توی رخت خواب نیمخیز آن را بخوانی تا چشمانت را گرم کند که راحت‌تر به خواب بروی؛ از قضا این رمان در اصل به این نیت نوشته شده که خواب را از سر خواننده بپراند، البته نه آن خواب شبانگاهی را؛ خواب در بیداری را! حکایت همان حرف احمد شاملو که ادبیات باید همچون شیپور باشد آدم را بیدار کند.

آنها که ما نیستیم محمد حسینی

محمد حسینی نیز تا می توانسته در این شیپور دمیده و از هر امکاناتی که در این راستا داشته بهره گرفته است. یکی از مهمترین ویژگی‌های پارادوکسیکال ولی از نوع مثبتش نیز در همین رابطه شکل گرفته است. این رمان به ظاهر در سنخ رمانهای تجربه گرایی قرار می گیرد که نویسنده دغدغه فرمی و هنری دارد، رمانهایی که بیشتر به دنبال فلسفه هنر برای هنر هستند، نه تعهد در هنر و یا انتقال معنا و طرح انتقاد؛ اما در لایه های زیرین این رمان پر است از معانی و مفاهیمی که نویسنده کوشیده به اشکال مختلف به مخاطبش منتقل کند.

تازه ترین رمان محمد حسینی مصداق بارز ادبیاتی ست که خواندن آن نیاز یه یک مشارکت ذهنی و فعالیت فکری تمام و کمال دارد؛ همه حواس خواننده را طلب می کند، باید در هوشیاری کامل ، با دقت و آرام بخوانی در غیر این صورت آنچه باید عاید خواننده نخواهد شد.

نمی خواهم بگویم نثر رمان نثری دشوار است که به آسانی خوانده نمی شود، نه اینطور نیست، از قضا در میان ادبیاتی که آن را نمایندگی می کند، از نثری روان و پاکیزه برخوردار است که درعین حال خوشخوان نیز هست. اما زبان روایی رمان دشوار است و از پیچیدگی و ظرافت برخوردار است و ارزش مهم آن هم در همین نکته است.

نثر کتاب را می توان بدون سختی و لکنت خواند و پیش رفت اما این متضمن درک زبان رمان نیست، چه بسا اگر بدون دقت کافی بخوانی پیش بروی، لاجرم در انتها صفحه متوقف شده از خود خواهی پرسید که چه چیزی خواندم؟

محمد حسینی یکی از ویراستاران خوب سالهای اخیر بوده، اما آنچه او را از دیگر ویراستاران همردیف خود متمایز می کند این است که یک ویراستار خوب الزاما خود یک نثر نویس خوب نیست، اما کارنامه داستان‌نویسی محمد حسینی گواه این است که نثر نویسی او دیگر وجوهش را تحت الشعاع قرار می دهد، از ویراستاری که بگذریم، نثر آثار حسینی قدرتمند تر از روایت آثارش بوده است، حسینی از انگشت شمار نویسندگان نسل اخیر است که نثرش می تواند به خواننده نوشتن را بیاموزاند.

برخورداری از نثری قدرتمند ویژگی شاخص و البته ثابت همه آثار محمد حسینی بوده، چنانکه برخی باورداشتند در آثار او نثر بر دیگر جنبه ها غالب است، از پیرنگ جلوتر است، از روایت نیز و... اما با رمان «آنها که ما نیستیم» فصل تازه ای در کارنامه این نویسنده رقم خورده است. این بار روایت به عنوان ویژگی بارز رمان، دیگر وجوه را تحت الشعاع قرارداده است.

در تازه ترین اثر حسینی زبان وسیله انتقال داستان نیست، بلکه در ساختن فرم اثر رلی کلیدی بازی می کند. رمان راوی اول شخص دارد اما این روایت اول شخص رمانی چند صدایی را به وجود آورده است. زبان این رمان به جای اینکه واسطه ای باشد برای بیان صرف رخدادها و یا تجربه راوی، سازنده آن است و دراین رهگذر متضمن درک مهترین ایده مطرح شده در رمان یعنی ایده دگردیسی آدمها. در خلال روایت داستان نه تنها راوی ها در حال دگر گون شدن هستند جهت روایت نیز تغییر کمی میکند.

آنها که ما نیستیم سرشار از ظرافت های ساختاری ست که در جنبه های مختلف آن قابل ردیابی و شناسایی ست.ایده نقاشی کشیدن مشتری های کافه در فصل اول ارجاعی ظریف است به نقاشی های آدمهای نخستین در غارها که این نقاشی ها بعد ها حکم زبانی را بازی می کنند که درباره آن آدمها درباره نوع زندگی و روابطشان اطلاعات می دهد.

نویسنده نیز در بخشی از این فصل دقیقا همین کار را انجام میدهد. نخستین دیدار این سه دوست با روجا در همین کافه روی می دهد. روجا به دلیل نبودن جا سر میز آنها می نشیند و برای خود شروع به نقاشی می کند، راوی نقاشی او را توصیف می کندT خطوط نقاشی برداشت روجا را درباره راوی نشان می دهد، کمی بعد تغییر همین خطوط نقاشی برداشت تازه و متفاوت روجا را درباره همان شخصیت (راوی) نشان میدهد. با این تمهید ظریف نه تنها نقاشی حکم زبان را پیدا می کند، بلکه نقطه دید راوی هم به زیبایی عوض می شود. چنین تکنیک‌هایی در بخش های دیگری از رمان نیز به کار گرفته شده، و حتی گاه ماهیت زبان عوض می شود، چنان که در دوره های تاریخی دیگر کیفیت زبان با تغییر همراه می شود.

صحنه مورد اشاره در فصل آغازین رمان تبلوری از ایده دگردیسی آدمها نیز هست، راوی این بخش در لحظه تنها به واسطه خطوطی که روجا به نقاشی اضافه و کم می کند، تغییر پیدا می کند، راوی به واسطه بازگویی جزییات نقاشی روجا در واقع خود را توصیف می کند؛ اما این سوال پیش می آید راوی واقعی کیست، روجا یا آن کسی که دارد جزئیات نقاشی را برای ما روایت می کند؟

«آنها که ما نیستیم» از یک منظر مرا به یاد اشعار شاملو می اندازد، در زمانی که هنوز نحوه خوانش این اشعار را درنیافته ایم ارتباط گرفتن با آنها دشوار است زیبایی خود را نشان نمی دهد، اما به مرور وقتی کلید خوانش آنها را می یابیم (مثلا از راه گوش کردن اشعارش) یکباره پرده کنار می رود، دیگر نه ارتباط با آنها دشوار است و نه درک محتوایشان و در این جاست که زیبایی اشعار خود را نشان می دهد. بی آنکه قصد قیاس پایاپای در میان باشد، می توان گفت رمان تازه محمد حسینی نیز کم و بیش واجد چنین کیفیتی ست؛ در ابتدا دشوار به نظر می رسد، ارتباط گرفتن با آن سخت می نماید، باید بعضی قسمت ها را دوباره بخوانی ، پس و پیش بروی اما به محض اینکه کلید خوانش و نحوه درک دنیای آن را بیابی همه چیز رفته رفته سرجای خود قرار می گیرد و دیگر دشوار جلوه نمی کند، آن وقت زیبایی و ظرافت های رمان نیز خود را نشان می‌دهد.

آنها که ما نیستیم

علاوه بر چند شخصیت اصلی رمان، ما با شخصیت های پرا کنده‌ای روبه رو می شویم که گاه خودی نشان می دهند و می گذرند و می روند، شخصیت هایی که می توانند گذشته همین شخصیت های اصلی باشند، آدمهایی به دلیل یک اتفاق مسیر زندگی شان تغییر می کند و سر ازجایی دیگر در می آورند. اما جدای دگردیسی های تقدیری دگر دیسی های اختیاری آدمها نیز خود حکایتی است در خوراعتنا که شرح حال بسیاری از ماست، و به راستی مردم این دیار در مقاطع گوناگون تاریخی نشان داده اند که تا چه اندازه مستعد تغییرند، دگردیسیهای خودخواسته که تابع نفع و زیان ما هستند. بنابراین حسینی با نگاهی نقادانه به دنیای پیرامون خود نگریسته است؛ نقدی که ریشه تاریخی دارد، چرا که هویت امروزین ما با گذشته تاریخی مان گره خوده است. جلوه هایی از تاریخ که در این رمان خودنمایی می کند براین نکته تاکید می کنند. اما ما تنها گرفتار در بند سرشت تجربه تاریخی خود نیستیم، اما این اندیشه ماست که با درجا زدن نمی تواند خود را از بندهایی که تقدیر او را می سازند رهایی پیدا کند.

محمد حسینی در این رمان کوشیده تجربه دشواری را به سامان برساند؛ انتقال معنا در رمانی اینچنین لایه لایه با روایتی پیچیده که پیرنگ کمرنگ آن پازل وار در لابلای این لایه های روایی در هم تنیده شده،کامل میشود. تجربه دشواری را پیش روی مخاطب گذاشته که تا حد زیادی از بلند پروازی های نویسنده ناشی می شود.

در جایی خواندم که محمد حسینی از علاقه اش برای داشتن مخاطبان بیشتر سخن گفته بود، اما به گمانم چنین مسئله ای درگروی انتخابی ست که نویسنده انجام می دهد. نویسنده ای که به دنبال تحقق ایده های بلندپروازانه هنری و ادبی است، انتخاب خود را کرده است و نب اید انتظار مخاطبان بیشتر داشته باشد. ماندگاری یک اثر در گروی خوانندگان بسیار آن در یک مقطع زمانی کوتاه نیست. بلکه حاصل داشتن همان مخاطبان و حتی کمتر از آنها در مدت زمانی طولانی و در بهترین حالت نامحدود است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...