داستان باستان | شهرآرا


اجازه دهید در آغاز از این قول قدیمی و معروف استفاده کنم که «اگر آب دستتان است، زمین بگذارید» و داستان بلند یا رمانک (novella) «رؤیای مردان ایرانی» [Xewna Meriken İrani] اثر ماردین ابراهیم [Mardin İbrahim] را بخوانید، یا به فرمایش جناب فردوسی «که گر سر به گِل داری اکنون مشوی»1 و از خواندن این داستان درخشان، لطیف، شاعرانه و در عین حال غمگین و اندوه بار لذت ببرید، البته لذتی هم دوش و هم عنان با رنج، رنجی که اغلب شخصیت‌های داستان مشابه بسیاری از مردمان اقلیم خاک گرفته و خونین خاورمیانه با آن دست و پنجه نرم می‌کنند و بار آن را بُردبارانه به دوش می‌کشند.

خلاصه رویای مردان ایرانی» [Xewna Meriken İrani]  ماردین ابراهیم [Mardin İbrahim]

در ادامه، تلاش می‌کنم تا ضمن مرور داستان، البته بدون لودادن آن، به چند نکته پیرامون کتاب و ترجمه مثل همیشه هنرمندانه مترجم آن بپردازم.
گشایش داستانْ فوق العاده هوشمندانه و غافل گیرکننده است. داستان را یک راوی اول شخص می‌آغازد: مردی جوان که در انگلستان زندگی می‌کند، دانش آموخته رشته روان شناسی است و همیشه رؤیای تأسیس یک کلینیک روان درمانی را داشته است، اما مشکلات مالی که پس از طلاق والدینش در نوزده سالگی او و پس از بیست سال زندگی مشترک بیشتر نیز شده است مانع تحقق این رؤیا بوده است، تااینکه او در یک مسابقه بخت آزمایی برنده شده و صاحب پول کلانی می‌شود. او بلافاصله کلینیک را برپا می‌کند و یکی از نخستین مراجعانی که در آنجا پذیرش می‌شود دختر جوانی است به نام «اوفلیا»، دختری که افسردگی شدید دارد و اصلا نمی‌تواند حرف بزند.

پس از پذیرش اوفلیا، راوی چنین می‌گوید: «هرازگاهی که به کتابخانه می‌رفتم، آن دختر را می‌دیدم که مشتاقانه مطالعه می‌کند. اغلب آثار رمان نویس‌های بزرگ دنیا را می‌خواند. [...] در پایان آن سال، برای سرگرم کردن بیماران، مسابقه نویسندگی راه انداختیم و قرار شد به قشنگ ترین داستان جایزه بدهیم. روز بعد، اوفلیا به اتاقم آمد و با زبان اشاره و از طریق نوشتن به من فهماند که قصد دارد کتابی بنویسد، اما دوست ندارد در مسابقه شرکت کند. هیچ مخالفتی نکردم. [...] شش ماه بعد، اوفلیا پیشم آمد و گفت کتابش را تمام کرده است.» (صص۲۲-۲۳) و در ادامه راوی چنین می‌آورد: «کتابی که در دستتان است همان کتاب اوفلیاست.»

پس از این آماده سازی یا همان تمهید مقدمه‌ای که یادآور گشایش‌های بورخس، داستان نویس بزرگ آرژانتینی، در بسیاری از داستان‌های کوتاه اوست، ما خوانندگان با داستان «رؤیای مردان ایرانی» روبه رو می‌شویم، داستانی در سه بخش، با گستردگی عجیب جغرافیایی و تاریخی.

جمله نخست بخش اول چنین است: «بعدازظهری خوش در بهار ۱۶۹۲ [میلادی] بود. احمد خانی [متولد ۱۶۵۰ و متوفی به ۱۷۰۷، حماسه سرای بزرگ کُرد و سراینده یکی از معروف ترین منظومه‌های عاشقانه کردی، «مم و زین»] روی سکویی کوچک در حیاط خانه اش [در شهر «بایزید»، واقع در امپراتوری عثمانی آن روزگار] نشسته بود.» همان طورکه می‌بینیم، این داستان از ۳۳۳ سال پیش آغاز شده، و در خلال داستان متوجه می‌شویم که تا همین سال‌های اخیر (سال سقوط صدام و پس از آن) ادامه می‌یابد. همچنین، مکان‌هایی که اتفاقات داستان در آن‌ها رخ می‌دهد گستره جغرافیایی وسیعی را دربرمی‌گیرد، از ترکیه و عراق امروزی گرفته تا بوسنی و هرزگوین و شهر ونیز ایتالیا و مشهد و سبزوار خودمان. ناگفته نماند که این شهرها و مناطق جاهایی هستند که پی جویان و دنبال کنندگان یک دست نوشته ارزشمند و قدیمی که محور اصلی داستان نیز هست و، در مواردی، صاحبان آن در آن‌ها حضور دارند، نَفَس می‌کشند یا جان می‌دهند، همه و همه به خاطر آن گنجینه فرهنگی و زبانی باارزش که در ص135 متوجه می‌شویم «به خط فارسی باستان است و آبی رنگ.»

بگذریم و برویم به سراغ لحن نویسنده و راوی هنگام تعریف کردن این داستان پرماجرا، هیجان انگیز، تلخ، و البته امیدبخش، و، به عبارت دیگر، «چگونگی روایت داستان». همان طورکه در آغاز این جستار عرض کردم، داستان «رؤیای مردان ایرانی» داستانی است شاعرانه، بدین معنا که بخش‌هایی از آن، چه ازجنبه محتوایی و اتفاقاتی که در خلال داستان رخ می‌دهد (مانند پایان بندی عجیب و سوررئالیستی داستان) و تصویرسازی‌های پیرامون آن ها، و چه از جنبه فُرمی و مباحثی چون واژه گزینی، دخالت عمدی در نحو جملات، آشنایی زدایی و استفاده از صنعت‌های ادبی مانند تلمیح و ایهام، از هر دو جنبه، به «شعر» پهلو می‌زند. (البته، در این میان، نباید از تلاش‌های مترجم شعرشناس و شعردوست کتاب که سابقه ترجمه شعر از کردی به فارسی و برعکس را فراوان در کارنامه خود دارد غافل شویم.) اجازه دهید این جستار را با نمونه‌هایی که رنگ وبوی شاعرانه اثر را بیشتر نمایان می‌سازند به پایان برسانم:

«کشته شدن مردی که گل‌های کوهی را رام می‌کرد»: استفاده از مصدر «رام کردن»، که برای حیوانات وحشی به کار می‌رود، درمورد گل‌های کوهی آشنایی زدایی دارد؛ «کشیشی که به خاک سپاری پدرم آمد پسری جوان با موهای لَخت قهوه ای رنگ بود و چهره معصومی داشت. چهره اش مثل کودکانی بود که تازه دوچرخه سواری یاد گرفته اند.» که تشبیهی است غریب و دیریاب؛ «رستاخیز اسماعیلوف [که مسلمانی است بوسنیایی]: غروب یک روز، اسماعیلوف مانند خدایان یونان باستان از مرگ برمی خیزد [...] و ازمیان علف‌های نمناک بهاری دشت سارایِوو می‌گذرد. نمی‌دانم خود اسماعیلوف بود یا روحش که وارد روستا می‌شود و فریاد می‌زند: "مردم! من غریبم. بر زخم هایم مرهم بگذارید!" اما هیچ کس در را به روی آن بوسنیایی اصیل نمی‌گشاید. [او سپس] از همان راه آمده به دره بازگشت و در جای پیشینش دراز کشید و مانند مردی حرمت شکسته مرگش را پذیرفت و به حقارت جهان اقرار کرد.» که تلمیحی است به رستاخیز مسیح(ع) در انجیل یوحنّا.

درضمن، آن جمله پایانی ناظر بر اقرارکردن به حقارت جهان هم تکان دهنده است و هم نشان دهنده واژه گزینی دقیق مترجم در باهم نشاندن دو واژه «قاف»دار در کنار هم؛ «سربازها دست‌ها و چشم‌های آن‌ها را می‌بندند و در میدان مرکزی شهر، جلوِ مجسمه یک شاعر، تیربارانشان می‌کنند.» که تصویری است ترسناک از روزهای پس از یکی از کودتاهای پرشمار عراق در دهه ۶۰ میلادی؛ و بالأخره «در جوی‌های آن بخش از شهر، به جای آب، فقر جاری بود.» و السلام!

1. مصراع نخست بیت ۵۹ داستان کی کاووس در نسخه مسکو: بزرگان ایران زمین، برای بیرون راندن اندیشه حمله به مازندران از ذهن پادشاه ایران، به جناب زال نامه می‌نویسند و از او می‌خواهند که بی درنگ و با کنارگذاشتن هر کار واجب دیگری، ازجمله شُستن سری که آغشته به گل سرشور (معادل همین شامپوهای امروزی) است، به پایتخت بیاید و یاری رسان عقلای قوم باشد.

[«رؤیای مردان ایرانی» با ترجمه مریوان حلبچه ای منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...