به مناسبت اول ماه می | شرق


سیمون تانر، شخصیت اصلی رمان «بچه‌های تانر» [Geschwister Tanner یا The Tanners] روبرت والزر، درست مثل نویسنده رمان در هیچ کاری قرار نمی‌یابد و در طول زندگی‌اش مدام در‌حال شغل عوض‌کردن است‌ اما در تمام آنها مدتی کوتاه دوام می‌آورد. مسئله سیمون تانر این نیست که او به این شغل‌ها علاقه ندارد یا نمی‌تواند خودش را در آنها شکوفا کند. مسئله اصلی برای او در خودِ کار‌کردن برای رفع نیازهای اولیه و مادی نهفته است.

بچه های تانر

کار اجباری برای او از اساس بی‌معنا‌ست و آن را به سخره می‌گیرد. او فکر می‌کند که چیزی غیرانسانی در این شیوه کار‌کردن نهفته است که علیه زندگی است. او یک‌ بار در میان تصوراتش تصویری از زندگی ملالت‌بار کارمندانی به دست می‌دهد و می‌پرسد این چه نسبتی با زندگی دارد: «راستی این آدم از آن پنجاه سال آزگاری که در پیشه خود کار می‌کرد، چه طرفی بربسته و چی در چنته گذاشته است؟ پنجاه سال آزگار هر‌روز خدا، از یک در وارد شده و از همان در خارج شده، هزار و یک نامه و سند اداری نوشته و در همه از اصطلاحاتی یکسان استفاده کرده، لباس‌های بی‌شماری عوض کرده و خیلی وقت‌ها انگشت به دهان شده که فلان سال چکمه‌اش چه کم دوام آورد و زود مستعمل شد. و حالا؟ حالا می‌توان گفت که زندگی کرده است؟ و آیا هزاران نفر همین‌طوری زندگی نمی‌کنند؟».

سیمون در‌حالی به این موضوع فکر می‌کند که خودش در ساختمان بانک در‌حال کار‌کردن است و یادش می‌آید که بهار است و می‌توانست به‌جای آنکه زندگی‌اش را در آنجا تلف کند، در طبیعت باشد و از خود می‌پرسد نکند این خودنویس گل جوان و نورسته‌ای از دل خاک است؟ سیمون در بانک هم دوام نمی‌آورد و یک روز تصمیم می‌گیرد کارش را ترک کند. به مدیر بانک می‌گوید در میان کارمندان و آدم‌های مفلوکی که زیردست او کار می‌کنند، چه بسیارند آدم‌هایی که می‌خواهند به انسان‌هایی کارا، تأثیرگذار و درخور‌ توجه و احترام بدل شوند اما در نظم مسلطی که در آن کار در اختیار و تحت سلطه پول و سرمایه است چنین چیزی ممکن نیست.

مسئله سیمون تانر، مسئله کار در جهان سرمایه‌داری است که مورد توجه مارکس بوده است. مارکس معتقد بود که ما زمانی آزاد می‌شویم که بدون ضرورت انگیزه جسمانی تولید کنیم: «تنها هنگامی که فرد انسان، شهروند انتزاعی را دوباره به خود بازگرداند، و به‌‌عنوان فرد انسان، در زندگی روزانه خود، کار فردی و روابط فردی‌اش را به‌صورت وجود نوعی درآورد، تنها هنگامی که انسان نیروهای خاص خود را همچون نیروی اجتماعی بازشناسد، و سازمان دهد، به نحوی که نیروی اجتماعی دیگر به‌صورت نیروی سیاسی از او جدا نباشد، تنها آن هنگام است که رهایی بشر کامل خواهد شد».

تری ایگلتون در کتاب کم‌حجمی که در واقع سیزدهمین کتاب از مجموعه بیست‌وچهار‌جلدی «فیلسوفان بزرگ» انتشارات راتلج است، به‌‌طور‌خاص بر روی آزادی از کار به قصد ضرورت جسمانی تأکید کرده است. اکبر معصوم‌بیگی که کتاب را به فارسی ترجمه کرده، در مقدمه کوتاهش نوشته که آزادی مستلزم خلاص‌شدن از کار تجاری است. کتاب ایگلتون اگرچه کم‌حجم و مختصر است‌ اما در آن شرحی کلی درباره ارتباط‌های میان تولید، کار و مالکیت به دست داده شده است. ایگلتون می‌گوید اگر بخواهیم اخلاق مارکس را توصیف کنیم باید آن را اخلاق زیبایی‌شناختی بنامیم؛ چرا‌که زیبایی‌شناسی آن شکلی از کردار انسانی است که به هیچ توجیه «فایده‌اندیشانه‌ای» نیاز ندارد، بلکه هدف‌ها، بنیادها و دلیل‌های اساسی خود را فراهم می‌آورد؛ این اخلاق عبارت است از نوعی به‌‌کارگیری توان‌مندی خود‌واقعیت‌بخشی برای خاطر خود آن؛ و در نظر مارکس سوسیالیسم دقیقا حرکتی عملی برای فراهم‌آوردن وضعیتی است که در آن چنین چیزی در دسترس بیشترین افراد ممکن باشد. از این‌رو او می‌گوید هرجا هنر باشد، انسانیت هم آنجا است.

ایگلتون سپس به سراغ آینده‌ای که مدنظر مارکس است می‌رود. آینده‌ای که در آن جامعه به‌گونه‌ای سازمان‌یافته، که کار تا حد مقدور به‌صورت خودکار درآمده باشد، یعنی به شکلی که انسان‌ها، هم سرمایه‌داران و هم کارگران، دیگر به ابزارهای صرف تولید فروکاسته نشوند بلکه این امکان را داشته باشند که شخصیت‌های خود را به‌صورت تام و تمام پرورش دهند. برای رسیدن به «شکوفایی همگانی» مارکس از کوتاه‌کردن مدت روز کاری می‌گوید: «آزادی در زمینه کار تنها می‌تواند مبتنی بر انسان اجتماعی شده و تولیدکنندگان متحدی باشند که دادوستد خود را با طبیعت به نحو عقلانی تنظیم می‌کنند؛ و این مقصود را با صرف کمترین توش و توان و تحت شرایطی انجام می‌دهند که بیشترین تناسب و شایستگی را با سرشت انسانی داشته باشند. اما با این همه، کار همچنان قلمروی از ضرورت برجا می‌ماند. در فراسوی کار، آن بالندگی توانمندی آدمی آغاز می‌شود که هدفی در خود، و قلمرو راستین آزادی است، که با این‌همه فقط می‌تواند به مدد این قلمروِ ضرورت به‌عنوان شالوده خود شکوفا گردد. کوتاه‌کردن مدت روز کاری پیش‌شرط اساسی آن است».

ایگلتون این موضوع را به‌گونه‌ای دیگر هم طرح می‌کند و می‌گوید مارکس می‌خواهد ارزش کاربردی انسان‌ها را از قید بردگی ارزش مبادله‌ای رها کند. در نظام اجتماعی که با محوریت قواعد بازار و پول شکل گرفته، انسان‌ها به موجودات انتزاعی قابل مبادله بدل می‌شوند و درواقع، کارگران به شکل کالا درمی‌آیند و برای بقا مجبورند نیروی کار خود را به کسی که بیشترین بها را می‌دهد بفروشند. در طرف مقابل، برای خریدار نیروی کار هم اهمیتی ندارد که چه چیزی تولید می‌کند و مهم این است که آنچه تولید می‌شود سود داشته باشد. ایگلتون می‌گوید آنچه در قلمرو اقتصادی حاکم است، در قلمرو سیاسی نیز وجود دارد به این معنا که دولت بورژوایی زمانی که پای انتخابات در میان باشد شهروندانش را به‌صورت انتزاعی برابر قلمداد می‌کند اما این کار را به شیوه‌ای انجام می‌دهد که نابرابری‌های اجتماعی خاص‌شان را منکوب و پنهان می‌سازد. ایگلتون در مقابل این مدل دموکراسی، از دموکراسی سوسیالیستی می‌گوید که در آن شکاف میان شکل سیاسی و محتوای اجتماعی از میان رفته است، به صورتی که حضور افراد در دولت سیاسی، به عنوان شهروندی مشارکت‌کننده، به معنای حضور به عنوان افراد واقعی است.

همچنین وقتی تولید برای استفاده جایگزین تولید برای سود شود، کارگران و به‌طور کلی انسان کالازدایی می‌شود و از منطق انتزاعی و فایده‌باور رها می‌شود. به باور ایگلتون، انسان‌شناسی سیاسی مارکس از مفهومی بسیار گسترده از کار مایه می‌گیرد، از مفهوم تن انسان به منزله سرچشمه زندگی اجتماعی. همچنین برداشت مارکس از تولید نیز محدود به تولید اقتصادی نیست. او اتفاقا معتقد است که از فقر معنوی سرمایه‌داری است که تولید تنها در معنای اقتصادی‌اش به ذهن متبادر می‌شود. به اعتقاد مارکس، تولید «مفهومی سخت فراخ است و معادل خودتحقق‌بخشی به شمار می‌آید؛ و تا این حدود، لذت‌بردن از یک هلو یا خشنودی از یک کوارتت زهی همان اندازه جنبه‌هایی از خودتحقق‌بخشی ما به شمار می‌آید که ساختن سدها یا تولید سریع و پی‌در‌پی چوب‌رختی».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...