دشواری‌های نویسنده شدن | اعتماد


محمد کشاورز نویسنده بسیار بسیار خوبی است. بی‌هیچ ادعا و تفاخری. کاری به قیل و قال‌ها ندارد. آهسته و پیوسته می‌رود. خلق می‌کند و به جامعه ادبی تحویل می‌دهد. آن‌قدر شریف و آرام است که آدم باورش نمی‌شود چه ماجراهای عجیبی را از سر گذرانده است اما با خواندن روایت‌های او که از زندگی‌اش سرچشمه گرفته است آدمی درمی‌یابد که پشت ظاهر آرام او چه غوغاهایی نهفته بوده.

خلاصه رادیو هنوز هم یک راز بود محمد کشاورز

او بر اثر مطالعه بی‌وقفه و شبانه‌روزی به شناختی از کلمه رسیده است که برای رساندن آن‌چه در ذهن دارد ابتدا واژگان را در کاسه ذهنش ذوب می‌کند و آن موم‌های نرم را دوباره‌سازی می‌کند، کنار هم می‌نشاند و حکایت- داستانی- روایتی تحویل می‌دهد که سخت خواندنی است. این‌گونه است که خواننده از کوهی پر از سنگلاخ، هن و هون‌کنان بالا نمی‌رود. بلکه در دشتی هموار ره می‌سپارد که در کنار پایش گل‌های زیبا روییده است و آن دشت را در منظرگاه‌‌ ما دلپذیر می‌سازد. کمتر کسی را سراغ داریم که این گونه به شناخت واژگان رسیده باشد. نثر محمد کشاورز گرم، زیبا و راحت است. از کلمات نامانوس استفاده نمی‌کند. در پشت همین ظواهر آنچه را که به جامعه ادبی تحویل می‌دهد، دلنشین و زیباست.

در مجموعه «رادیو هنوز هم یک راز بود» کشاورز به خودش پرداخته است. ماجراهایی که از کودکی یار و مونس او بوده‌اند و او هیچ‌گاه نتوانسته است آن‌ها را از خاطرش جارو کند تا این‌که به فکر افتاد آنها را قلمی کند تا از شرشان خلاص شود. هر رویداد با هزار من سریش به ذهنش چسبیده بود و اینک که همانند بانویی پا به ماه بار خاطرش را بر زمین گذاشته، نفس راحتی می‌کشد. دیگر آن انبوه واژگان که درون ‌روایت‌هایش مخفی شده بود، بیرون ریخته شده و ذهن می‌تواند نفس راحتی بکشد و آماده پذیرایی از ماجراهای دیگری که در زندگی روی می‌دهد، بشود.

مساله مهم در این باره انتخاب است. همه ما خاطرات داریم. از یادآوری بعضی ابا داریم و بعضی دیگر لبخند به لب‌های‌مان می‌نشانند. در هر دو صورت این خاطرات مانا هستند. مهم انتخاب آنها برای نوشتن است که محمد کشاورز منتهای سلیقه را در گزینش آنها داشته است.

می‌دانیم که دوست ما عنایت ویژه‌ای به طنز دارد. حتی در باب هشت «زکات عقل نویسنده و اندوه طویل ادبیات داستانی ما» طرز تلقی خود را از مقوله طنز برای ما برشمرده است. پس پر بیراه نیست که زیر پوست تمام خاطره‌ها عنصری به نام طنز در حرکت باشد و در حقیقت بار معنایی داستان یا ناداستان و به قول بعضی‌ها جستار را بر دوش ستبر خود حمل کند. در داستان اول «نیویورک، رابرت راک و بی‌بی‌ گل‌اندام» طنز کاملا نمود دارد. گویی شخصیت‌ها را با مصالح طنز ساخته‌اند. مساله مهم افعال و رفتار آنهاست که به خواننده می‌قبولاند با نوشته‌ای از جنس طنز روبه‌روست. این نوشته به راحتی در حیطه و باور داستان قرار می‌گیرد. همچنان که «کتاب‌فروش کوچه حمام» هم همین خاصیت را دارد. این دو داستان به خاطر موضوع و پیچ‌های ظریفی که دارند به راحتی به داستان پهلو می‌زنند. اول این‌که شخصیت‌ها هستند که داستان را می‌سازند و جلو می‌برند و پس‌زمینه داستان که اولی بر پایه اتفاق‌های نادر بنا شده و دومی در زمینه‌ای از ترس و دانستن و ندانستن به نوعی ژانر جنایی نوشته شده است.

هر روایتی وقتی که از خامه نویسنده روی کاغذ سفید جاری شد، شخصیت خود را پیدا می‌کند. ما نمی‌توانیم از مقوله «گره‌افکنی» یا کنش و واکنش که بعضا ناخودآگاه یا با شگرد خاص نویسنده در نوشته می‌آید چشم‌پوشی کنیم. در یک گزارش یا روایت ساده این قبیل عناصر وجود ندارند اما در داستان چرا. می‌دانیم که شخصیت‌ها داستان‌ها را می‌سازند. هیچ‌گاه یک روایت ساده و بدون افت و خیز در زمره داستان قرار نمی‌گیرد، در حقیقت بار معنایی داستان را همین عناصر بر دوش می‌کشند. داستان مدرن گره‌ها را ریزریز کرده، روی تمامی قسمت‌ها می‌پاشد و در نتیجه گره‌افکنی دو تن از بزرگان داستان یعنی «گی‌دوموپاسان» و «اُ هنری» فاصله می‌گیرد چرا که آن دو بزرگوار خواننده را تا اواخر ماجرای «داستان» به دنبال خود می‌کشانند و آنگاه با شقاوت هر چه تمام‌تر ضربه را به مغز و روح خواننده وارد می‌کنند. پس می‌بینیم آنها همیشه گره‌ها را در اواخر داستان باز می‌کنند؛ اما محمد کشاورز مدرن و امروزی عمل می‌کند و مهم این است که شخصیت‌ها خالق این گره‌ها یا پیچ‌ها هستند.

«بی‌بی گل اندام» یکی از زیباترین شخصیت‌های ادبیات داستانی است که تاکنون نوشته شده است. او به شکل یک عارف بی‌نیاز معرفی می‌شود. علو طبع دارد. به مردم اطمینان دارد و احترام می‌گذارد. وقتی دستمزد قالیچه‌ای را که بافته است می‌گیرد آن را نشمرده در جیب می‌گذارد. دنیایی که محمد کشاورز برای او ساخته است آرمانی و حسرت‌برانگیز است. او در شمایی کلی دهکده را معرفی می‌کند. یعنی دوربین او از بالا کل مردمان روستا را می‌بیند و سپس یکی از آن‌ها را که گل‌اندام باشد، انتخاب می‌کند:

«حالا که فکرش را می‌کنم حق با مرحوم گل‌اندام بود که به این یک وجب جا می‌گفت دنیا. همه عمرش هیچ‌جا نرفته بود. همان جا دنیا آمده بود، بزرگ شده و عروس شده بود. مادر شده بود و بچه بزرگ کرده بود. پیر شده بود و باز سرآخر مادربزرگ مادری من شده بود. زادگاهش با همه کوچکی برایش دنیا بود. وقتی بین اهالی دعوایی درمی‌گرفت می‌گفت دنیا به هم ریخته. اگر مرغ کسی را می‌دزدیدند، می‌گفت دنیا ناامن شده. اگر باران بیشتر از سه روز طول می‌کشید. می‌گفت بپرید پشت بام و اذان بگویید. دیر بجنبید دنیا را آب می‌برد. اگر خشکسالی می‌شد می‌گفت خدا به دادمان برسد قحطی دنیا را نابود می‌کند.» (ص 8-7)

کشاورز می‌خواهد بگوید دنیا با عینک ذره‌بینی ما بزرگ شده است و هر کدام از ما دنیایی کشف نشده یا نامکشوف هستیم که جهان را با روایت‌های‌مان شکل می‌دهیم. این دنیا حسرت آدمی را برمی‌انگیزاند. چقدر جهان ساده و بی‌پیرایه بود درست مانند گل‌اندام. کسی که توانسته بود دنیا را در خود خلاصه کند. دیگر از شخصیت‌های به‌یادماندنی و بی‌نظیر، پیله‌وری بود که خنده از لبانش دور نمی‌شد. این شخصیت می‌تواند به طور مستقل پایه‌گذار یک داستان باشد. مردی که با خنده به دنیا آمد و با نوای خنده مرد.

نویسنده پس از نشان دادن و معرفی شخصیت‌ها به خود می‌پردازد و از عشقش به کتاب پرده برمی‌دارد. در جایی محمد کشاورز گفته بود که عاشق ماجراها و آخر و عاقبت‌شان بوده و یک کتاب پلیسی کتابی بوده که کودکی نویسنده را اقناع می‌کرد. چرا که معمولا در کتاب‌های پلیسی، حادثه یا قتل در اوایل داستان رخ می‌دهد و باقی داستان خواننده در معیت کارآگاه عمر عزیز خود را در جست‌وجوی قاتل سپری می‌کند. کشاورز با کتاب «میکی اسپیلین» به صورتی طنز‌گونه روبه‌رو می‌شود و در نتیجه خواننده یکی از شیرین‌ترین داستان‌های جهان را می‌خواند که در بستری از معصومیت‌ها اتفاق می‌افتد!

«حافظ در پنج اتقاق پیوسته» تا آنجا که دیوان حافظ نصیب قهرمان داستان می‌شود معقول است؛ اما حسی به من می‌گوید ماجراهای بعدی به چهره داستان چسبیده‌اند یا چسبانده شده‌اند. طبیعی است که این اظهار عقیده را نویسنده قبول نداشته باشد. مساله فروش فال هم خود مزید بر علت است! عشق به کتاب، عشق به ادبیات شفاهی یا فرهنگ مردم را به خوبی در روایت «رادیو هنوز یک راز بود» می‌بینیم در داستان‌های دیگر نیز پیش‌زمینه نویسنده شدن محمد کشاورز همین مطالعه کتاب‌های گوناگون است که او حدیث آن را به طرق مختلف برای ما قلمی کرده است. با این تفاصیلی که کشاورز در داستان‌هایش برمی‌شمرد، اگر او نویسنده‌ای برجسته در سطح مملکت نمی‌شد، جای ایراد داشت. در روایت راحت و صمیمی رادیو شخصیت من داستان درمی‌یابد که آنچه را از رادیو می‌شنود زیباترش در اطراف او جریان دارد. فرهنگ شفاهی مردم برای هر قسمت از زندگی بهانه‌ای برای ابراز وجود دارد. عشقی که در وجود قهرمان نوجوان ما شعفه می‌کشید او را به دیدار سرنامه‌نویس و برنامه‌ساز فرهنگ مردم می‌کشاند و دستورالعمل گردآوری فولکلور را از او می‌گیرد و خود به دنبال آرمانش که همان فرهنگ شفاهی روستایی‌اش باشد دامن همت به کمر می‌زند.

در این راه به مردی به نام عمو اسفندیار برمی‌خورد که چنته‌اش از افسانه‌ها و ترانه‌ها پر است. او نزد عمو اسفندیار می‌رود و مطالبی را که او می‌گوید یادداشت می‌کند و برای این‌که او را ترغیب به گفتن کند، قول می‌دهد آنچه را که او می‌گوید عینا از رادیو به نام خودش پخش شود؛ اما از آنجا که شهوت شهرت و نام‌‌آوری گریبان او را گرفته و فکر می‌کند حق اوست که نامش به عنوان فرستنده مطالب از رادیو پخش شود، تمام یادداشت‌ها را با نام خود به مسوول برنامه می‌دهد. گفته‌های عمو اسفندیار از رادیو پخش می‌شود در حالی که عمو اسفندیار مغبون ماجراست. روایت بسیار صمیمی و راحت و پرکشش که محمد کشاورز از این ماجرا قلمی می‌کند تا صفحات آخر حالت گزارش‌گونه دارد. اما با خیانتی که نوجوان روایت‌کننده در امانت می‌کند، نوشته در دامان داستان شدن می‌غلطد. چون که پیچ یا گره زیبایی که برای اسفندیار فاجعه‌بار است و موجب دلگیری و دلشکستگی او می‌شود و از طرفی حرص و آز شهرت که گریبان قهرمان داستان را رها نمی‌کند، باعث روایتی می‌شود که تا آخر عمر ملکه ذهن محمد کشاورز می‌شود و بدون این‌که نیت خاصی داشته باشد، داستان زیبایی نوشته است. باز هم می‌گویم هر چه که کشاورز دارد از نثر زنجیروار و زیبای خود دارد. او تدوین‌گر خوبی هم هست. فاصله بین صحنه‌ها را آن‌چنان دقیق پر می‌کند که خواننده متوجه عوض شدن صحنه‌ها نمی‌شود. به این خاطر است که اجراهای داستانی کشاورز بدون سکته پیش می‌رود و متن راحت و سرراست به نظر می‌آید.

مساله مهم این است که کشاورز هیچ گاه در مورد ژانر نوشته‌های خود قضاوتی نمی‌کند. او فقط نوشته‌هایش را در کتاب آورده است که خودش نظارت کامل و دقیقی بر آنها دارد و اوست که به عنوان اول‌شخص روایت می‌کند. حال تعدادی از آن‌ها به علت حال و هوای موضوع شکل داستان به خود می‌گیرد. این نوشته با تکه‌هایی بریده‌شده از گوشت و خون او هستند که با گشاه‌دستی هرچه تمام‌تر به ما تحویل داده است. حالا این ما هستیم که برای نوشته‌های او تعیین تکلیف می‌کنیم و آنها را در ژانری خاص قرار می‌دهیم. زیر پوست تمامی نوشته‌ها کتاب و بعد نوشتن نفس می‌کشد. همچنان‌که به درستی در پیشانی کتاب هم نوشته شده است.

در داستان «مردی که تریلی‌ها را دوست داشت» جنون چاپ کتاب را از وجود خودش به دیگری منتقل می‌کند. یک حالت پسامدرن یا سورئالیسم در افکار قهرمان داستانش هست. در این داستان یک ضد قهرمان اظهار وجود می‌کند با دلبستگی نامعقول؛ البته که ما همه چیز را از آن‌هایی که داعیه هنر دارند می‌پذیریم، هرچند که دور از ذهن باشد. جنون چاپ کتاب که در روایت‌کننده به اوج رسیده است، رنج چند سفر را به جان می‌خرد تا به مقصود برسد؛ به شخصیتی دل می‌بندد که چسبیده به ادبیات است اما تیرش به سنگ می‌خورد:
«شخصی از بی‌کفشی می‌نالید دید که یکی اصلا از داشتن دو پا محروم است.»

در پشت این خاطره داستان‌مانند می‌توان به این نتیجه رسید که داشتن یک کتابخانه پر و پیمان و مطالعه تک‌تک آنها به تنهایی کسی را نویسنده یا شاعر نمی‌کند و این‌که مدرن‌بازی و خلاف جریان شنا کردن نیز راه به جایی نمی‌برد همه اینها به علاوه نبوغ و دوست داشتن جهان و انسان‌هایی که درون آن نفس می‌کشند، خرقه نویسندگی را بر دوش آدمی می‌اندازند. اسداله عافیت به چیزی جز خودش نمی‌اندیشد و عدم موفقیت خود را به ناکامی تمامی جهان برابر می‌داند.

...و اما «کتاب‌فروش کوچه حمام» دلبری است که همه چیز را تمام دارد. ترس و دلهره، فقر و تبعید خودخواسته و کتاب‌ها که در اینجا نقش قهرمانان داستان را بازی می‌کنند.
قهرمان داستان پاکسازی می‌شود. همراه خانواده به شهرستانی کوچک کوچ می‌کنند. کارت کتاب‌ها را که اکثرا جلد سفید است، گوشه حیاط چیده است. همان کتاب‌ها که مایه دلمشغولی اویند با زبان بی‌زبانی او را وادار می‌کنند که در یک کوچه پرت کتابفروشی باز کند. سر تمام گروه‌ها به کتابفروشی‌اش باز می‌شود. سودی نصیبش می‌شود که او را به ادامه کار بدون اندیشیدن به خطراتش تشویق می‌کند. ماجراهایی که می‌گذرد پر از دلهره و دلواپسی است. داستان از هر نظر کامل است. چرا که بیانگر برهه‌ای از تاریخ پر فراز و نشیب ماست. این داستان جزو بهترین داستان‌های کتاب است.

پاره شش درباره «سووشون» زنده‌یاد سیمین دانشور است که در سه پرده نوشته شده است و در آن علت دلبستگی‌اش را به این اثر شرح می‌دهد و ماجراها را تجزیه و تحلیل کرده است. در سه مقاله بعدی، نویسنده دید کلی خود را برای خواننده به اشتراک می‌گذارد که معلوم می‌شود هرکس که در این وادی پا گذاشت، چون خون دل‌هایی نصیبش می‌شود و در نهایت معدود کسانی هستند که به قله می‌رسند و آنهایی که عاشق نیستند در میانه راه می‌مانند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...