خلاقیت زیر سایه اشغالگر | شهرآرا


ناشر بین المللی کاما، ظاهرا پس از آغاز دوران همه گیری کرونا، از داستان نویسان و هنرمندان چند شهر گوناگون در قاره‌های مختلف جهان (شهرهایی مانند استانبول، قاهره، ونیز، لیورپول، نیویورک، خارطوم، غزه، لندن، بریستول، جاکارتا و همین طور «رام الله» در فلسطین اشغالی) دعوت کرده است که داستان‌هایی کوتاه بیافرینند، با محوریت شهر محل تولد یا سکونتشان.

کتاب رام الله

ایده‌ای خلاقانه و درخشان برای تولید چند مجموعه داستان که یا محل وقوع رویدادهای آن‌ها (چه در گذشته و در قالب خاطرات راوی یا شخصیت‌های داستان و چه در زمان حال روایت) آن شهر موردنظر است؛ یا در قالب‌هایی متفاوت و مدرن تر، خود شهر یکی از شخصیت‌های داستان است؛ مانند داستان سوم از «کتاب رام الله» که اتفاقا نویسنده اش دانش آموخته رشته معماری و شهرسازی است. داستانی با عنوان «رازهای جاری در خیابان‌های شهر» که راوی اول شخص آن، شهر رام الله است. این راوی اول شخص که در مواردی، به راوی دانای کل همه چیزدان اما امین و رازدار مردمانش بدل می شود، در بخشی از داستان می گوید: «هر روز من نقش الهه‌ای را داشتم که سر به گوش مردمم می گذاشتم و رازها در گوششان می گفتم. مثلا امروز یک زن جوان دلش را سر خیابانی جا گذاشت. نمی گویم کدام خیابان. زیرا این رازی است میان من و او (ص42)».

بنا به آنچه در مقدمه دبیر مجموعه آمده است (ص9)، شهر رام الله در قلب کرانه باختری و در فاصله 16کیلومتری شمال قدس اشغالی قرار دارد. این شهر که حدود هفتاد هزار نفر جمعیت دارد و مقرّ چند وزارتخانه دولت فلسطین و تعدادی اردوگاه پناهجویان است، دارای یکی از معروف ترین ایست و بازرسی‌های ارتش اشغالگر قدس، به نام قلندیا است. عبور از این ایست و بازرسی که در جنوب رام الله و در مسیر قدس و الخلیل قرار دارد، حدود یک و نیم ساعت زمان می برد که خود این امر، موضوع دهمین و آخرین داستان مجموعه است که با نگاهی طنزآمیز، به معطلی در قلندیا پرداخته است. راوی اول شخص این داستان با عنوان «در ایست و بازرسی قلندیا»، جوانی است کُرد، با نام صلاح الدین که مادرش او را حین معطلی در همین ایست و بازرسی به دنیا آورده است! وی در پاسخ به افسر ایست و بازرسی که از او می خواهد کمی از خودش بگوید، چنین می گوید: «من کسی ام که قراره اورشلیم رو آزاد کنه و آفتاب رو به حیفا برگردونه! من اونی ام که قراره دست تنهایی همه آواره‌ها رو برگردونه و جهان عرب رو متحد کنه (ص93)»؛ و در جواب افسر رژیم اشغالگر که به او گوشزد می کند که «شما کُرد هستین و به عرب‌ها چکار دارین؟»، با حاضرجوابی و زیرکی تمام می گوید: «شما هم روس هستین، فلسطین به تو چه؟ (ص94)».

نخستین داستان مجموعه، با عنوان «عشق در رام الله» نیز داستان قرص و محکمی است، در سه بخش یا اپیزود، که پس از بخش مقدماتی نخست، دو اتفاق ویژه و کمیاب را محور بخش‌های دوم و سوم خود قرار داده است؛ دو اتفاقی که باز هم در همین ایست‌های بازرسی ارتش اشغالگر رخ می دهد و تأثیر ماندگاری بر ذهن و ضمیر خواننده بر جای می گذارد. این داستان موجز و دقیق و زبان محور، چند تعبیر فراموش نشدنی دارد که اشاره به بعضی از آن‌ها خالی از لطف نیست: «دختر با چشمانی آبستن اشک به پسر نگاه کرد (ص23)». اینکه چشم در لحظات قبل از گریستن را به بانویی آبستن تشبیه کنیم که نوزادش اشک است، فوق العاده لطیف و شاعرانه است؛ یا «دختر به مرد جوانی نگریست که انگار صدای نگاهش را شنیده بود (ص25)». شنیدن صدای «نگاه» تعبیری بس شاعرانه است و مصداق تکنیک «آشنایی زدایی» از حواس؛ و یادآور عنوان مجموعه شعری از دکتر شفیعی کدکنی، با نام «آیینه‌ای برای صداها». معمولاً آیینه را روبه روی دیدنی‌ها قرار می دهند نه شنیدنی ها، و از آن طرف، نگاه صدا ندارد که بتوان آن صدا را شنید. اما در عالم هنر، این هر دو، هم ممکن اند و هم زیبا.

این مجموعه، در کنار سه داستان فوق که اشاراتی گذرا به آن‌ها کردیم، هفت داستان دیگر نیز دارد که در کل، 10نویسنده مختلف آن‌ها را نوشته اند؛ نویسندگانی که در فلسطین و لبنان به دنیا آمده اند و بعضی، همچنان در آنجا زندگی می کنند. در این میان، هم نویسندگان باتجربه و مشهوری مانند ابراهیم نصرالله حضور دارند که رمان «دشت‌های تب زده» او را گاردین یکی از 10داستان مهمی شناخته که تاکنون درباره جهان عرب نوشته شده است (ص8)؛ و هم نویسندگان جوان و کمتر شناخته شده‌ای مانند احمد جابر، نویسنده همان داستانی که راوی اول شخص اش، شهر رام الله است. همچنین، این مجموعه هم شامل داستان‌های واقع گراست، مانند داستان دوم با عنوان «پایان تلخ» و هم داستان‌های ناواقع گرا، مانند داستان ششم با عنوان «زن اسب» که با این جمله آغاز می شود: «من که دارم حرف می زنم، زن یک اسبم. (ص65)»!

در پایان، ضمن دعوت علاقه مندان ادبیات و به ویژه یکی از هنری ترین گونه‌های آن، یعنی داستان کوتاه، به خواندن این مجموعه داستان خواندنی، با این امید نوشته امروز را به پایان می رسانیم که «مشهد» دوست داشتنی و عزیزمان نیز محور خلق داستان‌هایی کوتاه از نویسندگان مشهدی قرار گیرد و در آینده‌ای نزدیک، شاهد انتشار «کتاب مشهد» باشیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...