توماس از زنها میترسد و برای خود یک تز یا نظریه ابداع میکند: دوستی بدون عشق... سابینا یکزن نقاش و آزاد از هر قیدوبندی است. اما ترزا دختری خجالتی است که از خانهای آمده که زیر سلطه مادری جسور و بیحیا قرار داشته... نمیفهمید که استعارهها خطرناک هستند. نباید با استعارهها بازی کرد. استعاره میتواند به تولد عشق منجر شود... نزد توماس میرود تا جسمش را منحصر به فرد و جایگزینناپذیر کند... متوجه میشود که به گروه ضعیفان تعلق دارد؛ به اردوی ضعیفان، به کشور ضعیفان
اشکالگرفتن کوندرا از فروید | مهر
«The Unbearable Lightness of Being» یکی از مهمترین نوشتههای میلان کوندرا نویسنده فرانسوی چکتبار است که سال ۱۹۸۴ منتشر شد و بهواسطه ترجمه هرمز همایونپور سالها با عنوان «بار هستی» در ایران شناخته میشد. ترجمه جدید و بهروز اینرمان بهقلم علی سلامی سال ۱۳۹۹ با عنوان «سبکی تحملناپذیر هستی» توسط نشر گویا منتشر شد.
اینرمان بهواسطه نویسندهاش یکی از آثار مهم ادبیات معاصر جمهوری چک است و نویسنده در آن، هم به فلسفه وجود پرداخته، هم اسطورههای باستانی، هم اتفاقات تاریخی بهار پراگ و اشغال چکسلواکی توسط شوروی و هم جامعهشناسی و نگاه آدمهای مختلف به زندگی. کوندرا در اینکتاب از رویداد «بهار پراگ» بهعنوان یک سرخوشی عمومی یاد کرده که بیش از یکهفته دوام نیاورد. در اینداستان صحبت از خودخواهی مردم پراگ است. همچنین راوی دانای کل داستان علاقه زیادی به صحبت درباره موقعیتهای دوگانه و متضاد مثل شک و یقین دارد. امر متعالی و امر پلید، فرشته و مگس و امر معنوی و امر دنیوی هم از دیگر موقعیتهای متضاد و دوگانه موجود در اینرمان هستند. اما دو قطبی بسیار مهم رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» مساله وفاداری و خیانت است؛ مسالهای که شخصیتهای اصلی آن یعنی توماس، ترزا و سابینا با آن در چالشاند و تمایل به تجربهاش داشته و یا دارند.
«سبکی تحملناپذیر هستی» یا همان «بار هستی» رمانی قصهگو و دارای روایت است. قصهاش هم در ۷ فصل اصلی با اینعناوین سامان گرفته است: «بخش اول: سنگینی و سبکی»، «بخش دوم: جسم و روح»، «بخش سوم: کلمات مبهم»، «بخش چهارم: روح و جسم»، «بخش پنجم: سبکی و وزن»، «بخش ششم: راهپیمایی بزرگ» و «بخش هفتم: لبخند کارنین» کوندرا در اینقصه، در توصیف حالات و درونیات تا جایی پیش رفته که احساسات سگ خانواده (کارنین) را هم تشریح کرده است: «کارنین از نقل مکان به سوییس شادمان نشد....» (صفحه ۷۶)
یکی از عناصر مورد استفاده کوندرا در اینرمان، اسطورههای مذهبی و باستانی غربی است. ایناسطورهها گاه مانند حضرت آدم و موسی از کتاب مقدساند و گاهی مثل اساطیر و فلاسفه یونان باستان و پارمنیدس هستند که شش قرن پیش از مسیح گفت دنیا به جفتهای متضاد تقسیم میشود و ارجاع کوندرا به او، بیانگر همان استفاده از جفتهای متضاد و دوگانه است که به آن اشاره شد. صفحه ابتدایی رمان هم با اشاره به اسطوره بازگشت ابدی همراه است که بهتعبیر راوی، اگر به ایناسطوره از منظر منفی نگاه کنیم، یعنی وقتی زندگی یکبار و برای همیشه ناپدید شود و دیگر باز نگردد، شبیه سایهای است، عاری از وزن، فاقد حرکت به جلو. در همینمسیر است که کوندرا میگوید اگر انقلاب فرانسه برای همیشه ادامه پیدا میکرد، مورخان فرانسوی دیگر به روبسپیر افتخار نمیکردند. آنها با چیزی سر و کار دارند که تکرار نخواهد شد. امروز، سالهای خونبار انقلاب فرانسه به کلمات، فرضیات و بحثهای محض تبدیل، و به اینترتیب سبکتر از پر شده است. کوندرا همچنین با تلفیق اسطوره و فلسفه میگوید نیچه اندیشه بازگشت ابدی را سنگینترین بار نامید و «اگر بازگشت ابدی سنگینترین بار باشد، زندگی ما با تمام سبکی باشکوهش در برابر آن قد علم خواهد کرد.» (صفحه ۹)
تراژدی «ادیپ» اثر سوفوکل و بازگشت و تولد دوباره هم، از دیگر اسطورهها و ارجاعاتی هستند که کوندرا در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» از آنها استفاده کرده است.
راوی اینداستان همانطور که گفتیم، قصهگوست و قصهای از گذشته را برایمان روایت میکند. اینراوی خوابها را هم تفسیر میکند و از اینحیث، «سبکی تحملناپذیر هستی» رمانی روانشناسانه هم هست که به اینوجه آن خواهیم پرداخت. اما درباره قصهگو بودن راوی و اینکه گاهی حضور خود را در دل داستان به رخ مخاطب میکشد، میتوانیم به فرازهای زیر اشاره کنیم:
«همانطور که در فصل اول اشاره کردم...» یا در جملاتی مثل «اما بیاییم به کلاه شاپو برگردیم (صفحه ۸۷)» و «ترزا دائما در برابر چشمانم ظاهر میشود.» (صفحه ۲۸۲) و «فرانتس و سایمون رویابینهای اینرمان هستند.» (صفحه ۲۶۲)
نمونههای دیگر حضور کوندرا در قصهگویی و خارجایستادنش از دایره روایت را میتوان در چنینجملاتی دید:
«با این حال تصمیم شتابزدهاش کمی برایم عجیب است.» و «با اینکه توماس از طریق ترزا شیفته بتهوون شد، اطلاعات خاصی در مورد موسیقی نداشت و من شک دارم که داستان واقعی مضمون معروف بتهوون یعنی "چنین باید باشد؟ چنین باید باشد!" را میدانست.» (هر دو صفحه ۱۹۸ به ۱۹۹) یا «به یاد داشته باشید که در این لحظه از زندگیاش، توماس کاملا از همسر اول و پسرش جدا شده بود و از این هم خوشحال بود که پدر و مادرش نیز ارتباطشان را با او قطع کرده بودند.» (صفحه ۲۰۰) و چند نمونه دیگر در صفحه ۲۱۷ هستند که کوندرا، بهطور صریح و مستقل، خودش است و نظریات و تزهایش را درباره زندگی و نوشتن بیان میکند:
«اما آیا حقیقت ندارد که یک نویسنده میتواند درباره خودش نیز بنویسد؟»، «من خودم همه اینها را تجربه کردهام»، «شخصیتهای رمانهای من فرصتهای ناکام من هستند.»، «رمان اعتراف نویسنده نیست؛ تحقیق درباره زندگی انسان در دام افتاده است که دنیا به آن بدل شده است؛ اما بس است. بیاییم به توماس برگردیم.»
میلان کوندرا در فرازهای مشابه دیگری از اینکتاب، در قالب یکفیلسوف، دیدگاه خود را درباره زندگی و هستی اینگونه بیان میکند: «هرگز ممکن نیست بدانیم چه میخواهیم و چون تنها یکبار زندگی میکنیم، نمیتوانیم آن را با زندگیهای پیشین خود مقایسه کنیم و یا آن را در زندگیهای آینده به کمال برسانیم.» و «هیچ سنگ محکی وجود ندارد تا بفهمیم کدام تصمیم بهتر است چون هیچ پایه و اساسی برای مقایسه وجود ندارد. همهچیز را آنگونه زندگی میکنیم که پیش میآید؛ بدون هشدار، مثل هنرپیشهای که آماده بازیکردن نیست. زندگی چه ارزشی میتواند داشته باشد اگر اولین تمرین زندگی خود زندگی باشد؟» نظر مهم ایننویسنده در رمانش درباره مفهوم سنگینی و سبکی به اینترتیب است که ضرورت، سنگینی و ارزش سه مفهومی هستند که در هم تنیده شدهاند: فقط ضرورت سنگین است و فقط چیزی که سنگین است ارزش دارد.
به مساله خودخواهی مردم پراگ در اینکتاب اشاره کردیم. راوی اینداستان یعنی کوندرا درباره روانشناسی پراگ و مردمش میگوید در رابطه با شهرهای دیگر، عقده حقارت داشتند. شهرداری شهر قدیم تنها بنای یادبود مهم بود که در جنگ نابود شده بود و آنها تصمیم گرفتند آن را در میان ویرانهها رها کنند تا هیچ لهستانی یا آلمانی نتواند آنها را متهم کند که کمتر از سهم خود رنج کشیدهاند. ایننویسنده با اشاره به ماجرای اشغال چکسلواکی توسط شوروی و مرگ بهار پراگ، ماجرای سخنرانی اجباری الکساندر دوبچک در رادیو را روایت میکند که باعث تحقیرش و شروع تحقیر روزمره مردم شد. چنینمصالحهای به تعبیر کوندرا کشور را نجات داد اما باعث تحقیر و ذلت شد.
کوندرا در گوشههایی از کتابش به روسیه و جنایات امپراتوری سابق اینکشور هم تاخته و در فرازی که دوباره بیرون از داستان ایستاده، میگوید: «همانطور که گفتم، تجاوز روسها فقط یک تراژدی نبود؛ کارناوالی از نفرت بود که سرشار از وجدی عجیب (و غیرقابل وصف) بود.»
در ادامه قصد داریم اینکتاب را براساس شخصیتهای محوری و دو مفهوم مهم جاری در آن، با استفاده از ترجمه علی سلامی، مورد نقد و بررسی قرار دهیم:
توماس؛ مرد آزاد و بیوفایی که نسبت به کشورش تعصب داشت!
شخصیتهای اصلی رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» در فصلهای جداگانه معرفی میشوند. در فصل اول با عنوان «سنگینی و سبکی» بناست شخصیت توماس معرفی شود. او مردی است که از زنش طلاق گرفته و هرزمان خواسته پسرش را ببیند، همسرش سابقش با بهانههای مختلف مانع شده است. به اینترتیب، مخاطب با پزشک موفقی روبروست که طلاق گرفته و پس از مدتی انگیزه دیدن پسرش را هم از دست میدهد و دیگر نه همسر سابقش را میبیند نه پسرش را. بهخاطر همینجدایی، توماس از زنها میترسد و برای خود یک تز یا نظریه ابداع میکند: دوستی بدون عشق.
راوی داستان به نیاز شخصیت توماس به ایجاد توازن بین ترس و اشتیاق اشاره کرده و میگوید او بهواسطه همانترس و نظریه دوستی بدون عشق خود، یکقانون وضع کرد؛ «قانون ملاقات سهگانه». طبق اینقانون، شخصیت توماس بنا دارد یا زنی را سهبار پشت سر هم ملاقات کند و دیگر ملاقاتش نکند، و یا طی سالها روابطش را با او حفظ کند اما ملاقاتهایش حداقل سههفته یکبار باشند. با همینرویکرد است که او با دو شخصیت ترزا و سابینا دوست میشود. سابینا یکزن نقاش و آزاد از هر قیدوبندی است. اما ترزا دختری خجالتی است که از خانهای آمده که زیر سلطه مادری جسور و بیحیا قرار داشته است. توماس اشتیاق فراوانی برای تنهایی مجردیاش دارد اما بهگفته راوی داستان، ترزا ایناوضاع را عوض میکند. راوی قصهگوی «سبکی تحملناپذیر هستی» که پیشتر به اینویژگی او اشاره کردیم، درباره توماس، نظرش درباره زنان و مواجهه با ترزا میگوید «ده روز پیش وقتی همسرش را طلاق داده بود، طوری این مناسبت را جشن گرفت که دیگران یک عروسی را جشن میگیرند. فهمید سرشت او اجازه نمیداد در کنار هیچ زنی زندگی کند و فقط زمانی میتوانست کاملا خود واقعیاش باشد که تنها و مجرد است.» اما همانطور که اشاره شد، شخصیت ترزا بناست در یکچرخه جبری، معادلات توماس را به هم بزند.
شخصیت توماس در ابتدای داستان که هنوز اوضاع چکسلواکی بههم نریخته و تانکهای شوروی به پراگ نیامدهاند، استدلال میکند که بین روابط جنسی و عشق تضادی وجود ندارد. او مردی بیوفاست که التزامی برای وفاداری به هیچزنی ندارد اما همانطور که اشاره شد، شخصیت ترزا اینمناسبات ذهنی او را تا حدودی جابهجا میکنند. با اینحال، توماس پس از آشنایی با ترزا، با سابینا هم دیدار دارد و به ترزا خیانت میکند. همانطور که راوی قصه میگوید توماس، شخصیتی بیوفاست. در یکی از فرازهای فصل اول رمان که توماس با سابینا در هتل بوده، با خوشحالی به اینمساله فکر میکند که زندگی خود را طوری با خود حمل میکند که یکحلزون، خانهاش را حمل می کند. در اینمقطع از زندگی شخصیت توماس، ترزا و سابینا دو قطب مجزا و تلفیقناپذیر و در عینحال بهیکاندازه جذاب و خواستنی هستند.
دوسال پس از اینکه ترزا متوجه میشود توماس تعهدی به او ندارد، اوضاع رابطه ایندوشخصیت وخیم میشود چون همانطور که راوی دانای کل داستان روایت کرده، «توماس دوستیهای گاه به گاه داشت و خیانت میکرد.» در مقابل، توماس هم برای اینکه نگرانیهای ترزا را از بین ببرد، با او ازدواج میکند. جالب است که با وجود اینکه توماس، بهعنوان مردی بیقید تصویر میشود و بیشتر حسادتها از جانب ترزا شکل میگیرند، فرازی از داستان هست که در آن، توماس هم حسادت و بهنوعی حس غیرت میکند. اینصحنه در نسخه سینمایی کتاب هم وجود دارد. در اینصحنه ترزا در کافه با مردی جوان میرقصد و توماس دچار حس حسادت میشود چون ترزا و همکار جوانش را بهعنوان عاشق و معشوق تصور کرده که البته کوندرا بهعنوان راوی داستان، اینحسادت را یکحس پوچ و ریشهدار در فرضیات محض میخوانَد.
در قصه «سبکی تحملناپذیر هستی» وقتی چکسلواکی توسط شوروی اشغال میشود، توماس با پیشنهاد کار در یک بیمارستان در زوریخ روبرو میشود. اما بهخاطر تعصب به کشورش و علاقه به ترزا اینپیشنهاد را رد میکند. اما ترزا با وجود تعصبی که به توماس دارد، نسبت به کشورش تعصب ندارد و از توماس میپرسد چرا به سوییس نمیرود؟ پاسخ توماس هم به او جالب توجه است که «چطور میتونی اینقدر بیخیال اینکشور رو ترک کنی؟» با اشغال چکسلواکی و شنیدن سخنرانی حقارتآمیز دوبچک توسط ترزا (در دفتر روزنامه) او به مهاجرت متمایل میشود. نکته مهم در اینباره، چگونگی قبول مساله توسط توماس است. نویسنده در اینفراز از قصه میگوید «توماس درخواست ترزا را برای مهاجرت قبول کرد همانگونه که یک مجرم محکومیتش را قبول میکند.» بنابراین همانطور که توماس در یکجبر تاریخی با ترزا روبرو و آشنا شده، با جبر دیگری که از جنس پذیرش محکومیت توسط یکمحکوم است، سرنوشت را میپذیرد.
با مهاجرت به سوییس و شروع زندگی دوباره، کابوسهای شبانه شخصیت ترزا که کوندرا بخشی از بار روانشناسی موجود در کتاب را بهعهده اینمولفه گذاشته، ادامه پیدا میکنند. در نتیجه او پس از هفتهفته زندگی در سوییس، توماس را ترک کرده و به چکسلواکی برمیگردد. نکته مهم دیگر درباره روایت داستان هم این است که راوی میگوید پس از مهاجرت به زوریخ، سابینا هم به زوریخ آمد و از خلال روایت، اعلام میشود که توماس در اینمقطع، مردی ۴۰ ساله است.
بازگشت ترزا به پراگ و تنهایی توماس در زوریخ، یکی از مقاطع مهم در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» است. چون دوباره موقعیت دوگانه و تضادگونهای را شاهدیم. توماس ابتدا از مجردی دوبارهاش خوشنود است اما زمان زیادی از بروز اینحس نمیگذرد که ناراحتی گریبانش را میگیرد. چنینوضعیتی مخاطب را به یاد فلسفه شوپنهاور میاندازد که زندگی را آونگی بین رنج و ملال میداند و میگوید مدت زیادی از شادی انسان نمیگذرد که غم و رنج سراغش میآید. موقعیت دوگانه توماس هم پس از مواجهه با نامه خداحافظی ترزا اینگونه است: «مثل ضربه پتک بود. اما بهطرز عجیبی آرامبخش نیز بود.» (صفحه ۳۷) راوی داستان در اینمقطع میگوید توماس هفتسال از عمرش را با ترزا گذرانده بود و حالا فهمید که وقتی به تمام آنسالها فکر میکرد، زیباتر از زمانی بود که آنها را میزیست. راوی قصه میگوید عشق توماس به ترزا، زیبا اما در عینحال ملالآور بود. آنچیزی هم که خستهکننده بود، با رفتن ترزا ناپدیده شده و فقط زیبایی باقی مانده بود. توماس در اینوضعیت بوی مستیآور آزادی را استشمام و با خود فکر میکند زندگی مجردی همانزندگیای است که به او اجازه میدهد خود واقعیاش باشد. به اینترتیب شخصیت توماس از سبکی شیرین هستی لذت میبَرَد.
اما همانطور که اشاره کردیم، اینحس توماس به روایت راوی داستان، بیش از یکیدو روز پایدار نمیماند و پس از چندروز با ورود دوباره ترزا به افکارش، اینشرایط تغییر میکند. کشف توماس هم درباره اینوضعیتش، این است که چیزی که باید از شرش خلاص شود، ترزا نیست بلکه حس شفقتی است که نسبت به او دارد. کوندرا در اینفراز از قصه خود درباره افکار و احساسات توماس میگوید «روز شنبه و یکشنبه، سبکی شیرین هستی را احساس کرد که از ژرفنای آینده به سمت او میآمد. روز دوشنبه، با سنگینی چیزی مواجه شد که تا آن زمان شبیه آن را تجربه نکرده بود. سنگینی فولاد هزار تنی تانکهای روسی در مقایسه با آن، هیچ بود. چون چیزی سنگینتر از شقفت وجود ندارد.» (صفحه ۳۹) به اینترتیب توماس در پنجمینروز بازگشت ترزا به پراگ، با شرمندگی به مدیر بیمارستان زوریخ اطلاع میدهد که باید بهسرعت به کشورش برگردد. راوی داستان درباره اینلحظه از احساسات درونی توماس، چنینتوصیفی از لحظه دارد: «شرمنده بود.»
مساله شک و تردید در بیشتر فرازهای داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» به چشم میآید. یعنی آدمها بین یکدوراهی ناچار به انتخاب هستند. یکی از مقاطع مهمی هم که اینمساله وجود دارد، جایی است که توماس از زوریخ به پراگِ اشغالشده توسط کمونیستها برمیگردد. او ابتدا، بازگشت خود را منوط به یکتصمیم دشوار میبیند. اما در ادامه پس از انجام کار، به شک میافتد که تصمیمش واقعا دشوار بوده یا نه؟ توماس با خود فکر میکند بهخاطر ترزایی به پراگ بازگشته که آشناییاش با او به ۶ اتفاق تصادفی وابسته بوده است. یعنی بهخاطر یکعشق تصادفی، تصمیم گرفته به پراگ بازگردد. اما درباره مفهوم «تصمیم دشوار» باید بیشتر صحبت کرد. چون کوندرا با ارجاع به بتهوون و موسیقیاش اینمساله را رنگ و جلا داده است. توماس بهواسطه شخصیت ترزا به بتهوون علاقهمند میشود. راوی قصه همچنین با اشاره به بتهوون، میگوید اینموسیقیدان برای اینکه معنای کلمات را کاملا شفاف کند، بندی را با یکعبارت آلمانی معرفی کرد که اینطور ترجمه میشود: «تصمیم دشوار»
راوی داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» پس از معرفی توماس و کمی گفتن از ترزا، در پایان فصل اول به جایی میرسد که توماس بهخاطر نومیدی به درد شکم مبتلاست. کوندرا در فصل دوم سراغ شخصیت ترزا و گذشتهاش میرود و سپس در پایان فصل دوم دوباره به مقطعی برمیگردد که توماس شکمدرد دارد: «حالا به لحظهای برمیگردیم که با آن آشنا هستیم. توماس نومیدانه ناراحت بود و دلدرد بدی داشت. تا دیروقت خوابش نمیبرد.» (صفحه ۸۰) و بهاینترتیب دوباره قصهگو بودنش را به رخ میکشد.
ترزا؛ عاشق پریشانحال و زندگی آونگوارش بین یاس و امید
«عشق و پریشانحالی» یکی از عبارتهای کلیدی رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» است که نویسنده در فصل اول از آن استفاده کرده و میتوان آن را آینهدار تمام و کمال شخصیت ترزا در اینرمان دانست. شخصیت ترزا را میتوان با دو ارجاع که کوندرا برایش در نظر گرفته به یاد آورد؛ رمان «آنا کارنینا»یی که در ابتدای داستان در دست دارد و همچنین موسیقی بتهوون که راوی میگوید تصور ترزا از دنیای دیگر را یعنی دنیایی که آرزویش را داشت، شکل داد.
با توجه به اینکه راوی قصه میگوید آشنایی ترزا و توماس بهخاطر همزمانی ۶ اتفاق بود، ارجاع دیگری که هنگام اشاره به شخصیت ترزا وجود دارد، ماجرای نوزادی موسای پیامبر و به آبانداختنش است. ایناشاره چندینبار در طول رمان با جملات مشابه تکرار میشود؛ اینکه «ترزا کودکی است که در سبدی بوریایی و قیراندود گذاشته شده و در رودخانهها رها شده بود.» یا «ترزا کودکی بود که در سبدی بوریایی در رودخانه گذاشته شده و نزد توماس فرستاده شده بود.» بهجز استعاره و کنایه، نویسنده گاهی بهطور صریح و مستقیم هم به ماجراهای اصلی اسطورهها اشاره میکند. بهعنوان مثال درباره همیناسطوره موسی در سبد بوریایی که به سرگذشت ترزا مربوط است، میگوید اگر دختر فرعون سبد حامل موسی کوچک را از خیزابها نگرفته بود، دیگر هیچعهد عتیق یا هیچ تمدنی آنطور که میشناسیم وجود نداشت. و در ادامه، کوندرا با کندوکاو افکار توماس میگوید «در آن لحظه توماس نمیفهمید که استعارهها خطرناک هستند. نباید با استعارهها بازی کرد. استعاره میتواند به تولد عشق منجر شود.» در جای دیگری از رمان «سبکی تحملناپدیر هستی»، افسانه مشهوری از کتاب ضیافت افلاطون یادآوری میشود که بهموجبش، عشق، اشتیاقی برای پیداکردن نیمههای گمشده است. با استفاده از اینافسانه است که راوی قصه میگوید «نیمه دیگر توماس، زن جوانی بود که خوابش را دیده بود. اما مشکل اینجا بود که انسان نیمه گمشده خودش را پیدا نمیکند. در عوض، شخصی مثل ترزا را پیدا میکند که در سبد بوریایی برایش فرستاد میشود.»
ترزا از نظر تحمل سبکی یا سنگینی زندگی، نقطه مقابل شخصیت توماس است و نمیتواند سبکی را تحمل کند. یکی از سختیهایی که اینشخصیت باید در زندگی تحمل کند، یک دوقطبی دیگر، یعنی «دوگانگی آشتیناپذیر جسم و جان انسان» است. فصل دوم رمان هم که مربوط به گذشته اوست، «جسم و روح» نام دارد. ترزا بهگفته راوی داستان «سبکی تحملناپذیر هستی»، پس از آنکه با توماس آشنا میشود، نزد او میآید تا از دنیای مادرش بگریزد، دنیایی که در آن جسمها برابر هستند. یعنی جسم همه آدمها شبیه یکدیگر است و نباید از عرضه آن خجالت کشید. به اینترتیب ترزا نزد توماس میرود تا جسمش را منحصر به فرد و جایگزینناپذیر کند؛ اما توماس نیز شخصیتی است که مانند مادر ترزا، همه را یکسان میبیند. یعنی همه زنها برایش استفاده ابزاری دارند. راوی روانکاو اینداستان با استفاده از اینتشابه نگاه توماس و مادر ترزا، یکی از کابوسهای ترزا را تفسیر میکند: اینکه توماس در رویا او را فرستاده بود تا با زنان دیگر رژه برود.
خواسته متضاد ترزا با توماس، این است که میخواهد فقط بهعنوان یکروح پیش توماس بماند و بدنش را بیرون بفرستد تا مانند دیگر زنان رفتار کند. بهدلیل چنینباوری است که ترزا نسبت به توماس غیرت و حسادت دارد. همینحسادت هم موجب دیدن یکی از کابوسهایش میشود؛ وقتی که نامه سابینا را بین لوازم توماس میبیند و متوجه میشود این دو با هم رابطه دارند. میلان کوندرا بهعنوان راوی داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» با همینرویکرد در ساخت شخصیت ترزا میگوید حسادتهای اینشخصیت که طی روز مهار میشد، در طول شب با شدت بیشتری در رویاهایش ظاهر میشد. به اینترتیب ترزا در ابتدای داستان، همه زنها را بهعنوان تهدید میبیند. چون بهصورت بالقوه مورد توجه توماس هستند. بههمیندلیل ترزا از همه زنان میترسد.
کوندرا در فرازهایی از فصل دوم رمان، با فاصلهگرفتن از ترزا و مادرش، شروع به بحث درباره جسم و روح میکند. مثلا در فرازی میگوید از زمانی که انسان آموخت برای هریک از اعضای بدنش نامی برگزیند، جسم مشکل بزرگ او نبوده است. انسان همچنین آموخته روح چیزی بیش از ماده خاکستری مغز فعال نیست. اما ثنویت قدیمی جسم و روح در هالهای از اصطلاحات علمی پنهان شده و اینمساله بهعنوان تعصبی منسوخ مسخره میشود. او در جای دیگری از رمان هم به دکارت و باورهایش درباره ذهن، جسم و روح میتازد؛ همانجایی که صحبت از سرطان کارنین سگ خانواده است. کوندرا میگوید دکارت کسی بود که صریحا حیوانات را فاقد روح دانست و معتقد بود انسان ارباب و صاحب است؛ در حالیکه حیوان یکماشین است. راوی «سبکی تحملناپذیر هستی» در اینباره یکتصویر ذهنی هم دارد؛ همانصحنه معروفی که نیچه با دیدنش در خیابان ایستاد و گریه کرد؛ صحنه تازیانهخوردن اسب باری. کوندرا میگوید در اینصحنه «نیچه سعی میکرد از طرف دکارت از اسب عذرخواهی کند. جنونش (یعنی آخرین قطع ارتباطش با انسان) در لحظهای آغاز شد که به خاطر آن اسب اشک ریخت.» (صفحه ۲۸۳)
حالا که بحث انسان و حیوان مطرح است، بد نیست به چندفراز دیگر از رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» توجه کنیم که درباره افکار شخصیت ترزا درباره تمایز انسان و حیوان و عنصر روح هستند. راوی داستان در همانفرازهایی که مربوط به سرطان و مرگ سگ خانواده است، میگوید «در افکار تزرا فکری کفرآمیز پدید آمد: عشق مرد و زن از حیث قیاسی کمتر از چیزی است که میتواند در عشق میان انسان و سگ (حداقل در بهترین نمونههای آن)، این غرابت تاریخ بشر وجود داشته باشد.» همچنین اینجمله هم از جملات راوی داستان است که افکار ترزا را کندوکاو میکند و میگوید «هیچکس قادر نیست موهبت عشق آرمانی را به کس دیگر ببخشد؛ تنها حیوان میتواند چنین کاری کند چون حیوانات از بهشت رانده نشدند.» (صفحه ۲۹۲)
اما بهتر است به شخصیت مادرِ ترزا هم در اینرمان توجه داشته باشیم؛ شخصیتی که ابایی ندارد جلوی فرزندش ترزا لباسهای نامناسب بپوشد یا الفاظ رکیک به کار برد یا باد معدهاش را خالی کند. بههرحال، کوندرا شخصیت ترزا را با استفاده از اینشخصیت ساخته و از اینحیث، حضورش در «سبکی تحملناپذیر هستی» قابل توجه است. از دید مادر ترزا، دنیا چیزی جز اردوگاه کار اجباری برای جسم انسان نیست و روحها در ایندنیا دیده نمیشوند. اینشخصیت، بهگفته راوی داستان، ناپدری ترزا را همانگونه دوست داشته که ترزا به توماس عشق میورزیده است. یعنی عشقی از بالا به پایین. ناپدری ترزا مادرش را با بیوفاییهایش شکنجه کرده است. به اینترتیب و با گفتن اینجمله است که علت بدجنسیهای شخصیت مادر مشخص میشود. چون خودش در گذشته رنج کشیده است. در مجموع، راوی قصه میگوید سقف خانه مادری، تمام جهان ترزا را فرا میگرفت و هرگز رهایش نمیکرد. یعنی ترزا هرگز از دست مادرش رهایی ندارد.
گفتیم از دید شخصیت مادر ترزا، دنیا چیزی جز اردوگاه کار اجباری نیست. میلان کوندرا از اینتعبیر در فراز دیگری از فصل دوم کتابش هم استفاده کرده است؛ جایی که ترزا، مادرش و یان پروهاسکا را به هم مرتبط میکند. پروهاسکا یکنویسنده بود که کمی بعدتر به او خواهیم پرداخت. در افکار ترزا، اردوگاه کار اجباری، نابودی کامل حریم شخصی است و پروهاسکا که اجازه نداشت هنگام نوشیدن یک بطری شراب در سرپناه خلوتش با دوستش گپ بزند، در یک اردوگاه کار اجباری زندگی میکرد. به اینترتیب ترزا هم وقتی با مادرش زندگی میکرد، در یک اردوگاه کار اجباری بود و از کودکی میدانست یکاردوگاه کار اجباری چیز استثنایی یا حیرتانگیزی نیست بلکه بسیار ابتدایی است: «واقعیتی که ما در آن زاده میشویم و فقط با تلاش فراوان میتوانیم از آن بگریزیم.» شخصیت ترزا در چنینجهانی، عشق را یکامپراتوری میبیند و وقتی تفکری که براساس آن بنا شده، فرو بریزد، خود عشق هم محو و نابود میشود.
با برگشت به سمت بررسی شخصیت ترزا، باید به جایی از داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» اشاره کنیم که راوی از حالت درونی تزرا میگوید؛ سقوط و اشتیاقی قوی و غیرقابل مهار برای سقوط. کوندرا معتقد است میتوان اینحالت یا سرگیجه را سرمستی ضعیفان نامید. چون همانطور که چندبار اشاره میشود، ترزا بهخلاف توماس، شخصیتی ضعیف است. البته ترزای ناامید که خواستار سقوط است، براساس شرایط و اتفاقها دستخوش تغییر هم میشود. مثلا در پایان فصل دوم در حالیکه ناراحت است و به ایننتیجه رسیده آشناییاش با توماس از ابتدا براساس یکاشتباه بنا شده و ایندو علیرغم عشقشان زندگی یکدیگر را جهنم کردهاند؛ دوباره با یادآوری ۶ حادثه اتفاقی که او را به توماس رسانده، به زندگی امیدوار میشود: «نه. این خرافات نبود، حسی از زیبایی بود که افسردگی او را درمان کرد و روحش را از اراده جدیدی برای زیستن انباشت.» (صفحه ۸۰) بنابراین ترزا هم حالتی آونگوار دارد و در حرکتش بین رنج و ملال گاهی، در ایستگاه خوشیوامید هم مهمان میشود. با اینحال درباره ضعیفبودن ترزا در مقابل توماس، ترزا حس میکند شخصیتی شبیه به دوبچک دارد که وسط هرجمله سخنرانیاش، مکثی سیودوثانیهای میکند. علت برگشتنش از زوریخ به پراگ هم همینضعف عنوان میشود: «اما وقتی مردمان قوی آنقدر ضعیف هستند که نمیتوانند به ضعیفان گزندی برسانند، ضعیفان باید آنقدر قوی باشند که بتوانند بروند.»
اما مساله قدرت ضعیفان که واسلاو هاول نویسنده هموطن کوندرا هم جستاری دربارهاش دارد، باز هم در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» پژواک دارد؛ جاییکه ترزا سخنرانی دوبچک را از رادیو در دفتر تحریریه روزنامه میشنود. راوی میگوید ایندفتر روزنامه تبدیل به سازمان مقاومت شده بود و تمام روزنامهنگاران حاضر در آن، با شنیدن سخنرانی، از دوبچک متنفر شدند. کوندرا ضمن اشاره به ایمره ناگی همتای مجاری دوبچک، به افکار ترزا اشاره دارد که وقتی در زوریخ به یاد خاطره شنیدن سخنرانی دوبچک افتاد، دیگر از او متنفر و منزجر نبود چون دیگر به علت ضعف خود و ضعیفبودن انسانها پی برده بود. کشفی که ترزا در اینبرهه میکند این است که هر انسانی که با قدرتی برتر مواجه میشود ضعیف است. همچنین متوجه میشود که به گروه ضعیفان تعلق دارد؛ به اردوی ضعیفان، به کشور ضعیفان و اینکه باید نسبت به آنها دقیقا وفادار بماند چون آنها ضعیفاند و مانند دوبچک وسط جملاتشان نفسنفس میزنند.
یکی از باورهای ترزا براساس همان ۶ اتفاقی که او را به توماس میرسانند، این است که ضرورت، هیچ قاعده سحرآمیزی ندارد و همهچیز به شانس بستگی دارد. مساله تصادف و اقبالی که ترزا را به توماس میرساند، موضوعی است که در صفحه ۵۳ و در صفحه ۵۵ تحت عنوان «اتفاقات تصادفی» به آن اشاره شده است؛ کتاب آناکارنینا، موسیقی بتهوون، شماره شش، نیکمت زرد پارک و ... .
بین شخصیتهای داستان «سبکی تحملناپذیر هستی»، شخصیت ترزا است که خوابهای تفسیردار میبیند. بهروایت راوی، او سهخواب گویا و در عین حال زیبا را بهطور متناوب میبیند. جالب است که کوندرا در فرزای از رمان که مربوط به تفسیر همینرویاهاست، به فروید و نظریه روانشناسیاش اشکال میگیرد. ایناشکال با بیان اینجمله همراه است: «خواب دیدن فقط یک شیوه ارتباطی رمزدار نیست، یک فعالیت زیباییشناختی نیز هست.»
شخصیت ترزا پس از آشنایی با توماس و سابینا، با کمک سابینا در یکتاریکخانه مشغول به کار شده و سپس با پیشرفت در کارش، به دفتر عکاسان حرفهای ملحق میشود. در فرازهای مربوط به روایت اشغال پراگ توسط شوروی، ترزا در خیابانها عکس میگیرد و تصاویر ثبتشده را به روزنامههای خارجی میسپارد. بهاینترتیب بسیاری از عکسهایش در مطبوعات غربی منتشر میشوند. در جایی از داستان، بین او و یک عکاس زن سوییسی، گفتگویی شکل میگیرد. در اینگفتگو زن، ترزا را بهدلیل اینکه حاضر است بهخاطر شوهرش، فداکاری کرده و عکاسی را کنار بگذارد، شخصی اُمُل میخواند.
ترزا در ادامه داستان و چندماه پس از بازگشت از زوریخ، بهدلیل عکاسی از نیروهای اشغالگر شوروی در پراگ از شغلش در نشریه اخراج و در کافه هتلی بهعنوان پیشخدمت مشغول به کار میشود. بناست شغل جدید ترزا بهعنوان پیشخدمت، باعث شود متفکران و روشنفکران مخالف شوروی را هم که آنسالها در مشاغل پست و دونپایه مشغول به کار شدند، ببینیم. بههمینترتیب است که کوندرا میگوید آدمهای دیگری هم مثل ترزا با اخراج از مشاغل اصلیشان به هتل و کافهها پناهنده شده بودند. نمونه بارز اینآدمها در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» یک استاد سابق الهیات در اداره حسابداری است و یک سفیر که در تلویزیون خارجی به اشغال چکسلواکی اعتراض کرده و حالا پشت میز پذیرش هتل کار میکند.
یکی از چالشهای مهم شخصیت ترزا این است که قادر نیست مثل توماس، سبکی و بیاهمیتی سرگرمکننده عشق جسمانی را بفهمد. همینتمایل به یاد گرفتن سبکی باعث میشود یکی از صحنههای مهم رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» شکل بگیرد؛ صحنهای که در فیلم اقتباسی ساختهشده از آن هم وجود دارد. در اینفراز ترزا تن به خیانت میدهد و به خانه شخصیت مهندس - یکی از مشترهای کافه - میرود. البته تمایل به فهمیدن سبکی جسم، تنها عامل مشوق ترزا برای رفتن نیست. با توجه به رویایی که ترزا دیده و میتوانیم آن را با عنوان «رویای تپه پترین» یاد کنیم، استنباط شخصیت ترزا این است که، توماس او را بهسمت خانه مهندس هل میدهد. در اینرویا، ترزا به توماس میگوید بهاندازه کافی قوی نیست و از او کمک میخواهد. توماس هم میگوید ترتیب همهچیز داده شده و او را درک میکند. کافی است از تپه پترین بالا برود چون منتظرش هستند. با بالا رفتن از تپه، ترزا سهمرد تفنگ بهدست را میبیند. سپس او را به تیر اعدام میبندند تا تیرباران شود اما در لحظات آخر میگوید چنینچیزی انتخابش نبوده و سهمرد هم او را باز میکنند تا برود. ترزا در اینرویا از توماس میترسد. وقتی هم در واقعیت بهسمت خانه مهندس حرکت میکند قصد دارد فقط بهاندازهای که مرز بیوفایی را حس کند، در خانه مرد غریبه حضور داشته باشد و خواستار رابطه جنسی خیانتبار نیست. اما بهطور ناخواسته در اینمسیر قرار میگیرد. راوی داستان نیز با کندوکاو افکار ترزا چندسوال را مطرح میکند: «آیا ماجراجوییاش با آن مهندس به او آموخته بود که بلهوسی هیچ ارتباطی با عشق ندارد؟ و اینکه این عمل، سبک و فاقد وزن است؟ آیا حالا آرامتر بود؟»
بهجز اسطوره موسی، اسطورههای نارسیس و بهشت گمشده هم از دیگر اساطیری هستند که میلان کوندرا برای پرداخت شخصیت ترزا از آنها بهره گرفته است. در جایی از داستان که راوی مشغول بررسی افکار و ذهنیات ترزا است، میگوید «جایی در اعماق، خط و ریسمانی باریک هنوز ما را به آن بهشت گنگ و دوردست پیوند میدهد که در آن آدم روی چاهی خم میشود و برخلاف نارسیس، هرگز حتی شک نمیبرد که لکه زرد و رنگپریدهای که در آن ظاهر میشود خودش است. اشتیاق برای رسیدن به بهشت، اشتیاق انسان برای این است که انسان نباشد.» (صفحه ۲۹۰)
در پایان داستان، ترزا در جدالی درونی، به ایننتیجه میرسد که درباره توماس بیانصافی کرده است. چون اگر واقعا عشق راستینی نسبت به او داشت، حتما در زوریخ یا به تعبیر نویسنده کتاب «در خارج» همراهش میماند و توماس آنجا با ادامه شغل جراحی خوشبخت میشد. «خدای بزرگ، آیا باید اینهمه مسافت را طی میکردند تا به او ثابت شود توماس دوستش دارد؟» با توجه بهمطالبی که درباره ضعیفبودن شخصیت ترزا و درکل جمعیت ضعیفان بیان شد، در پایان داستان چالش دائمی اینشخصیت با خودش این است که در طول زندگی با توماس، از ضعف خود علیه توماس استفاده کرده است. همینمساله هم باعث شده رویایی را ببیند که در آن، خرگوشی در بغل توماس است.
سابینا؛ خیانتکاری که نمیتوانست خیانت نکند!
سابینا شخصیتی است که مثلث خودش و توماس و ترزا را در رمان «سبکی تحملناپدیر هستی» تکمیل میکند و بهواسطه او شخصیت فرانتس هم وارد داستان میشود. اینشخصیت در یکی از فرازهای کتاب اینگونه خلاصه میشود: بیشتر شیفته خیانت بود تا وفاداری. کلمه «وفاداری» هم او را یاد پدرش میاندازد. نشانگان و نماد حضور سابینا در داستان و البته فیلم سینمایی اقتباسشده از آن، کلاه شاپویی است که میراث پدری اوست. سابینا در تقسیم ارث و میراث پدری، هیچپول و ثروتی طلب نکرده و فقط همینکلاه را بهعنوان میراث از پدرش دارد؛ که بهبیان راوی قصه، «اینچیز سنگین و بهدردنخور بهمعنای ترککردن چیزهای مفید دیگر است.» (صفحه ۸۷)
کوندرا به بهانه حضور عنصر کلاه شاپو، دوباره سراغ ارجاع میرود و از تفکر فلسفی هراکلیتوس صحبت میکند؛ همانآموزهای که میگوید انسان از یکرودخانه یکبار عبور نمیکند. راوی داستان درباره نگاه سابینا میگوید «شاید بتوانم آن را تفکر فلسفی هراکلیتوس در مورد رودخانه بنامم: کلاه شاپو رودخانهای بود که از طریق آن سابینا هر بار رودخانه جاری دیگری را میدید، یک رودخانه با معنایی دیگر: هر بار همان شی معنایی جدید میآفرید.» اما در مقابلِ سابینا و نگاهش به کلاه شاپو، فرانتس قرار دارد؛ یکاستاد دانشگاه شیدا و واله که یکی از مردانی است که سابینا با آنها ارتباط داشته است. فرانتس که از ابتدای فصل سوم وارد قصه میشود، عشق را امتداد زندگی اجتماعی نمیداند بلکه جایگاه متقابل را برای آن متصور است. برای فرانتس، عشق، انتظار یکضربه دائمی است. وقتی هم سابینا در حضورش کلاه شاپو را به سر میگذارد، احساس ناراحتی میکند و معذب میشود. علت چنیناحساسی را باید در جملات بعدی کتاب جستجو کرد: «گویی کسی به زبانی با او سخن میگفت که آن را بلد نبود. این کلاه نه قبیح بود و نه عاطفی بلکه فقط نمادی غیرقابل فهم بود. آنچه فرانتس را نارحت میکرد فقدان معنای آن بود.»
سابینا چالشهای درونی ترزا را ندارد و در جستجوی چیز دیگری است. چیزی که او نیاز دارد، مردی است که به او دستور بدهد. بههمیندلیل هیچمردی برای او مناسب نیست؛ چه قوی باشد چه ضعیف! آنطور که راوی داستان، سابینا را معرفی میکند، برای اینشخصیت زندگی در حقیقت یعنی دروغنگفتن به خودمان و دیگران - زمانی ممکن است که دور از مردم زندگی کند. اما برای فرانتس، زندگی در حقیقت، بهمعنای شکستن سدهایی است که بین زندگی خصوصی و اجتماعی قرار دارند. فرانتس عاشق این است که از آندره برتون پیشوای مکتب سوررئالیسم درباره مطلوبیت زندگی در یک «خانهای شیشهای» نقل قول بیاورد؛ خانهای که همه میتوانند به درونش نگاه کنند و رازی ندارد.
فرانتس از ارتباط پنهانی با سابینا و مخفیکردن اینرابطه از همسرش، عذاب میکشد. بنابراین وقتی عشق خود را بهصورت علنی اعتراف میکند، اینعشق برایش وزن پیدا کرده و تبدیل به بار و سنگینی میشود. میلان کوندرا اینوزن و سنگینی را وقتی فرانتس با سابینا در فرودگاه دیدار میکند، اینگونه روایت میکند: «وقتی هواپیما اوج گرفت احساس کرد سبک و سبکتر شد. بالاخره پیش خودش گفت پس از نه ماه در حقیقت زندگی میکنم.» اما سابینا در قید و بند چنینمقولاتی نیست و وقتی بار دیگر بهتعبیر نویسنده کتاب، صدای شیپور طلایی خیانت را در دوردست بشنود، نمیتواند دوام بیاورد. کما اینکه ایناتفاق در رمان میافتد و آخرین دوست او، پیرمردی در نیویورک است.
از حیث کشیدن بار زندگی مانند یکحلزون، شخصیتهای سابینا و توماس شبیه هم هستند. از نظر نقطهنظر سیاسی و مبارزاتی هم همینطور است. اما در تقابل شخصیتهای فرانتس و سابینا، راوی قصه میگوید فرانتس همیشه خیال را به واقعیت ترجیح میداد. بههمیندلیل با خیال سابینا بهعنوان یکالهه نامرئی بیشتر خوشحال بود تا سابینایی واقعی که او را در کشورهای مختلف دنیا همراهی کرده بود و همیشه هم نگران بود عشقش را از دست بدهد. بهدلیل همینشخصیت است که زندگیِ کاراکتر فرانتس در رمان «سبکی تحملناپدیر هستی» متحول میشود. ابتدا عاشق سابینا میشود و سپس با افشای اینراز و بیرونشدنش از خانهای که با همسرش دارد، خانهای کوچک در بخش قدیمی پراگ برای خود دست و پا کرده و بهعنوان یکمرد مجرد زندگی میکند.
سابینا که شخصیت یکزن آزاد و بهاصطلاح امروزی را دارد، به نقاط مختلف دنیا سفر کرده و با هرکسی که بخواهد زندگی میکند. اینزن اگر مردی را ترک کند، به اینعلت است که هوس کرده اینکار را انجام دهد. بههمیندلیل است که کوندرا بهعنوان راوی میگوید پس از انجام اینکار یعنی ترک توماس یا فرانتس، وضعیت بغرنج سابینا، سنگینی نبود. بلکه سبکی بود. آنچه برایش رخ داده بود بار نبود بلکه سبکی تحملناپذیر هستی بود. کوندرا با بیان اینجملات، برای لحظاتی از داستان بیرون آمده و میگوید وقتی میخواهیم وضعیت بغرنجی را در زندگیمان بیان کنیم، از استعارههایی استفاده میکنیم که سنگینی را القا میکند. سابینا در طول داستان در پراگ، پاریس، زوریخ و آمریکا زندگی میکند. زمانی هم که از مرگ توماس و ترزا بهواسطه سانحه تصادف باخبر میشود، در پاریس است. چنینمقطعی از قصه، در اقتباس سینمایی، پایان داستان است اما در کتاب، در میانههای متن قرار دارد. بههرحال اینشخصیت پس از مهاجرت توماس و ترزا، به ژنو میرود و حتی سری هم به توماس در زوریخ میزند. پس از چهارسال زندگی در ژنو هم در پاریس اقامت میکند؛ کاری که کوندرا هم در نهایت کرد و برای همیشه در فرانسه ماندگار شد. درباره افسوس و حسرتی که ترزا در پایان رمان میخورَد، صحبت کردیم اما شخصیت سابینا هم با وجود همه بیقیدیاش، در لحظهای از داستان، حسرت و اندوه میخورد؛ همانلحظهای که خبر مرگ توماس و ترزا را میشنود. اما حسرت و دلتنگیاش نه برای توماس و ترزا بلکه برای فرانتس است؛ «توماس و ترزا در همان لحظه مرده بودند. ناگهان دلش برای فرانتس خیلی تنگ شد.» و راوی قصه اضافه میکند که سابینا از این که نسبت به فرانتس ناشکیبا بوده، تاسف خورد.
شخصیت سابینا با وجود خیانتکار بودن و داشتن اینوجه منفی، از نظر سیاسی حرفها و مواضع درستی دارد. او در پاریس در جمع هموطنانش که میخواهند ظاهر انقلابی داشته باشند و علیه کمونیستهای اشغالگری که چکسلواکی را اشغال کردهاند، اقدامی صورت دهند، یکوصله ناجور است. چون معتقد است آنها در فضای مهاجرت، طرفدار جنگ هستند و در گوشه امن و راحتشان، داشتن چنینمواضعی طبیعی است. سوالش هم از هموطنان بهظاهر انقلابیاش این است که چگونه با کمونیسم مقابله کردهاند؟ در نتیجه با مخالفتهایی که با او میشود، با ناراحتی از جلسه چکهای ناراضی خارج شده و در خیابان از خود میپرسد چرا باید به خود زحمت دهد و با چکها در ارتباط باشد؟ چهچیزی او را به آنها پیوند میدهد؟ جالب است که نویسندهای تبعیدی چون کوندرا که از کشورش خارج و تبدیل به یکتبعه فرانسه شده، درباره چکهای بهظاهر انقلابی اینگونه مینویسد که عامل اشتراک و پیوند سابینا با اینجماعت مدعی، شکستهایشان و سرزنشهایی است که نثار هم میکنند.
او میگوید اینعدم درک در مهاجرت گریبان چکها را گرفته است. سابینا اهل چک است و پراگ و مردمش را میشناسد اما نمیتواند تصویر مخدوش و غیرواقعی ذهنی دوستان فرانسویاش را درباره کشورش تغییر دهد. درجایی از کتاب درباره همینتصویر برساخته در ذهن مردم غربی که از بدبختی و رنج مردم شرق و شرق اروپا شکل گرفته، میخوانیم: «سابینا دوست داشت به دوستانش در فرانسه بگوید: "پشت کمونیسم، فاشیسم و تمام این اشغالها و تجاوزها، شرارتی فراگیرتر و اساسیتر نهفته بود و اینکه تصویر اینشرارت، در راهپیمایی مردمی تجلی پیدا میکرد که با مشتهای گرهکرده حرکت میکردند و یکصدا کلمات مشابهی را فریاد میکردند؛ اما میدانست هرگز نمیتواند به آنها بفهماند. سراسیمه موضوع را عوض میکرد."» (صفحه ۱۰۴ به ۱۰۵)
اما گرهگشایی از شخصیت سابینا و اینکه چرا اهل خیانت است، در فرازهایی از رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» انجام میشود که راوی از گذشته او و پدرش میگوید. طبق روایت کوندرا، مردم در ایتالیا و فرانسه خیلی راحت هستند. وقتی پدر و مادرشان آنها را مجبور میکنند به کلیسا بروند، با ملحقشدن به یکحزب (کمونیسم، تروتسکیسم و غیره) از آنها انتقام میگیرند. اما سابینا توسط پدرش، اول به کلیسا و بعد به حزب کمونیسم فرستاده شد. بهدلیل حضورهای اجباری در راهپیماییهای کمونیستها هم از جوانی به بعد از راهپیمایی متنفر شد. سابینا ابتدا خیانت به پدر را با پنهانکردن عقایدش از او تجربه کرده و بهقول راوی، در جاده خیانت افتاده است: «پس از اینکه سابینا به پدرش خیانت کرد، زندگی در برابرش جادهای طولانی از خیانتها را گشود و هر یک از آنها برایش هم پیروزی محسوب میشد و هم گناه. او نافرمانی میکرد!» (صفحه ۱۰۱) پس بهنوعی، انقلابی واقعی در رمان «سبکی تحملناپدیر هستی» سابینا است که از سر لجاجت و عناد دست به نافرمانی و مخالفت میزند. در عینحال دید نسبتا صحیحی درباره واقعیتهای جاری کشورش و کشورهای غربی دارد. در جایی از رمان، او به فرانتس میگوید: «فرهنگ به علت تولید زیاد در آواری از واژگان، در جنون کمیت از بین میرود. به همین دلیل است که یک کتاب ممنوعه در کشور شما بیش از میلیاردها واژگانی که توسط دانشگاههای ما بیرون تراویده است معنا دارد.»
کوندرای قصهگو در اینباره میگوید در اینماهیت شاید بتوان علت ضعف یکغربی چون فرانتس را برای انقلاب درک کرد. اینشخصیت در ابتدا با کوبا همدردی میکند، بعد با چین و وقتی ظلم رژیمها کمکم او را به هراس میاندازد، با کشیدن آهی در برابر دریایی از واژگان بیوزن که شباهتی به زندگی ندارند خود را آسوده کرده و تسلیم میشود.
اما بهجز سابینا، شخصیتهای جسور دیگری هم در «سبکی تحملناپدیر هستی» حضور دارند؛ پیرمردها و پیرزنهای مسیحی که از رژیم کمونیستی واهمه ندارند و تنها از مرگ میترسند. اینمساله در صحنهای طرح میشود که مراسم عشای ربانی در یککلیسا در جریان است و چون رژیم حاکم در چکسلواکی دینداران را آزار میدهد، اکثر مردم از کلیسا فاصله گرفتهاند. در اینوضعیت تنها کسانی که روی نیمکتهای کلیسا نشستهاند همان زنان و مردان سالخورده هستند.
برای بستن پرونده شخصیت سابینا در رمان پیشرو، باید به پوچی فراگیری که دور او را احاطه کرده، هم اشاره کنیم. کمی پیشتر از حرکت سابینا در جاده خیانت صحبت کردیم. موجودیت سابینا و ادامه حیاتش در اینقصه بهنوعی وابسته به خیانتهایی است که میکند. راوی داستان در صفحه ۱۳۰ کتاب میگوید: «اگر اینجادهها به انتها میرسید چه اتفاقی میافتاد؟ انسان میتواند به پدر و مادر، شوهر، کشور و عشقش خیانت کند اما وقتی پدر و مادر، شوهر، کشور و عشق وجود نداشته باشند، دیگر به چه چیز یا چه کسی میتوان خیانت کرد؟ سابینا احساس میکرد پوچی پیرامونش را احاطه کرده است. اگر این حس پوچی هدف تمام خیانتهایش بود چه اتفاقی میافتاد؟» بهگفته راوی قصه، سابینا از هدفی که پشت اشتیاقش برای خیانت نهفته بود، خبر نداشت. سهسال پس از نقل مکان به پاریس او نامهای از پسر توماس دریافت میکند که مرگ توماس و ترزا را به او اطلاع میدهد. در اینجاست که آخرین حلقه اتصالش به گذشته نابود میشود و طبق عادت تصمیم میگیرد با قدمزدن در قبرستان که از نظر آدمی چون او محل نابودی و نیستی است، خود را آرام کند.
سابینا در مقطع پایانی داستان که مانند پازل پس و پیش شده و به میانههای قصه آورده شده، به آمریکا میرود. با مهاجرت به آمریکا، سابینا با پیرمردی دوست میشود و نقاشیهایش را بهراحتی میفروشد. از آمریکا هم خوشش میآید اما اینرضایت بهروایت راوی داستان، در ظاهر است. چون هرچه زیر اینظاهر بود، برایش بیگانه است. سابینا در آمریکا وصیتنامهای مینویسد و درخواست میکند جسدش سوزانده و خاکسترش در هوا پراکنده شود. علت اینخواستهاش هم این است که ترزا و توماس زیر تابلوی «سنگینی»، مرده بودند و او میخواست زیر تابلوی «سبکی» بمیرد.
اروپا، شوروی، اشغال چکسلواکی و روشنفکران
دورهای که داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» در آن جریان دارد، به گفته راوی داستان، دورهای است که در آن، اخبار مربوط به اینکه چهکسی خیانت و تکذیب و با دشمن همکاری کرد، با سرعت عجیبی در شهر بیقرار پراگ زبان به زبان میگشت. پس از اشغال چکسلواکی توسط شوروی، بسیاری از روشنفکران و نویسندگان مانند واسلاو هاول یا ایوان کلیما بهناچار به مشاغل پست مانند شیشهشوری، نگهبانی پارک، نگهبانی شب و کارگری دیگ بخار در ساختمانهای دولتی یا در بهترین حالت و با کمی اعمال نفوذ رانندگی تاکسی رو آوردند. درباره شخصیت توماس هم که در اینرمان نماینده اینگروه است، چنیناتفاقی میافتد و نیمی از دوستانش مهاجرت میکنند. نیمی هم که باقی ماندهاند، از دنیا میروند. خیلیهای دیگر هم بدون اینکه در معرض آزار و اذیت قرار بگیرند، مُردند. کوندرا با بیان اینجملات درباره حال و روز آندوره چکسلواکی و پراگ، میگوید حس نومیدیای که سراسر کشور را پر کرده بود روح را به سطح جسم میآورد و جسم را نابود میکرد.
در چنینشرایطی توماس پس از بازگشت از زوریخ، ابتدا در بیمارستانی که کار میکرد بهعنوان جراح، مشغول به کار میشود. اما بهدلیل امتناع از امضای بیانیهای که به او تحمیل شد، از بیمارستان خارج شده و ابتدا بهعنوان پزشک عمومی و سپس با فشاری که دوباره به او وارد میشود، بهعنوان شیشهشور در پراگ مشغول به کار میشود. اما بهعکس شرایط، او با فرچه و وسایل تمیزکاری در خیابانهای پراگ پرسه زده و احساس میکند ۱۰ سال جوانتر شده است. یعنی با در پیشگرفتن طریق بیخیالی سعی میکند بر همان صراط سَبکگرفتن زندگی پیش برود.
اما نکته مهم اینجاست که کوندرا با مردم استبدادزده پراگ و چکسلواکی همدردی و همذات پنداری نمیکند. بلکه در داستانش به آنها میتازد. چون نسبت به آزار و اذیت گسترده روشنفکران، با همبستگی خاصی رفتار میکردند. در داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» گفته میشود وقتی بیماران قبلی توماس میفهمیدند برای امرار معاش پنجرهها را میشوید، تماس میگرفتند و سعی میکردند کارفرما او را برای تمیزکاری منزلشان اعزام کند. با اینوجود شخصیت توماس سلانهسلانه در خیابانهای پراگ از یک میگساری به میگساری دیگر حرکت میکند؛ مثل کسی که از یک مهمانی به مهمانی دیگر میرود. و طبق روایت راوی، ایندوران، زمان تعطیلات باشکوهش بود.
نکته مهم دیگر این است که کوندرا از نظر استبداد رای، بین اشغالگران کمونیست و مبارزان ضدکمونیست، تفکیک و تمایزی قایل نیست. چون هر دو طرف در اینداستان توماس را مجبور میکنند بیانیههایی را امضا کند که خودش ننوشته است. به اینترتیب توماس نه بیانیه اعلام برائتی را که مدیر بیمارستان به او میدهد، امضا میکند و نه بیانیه انقلابی و روشنفکرانهای که پسرش و سردبیر مجله به خانهاش میآورند و بناست به امضای روشنفکران برسد.
علت تلاش دولت کمونیستی برای راضیکردن توماس برای امضای بیانیه، مربوط به مقالهای است که او در یکمجله نوشته و با ارجاع به تراژدی «ادیپ» سوفوکل، کمونیستهای کشورش را بهعنوان کمونیستهای فریبخورده به ادیپ شبیه دانسته و گفته آنها بدون اطلاع دست به جنایت میزنند و بعدا با اطلاع از کاری که کردهاند، پشیمان میشوند. مقاله توماس باعث سروصدا میشود و رئیس بیمارستانی که او بهترین جراح آن محسوب میشود از توماس میخواهد در بیانیهای، نوشتن اینمقاله را تکذیب کند. یکی از نتیجهگیریهای توماس در فشار روحی و چالش فکری برای امضا کردن یا نکردن اینبیانیه، که البته حرف دل کوندرا هم هست، این است که در جامعهای که تحت سیطره وحشت است، هیچ بیانیهای را نمیتوان جدی گرفت. نتیجهگیری بعدی توماس با ترس و وحشت همراه است: «با وحشت فهمید که اگر واقعا بیانیهای را بدهد که مدیر بخش خواسته بود، آنها کمکم او را به مهمانیهای خود دعوت میکردند و او باید با آنها طرح دوستی میریخت.» کمی بعدتر هم کوندرا، حال و هوای درونی و افکار توماس را اینگونه روایت میکند:
«و ناگهان توماس به حقیقتی عجیب پی برد: همه به او لبخند میزدند، همه از او میخواستند تکذیبنامه را بنویسد؛ با اینکار همه را خوشحال میکرد! کسانی که واکنش نوع اول را نشان میدادند، خوشحال میشدند چون توماس با نشاندادن بزدلی اعمال آنها را عادی جلوه میداد و به اینترتیب، آبروی از دسترفتهشان را به آنان باز میگرداند. کسانی که واکنش نوع دوم را نشان میدادند و حیثیت خود را امتیازی اجتماعی تلقی میکردند که هرگز نباید آن را تسلیم کرد، عشقی نهانی به آدمهای بزدل داشتند چون بدون آنها شجاعتشان به کاری یکنواخت و بیارزش تنزل مییافت که هیچکس آن را تحسین نمیکرد.» (صفحه ۱۸۴)
فصل چهارم رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» با عنوان «روح و جسم»، با جملاتی درباره یان پروهاسکا شروع میشود؛ رماننویس چهلساله چک که بهروایت کوندرا درست قبل از سال ۱۹۶۸ بیمحابا شروع به انتقاد از سیاستهای دولت کرد. کمی بعد از تجاوز شوروی هم مطبوعات، کارزاری برای بیآبرو کردنش آغاز کردند. اما هرچه بیشتر میکوشیدند او را بیاعتبار کنند محبوبیت بیشتری بین مردم پیدا میکرد. سال ۱۹۷۰ رادیو چک یک سری گفتگوی محرمانه بین پروهاسکا و یکی از دوستانش که استاد دانشگاه بود پخش کرد که دوسال پیش یعنی در بهار ۱۹۶۸ اتفاق افتاده بود. ایندو بهگفته کوندرا نمیدانستند کاشانهشان شنود میشود. پروهاسکا عاشق این بود که دوستانش را با اغراق و گزافهگویی سرگرم کند. حالا اغراقهایش به یک برنامه یکهفتهای رادیویی تبدیل شده بود. در فصل چهارم داستان است که توماس پس از شنیدن برنامه رادیویی مذکور، با خاموشکردن دستگاه میگوید: «هرکشوری پلیس مخفی داره اما پلیس مخفیای که نوارهای ضبطشدهاش رو از رادیو پخش میکنه، چیزیه که فقط در پراگ رخ میده، چیزی که ابدا سابقه نداره!» (صفحه ۱۴۰)
بههرحال توماس پس از واگذاری شغل جراحی، تبدیل به یک پزشک عمومی و سپس شیشهشور میشود. همسرش ترزا هم از روزنامه اخراج و پیشخدمت کافه هتل میشود. او در کافه با مردی زیادهخواه، بیادب و طاس روبرو میشود که بهگفته مسئول پذیرش -سفیر سابق- با پلیس مخفی همکاری دارد و برای اینکه آدمها را مجبور به همکاری کند، باید آنها را به تله بیاندازد. به گفته شخصیت سفیر سابق، امثال مرد طاس موفق میشوند همه ملت را به یک سازمان خبرچینی تبدیل کنند. در صحنهای دیگر از داستان، ترزا پس از درد و دل با مسئول پذیرش که دوباره تاکید میشود پیشتر در یککشور خارجی سفیر بوده، متوجه میشود ماجرای مهندسی که به خانهاش رفته چندان خطرناک نیست و در واقع برایش پاپوشی ندوختهاند. اما جملهای که کوندرا پس از اینماجرا آورده، جالب توجه است؛ وقتی ترزا از کافه راهی خانه میشود و قدم به تاریکی پراگ میگذارد: «همراه با کارنین وارد تاریکیِ پراگ شد.» (صفحه ۱۶۶) در اینپراگِ تاریک، قدمزدن در خیابانها باعث میشود، فرد با عناوین و اسامیای روبرو شود که از تاریخ و جغرافیای روسیه برگرفته شدهاند. در همینپراگ هم هست که وقتی توماس تبدیل به پزشک عمومی در مطبی پرت و غیرمهم میشود، مردی پنجاهساله به دیدارش میآید و خود را نماینده وزارت کشور معرفی میکند و با لحنی بازجویانه میخواهد توماس را به امضای بیانیهای دیگری وادار کند. اینبیانیه بدتر از چیزی است که دوسال پیشتر توسط مدیر بیمارستان به توماس پیشنهاد شده بود. بنابراین توماس با امتناع از امضا، از بودن در درمانگاه و شغل پزشکی عمومی هم استعفا میدهد. کوندرا ضمن بیان اینقصه که قصه ی صدها و هزاران انسان دیگر بوده، از تنزل شغلی روشنفکران چک صحبت میکند که همزمان با توماس اینتنزل را تجربه میکردند: «و اینگونه بود که توماس یک شیشهشور شد.» (صفحه ۱۹۶)
در چنینپراگی مردم هم وقتی میبینند همنوعشان از نظر اخلاقی تحقیر شده، «آنقدر لذت میبرند که حاضر نیستند اینلذت را با شنیدن توضیحات ضایع کنند.» به اینترتیب بهخاطر زندگی در چنینپراگی است که ترزا میخواهد به توماس بگوید پراگ را ترک کنند: «تزرا میخواست به توماس بگوید که باید پراگ را ترک کنند، بچههایی که کلاغها را زندهبهگور میکنند را ترک کنند، جاسوسهای پلیس را ترک کنند، زنان مسلح به چتر را ترک کنند. میخواست به او بگوید باید به روستا نقل مکان کنند و اینکه این تنها راه رستگاری آنان است.» (صفحه ۱۷۲)
شغل آخری که توماس پیش از مرگش به آن تن میدهد، رانندگی کامیون در جایی بیرون پراگ است. در پایان داستان هم وقتی ترزا با جنگ و جدال درونی، شرمندگی خود را از بازگشت (از زوریخ) به پراگ به توماس اعلام میدارد، توماس میگوید «ترزا متوجه نشدهای که من اینجا خوشبختم؟»
اما بد نیست اشارهای هم به شخصیت کارنین یعنی سگ خانواده توماس و ترزا داشته باشیم که در انتهای داستان کمی پیش از مرگ ایندو، براثر سرطان میمیرد. راوی میگوید اینسگِ بیمار و لنگان، بازتابی از دهسال زندگی مشترک توماس و ترزا است.
دنیای خرابی که کوندرا سعی کرده در «سبکی تحملناپذیر هستی» تصویر کند، فقط در چکسلواکی، پراگ و مردم بیوفایش خلاصه نمیشود. ایندنیای خراب از زاویه دیگری یعنی چشمان شخصیت فرانتس هم دیده میشود؛ استاد دانشگاهی که میخواهد برای حمایت از آوارگان جنگ کامبوج و تایلند و انجام یکپیادهروی انساندوستانه و رسیدگی به بیماران به مرز کامبوج برود. اما چنیناقدام و طرح انساندوستانهای نیز بازیچه غرضورزی کشورهایی چون آمریکا و فرانسه است که از قدیم سر دموکراسی با یکدیگر مجادله و چشموهمچشمی داشتهاند. در فرازی از کتاب میخوانیم: «فکر راهپیمایی کامبوج فکر روشنفکران فرانسوی بود اما آمریکاییها که طبق معمول بیاندازه بیشرم بودند، نهتنها مسئولیت جلسه را بر عهده گرفته بودند بلکه جلسه را به زبان انگلیسی برگزار میکردند بدون اینکه فکر کنند یک شهروند دانمارکی یا فرانسوی شاید نتواند متوجه صحبتهایشان بشود.» (صفحه ۲۵۱) در ادامه ی نگاه به جهان بلبشو و بیعدالتی که فرانتس میبیند، اینسوالات هم توسط راوی قصه بهعنوان صدای ذهن فرانتس پیشروی مخاطب قرار میگیرند: «آیا کامبوج مثل کشور سابینا نبود؟ کشوری که توسط ارتش کمونیست همسایهاش اشغال شده بود! کشوری که از دست روسیه ضربت خورده بود!»
نتیجهای که قرار است فرانتس به آن برسد، مسخرگی همه ایناقدامات و فعالیتهای ظاهری است. در جای دیگری از روایت سفر فرانتس به کامبوج، راوی درباره مجادله آمریکاییها و فرانسویها در مسیر پیادهروی صلح میگوید: «هیئت فرانسوی از اتوبوسها بیرون ریختند و دوباره فهمیدند که آمریکاییها آنها را شکست دادهاند و پیشگامان راهپیمایی شده بودند.» (صفحه ۲۵۴)
به اینترتیب در هماندورهای که گفته شد اخبار مربوط به خیانت همشهریها در پراگ بهسرعت پراکنده میشد، اروپا هم بهگفته راوی «سبکی تحملناپذیر هستی» توسط مرزهای سکوت احاطه شده بود. «دیروز در برابر اشغال ویتنام توسط آمریکا، امروز علیه اشغال ویتنام توسط کامبوج، دیروز به خاطر اسرائیل، امروز به خاطر فلسطین، دیروز به خاطر کوبا، فردا علیه کوبا – و همیشه علیه آمریکا، گاهی علیه قتل عام و گاهی در حمایت از قتلعامهای دیگر؛ اروپا پیش میراند و برای این که از اتفاقات عقب نیفتد، برای اینکه از قافله جا نماند، سرعتش بیشتر و بیشتر میشود...» و پس از اینجملات است که به اینجمله میرسیم: «در یک آن فرانتس متوجه شد چقدر همه آنها مسخره هستند.» کوندرا برای صحبت بیشتر از چنیننمایشهای بهظاهر انقلابی و تاثیرگذاری که در سطح بینالمللی هم اجرا میشوند، میگوید: «حق با فرانتس بود. یاد سردبیری میافتم که در پراگ دادخواستی برای عفو زندانیان سیاسی ترتیب داد. خیلی خوب میدانست که دادخواستش کمکی به زندانیان سیاسی نمیکند. هدف اصلیاش آزاد کردن زندانیان نبود؛ هدفش این بود که نشان دهد هنوز انسانهای بیباک وجود دارند. این نیز نوعی نمایش بود.» (صفحه ۲۵۹)
خدایی و بیخدایی
شخصیت توماس، مردی بیخداست. پدر او هم اینگونه معرفی میشود. اما همانپسری که نتیجه ازدواج او با همسر پیشیناش است، که البته در نسخه سینمایی کتاب حضور ندارد، جوانی مومن و معتقد است. پسر توماس فکر میکند ایمان کلید همهچیز است و باور دارد اگر به خدا ایمان داشته باشیم، میتوانیم هر وضعیتی را تحمل کنیم.
راوی داستان یعنی کوندرا، در مواجهه مساله خدا و بیخدایی، طرف مشخصی را نمیگیرد اما متافیزیک را رد نمیکند. او میگوید به قول کانت، حتی اگر جمله «صبح به خیر» درست ادا شود، میتواند شکلی از یکواقعیت متافیزیکی را به خود بگیرد. اما در جای دیگری از کتاب، دوباره سراغ اسطورهای مسیحی و یهودی رفته و میگوید «در همان ابتدای "سفر پیدایش" (از کتاب مقدس) آمده است که خداوند انسان را خلق کرد تا بر ماهیان دریا و پرندگان و بر تمامی موجودات حکومت نماید. هیچ یقینی وجود ندارد که خداوند به راستی حکومت بر موجودات دیگر را به انسان سپرده باشد. در واقع آنچه محتملتر است این است که انسان، خدا را در ذهنش تصویر کرد تا حکومتی که بر گاو و اسب از آن خودش کرده بود را تقدیس کند.» (صفحه ۲۷۶ به ۲۷۷)
دیگر مفهوم متافیزیکی که در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» به آن اشاره میشود، کیچ است که کوندرا میگوید یک واژه آلمانی است که در قرن احساسی نوزدهم به وجود آمد و از آلمانی وارد زبانهای غربی شد. او میگوید استفاده مکرر از اینکلمه باعث شد معنای متافیزیکیاش از بین برود: کیچ تکذیب کامل نجاست در مفهوم استعاری و تحتالفظی آن است؛ کیچ هر آنچه را که اساس در زندگی بشر غیرقابل قبول است را از دیده پنهان میکند. (صفحه ۲۳۹)
نویسنده «سبکی تحملناپذیر هستی» میگوید «کیچ از یگانگی مطلق با هستی سرچشمه میگیرد. اما اساس هستی چیست؟ خدا؟ انسان؟ مبارزه؟ عشق؟ مرد؟ زن؟ آیا نگفتهام که آنچه جناح چپ را جناح چپ میکند کیچ راهپیمایی باشکوه است؟» ایننویسنده اضافه میکند هرکسی که نگران از دست رفتن آبرویش است باید به اصالت کیچ خود وفادار بماند.
بههرحال در جای دیگری از کتاب، راوی «سبکی تحملناپذیر هستی» میگوید «پیش از آنکه فراموش شویم، به کیچ مبدل خواهیم شد. کیچ توقفی بین بودن و فراموشی است.» (صفحه ۲۶۹)