نقطهی شروع نوشتن، همیشه همین است: یک جملهی درست و واقعی... میدانی، همهی ما هر روز، هر کدام به شکل و شیوهای، لتوپار میشویم... او از جنگ منزجر بود و همزمان جنگ وی را به هیجان میآورد... هنوز «گذشته» برایت نوستالژیک نشده تا در دام رمانتیک کردن گذشته بیفتی... برای بسیاری «برفهای کلیمانجارو»، روایت حسرت و پشیمانی است. اما برای جان مککین، این داستان، روایت پذیرشِ همراه با فروتنی و امید بود و مُهر تأیید دیگری بر این که «زندگی، ارزش جنگیدن دارد.»
یک جملهی درست | نشر آسو
«همهی کاری که باید بکنی، این است که یک جملهی درست بنویسی. درستترین جملهای را که میدانی، بنویس.» سالها قبل ارنست همینگوی، یکی از مهمترین نویسندگان قرن بیستم، وقتی نویسندهی جوان تازهکاری در پاریس دههی ۱۹۲۰ بود و دچار یکی از آن برزخهایی شده بود که انگار قلم در آن خشکیده، این جمله را نوشت. جملهای که بعدها در کتاب خاطرات آن روزگارِ پرشورِ پاریس ــ «پاریس، جشن بیکران» ــ منتشر شد.
همینگوی نوشت چطور با این جمله به خودش یادآوری میکرد که نقطهی شروع نوشتن، همیشه همین است: یک جملهی درست و واقعی. و نوشتنِ آن تک جمله سخت نیست، زیرا همیشه دستکم یک جملهی درست و واقعی هست که آدمی میداند یا جایی از کسی شنیده است.
این جمله که روزی ارنست همینگویِ جوان در استیصال و برای یادآوری به خودش نوشت، به یکی از معروفترین جملات ماندگارِ او تبدیل شد. دهههاست که لقب همینگوی، «نویسندهی نویسندگان» است و کمتر نویسندهای در جهان ادبیات انگلیسی و ورای آن پیدا میشود که از او تأثیر نپذیرفته یا آرزو نکرده باشد که به خوبیِ او بنویسد. نویسندگان بسیاری در چند دههی گذشته گفتند که در استیصالِ ناشی از قلمِ خشکیده یا وضعیتی که هرچه مینوشتند چنگی به دل نمیزد، این جملهی همینگوی را به خود یادآوری کردهاند.
بهتازگی کتابی با عنوان «یک جملهی درست: نویسندگان و خوانندگان دربارهی هنر همینگوی سخن میگویند» [One True Sentence: Writers & Readers on Hemingway’s Art]، منتشر شده که شامل گفتگوهای جذابی با ۳۸ نویسنده، فیلمساز، شاعر و برخی نزدیکان همینگوی پیرامون این پرسش اصلی است: «کدام جملهی ارنست همینگوی در کدام اثرش برای شما مصداق یک جملهی درست و واقعی است و چرا؟» این کتاب را دو پژوهشگر به نامهای مارک سیرینو [Mark Cirino] و مایکل فون کانن [Michael Von Cannon] نوشتهاند.
مارک سیرینو استاد ادبیات انگلیسی و متخصص همینگویشناسی است. او تاکنون هشت کتاب منتشر کرده که سه فقره از آنها به بررسی آثار همینگوی اختصاص دارد. مایکل فون کانن مدرس ادبیات انگلیسی و راوی و تولیدکنندهی پادکست معروف «One True Sentence» دربارهی ادبیات و نیز یکی از ویراستاران مجموعهی چندجلدیِ «نامههای همینگوی» است. در این کتاب نویسندگان و شاعران نامداری همچون الیزابت استراوت، شرمن الکسی، جاشوا فریس، بوریس وژدوسکی و… میگویند کدام جملهی همینگوی، که در زندگی ادبیِ خود بیشمار «جملهی درست و حقیقی» نوشت، برای آنها جایگاه دیگری دارد و چرا.
ولری همینگوی، روزنامهنگار و نویسندهای که روزی در جوانی بهعنوان منشی به استخدام ارنست همینگوی درآمد و بعدها با یکی از پسران همینگوی ازدواج کرد، میگوید جملهی محبوب او از میان جملههای درست و واقعیِ همینگوی، جملهای از کتاب «وداع با اسلحه» است. جملهای که اتفاقاً برعکس اکثر جملات همینگوی، بلند است: «گرد و غبار روی تنهی درختان هم نشسته بود و برگها آن سال زود از درخت بر زمین افتادند و دیدیم که سربازان در جاده رژه میروند و زیر حرکت رژهی آنها، گرد و خاک به هوا بلند میشد و برگها که در نسیم تکان میخوردند، بر زمین فرو میافتادند و سربازان دور میشدند و بعد جاده، تهی بود و سفید، تنها برگهای درختان روی زمین بود.»
به نظر ولری همینگوی، این جملهی بلند، تمام حواس خواننده را درگیر میکند، مخاطب را به تصویرسازیِ دقیقِ صحنه وا میدارد، گوشهای او صدای رژه و حرکت ملایم برگها را میشنود، انگار گرد و خاکی که توصیف میکند داخل چشمِ او هم میشود. ولری همینگوی که مدتها در زندگی واقعی با ارنست همینگوی معاشرت کرده بود، میگوید «درست»، واژهی محبوب همینگوی بود و او هر روز بارها از این واژه و واژههای مشابه استفاده میکرد.
الیزابت استراوت، نویسندهی مشهور آمریکایی، میگوید آن جملهی درستِ ماندگار همینگوی در ذهن او، جملهای از داستان کوتاه «A Clean, Well-Lighted Place» است که همینگوی در سال ۱۹۳۳ نوشت: «او روی تخت دراز میکشید و بالاخره، وقتی سپیده میدمید، خوابش میبرد.» استراوت میگوید مثل هر نویسندهی دیگری بارها به همینگوی مراجعه کرده، بارها آرزو کرده به خوبی و سرراستیِ او بنویسد و مثل او جملههای درست و واقعی خلق کند. او میگوید مدتها طول کشید تا بفهمد چرا این جملهی سادهی همینگوی، در ذهن او حک شده و چرا جملههای همینگوی تا این حد درست و واقعیاند. جمله نباید فقط در ساختار درست باشد، جمله باید در حسی که برمیانگیزاند هم درست و واقعی باشد. جمله باید همان وسواس همینگوی را در بر داشته باشد: حتی یک کلمهی اضافی هم جایز نیست. چنین جملهای واقعی و درست است.
ارنست همینگوی مبدع نظریهی «کوه یخ» در ادبیات است. بر اساس این نظریه، معنا و منظور واقعیِ داستان، نباید رک و عیان بیان شود. اتفاق واقعی، جایی بین خطوط داستان رخ میدهد، بیآنکه مستقیم روی کاغذ بیاید. این نظریه همچنین به جدیت مدافع موجزنویسی و استفاده از کلمههای ساده و واضح و دوری از اطوار کلامی است. یکی از معروفترین داستانهای کوتاه همینگوی به نام «تپههایی بسان فیلهای سفید» یکی از مثالهای روشن این نظریه است. داستان دربارهی تصمیم برای سقط جنینی ناخواسته است. اما در سراسر داستان، مرد و زنِ قهرمان داستان که در کافهای بین راهی نشستهاند تا نوشیدنیای سر بکشند، هرگز کلمهی سقط جنین یا دیگر واژههای تداعیکنندهی سقط جنین را بر زبان نمیآورند. خواننده اما در سیر داستان میفهمد که همهی این مکالمات دربارهی سقط جنین است.
الیزابت استراوت میگوید مدتها طول کشید تا او واقعاً بفهمد که منظور همینگوی از سادهنویسی و «جملهی درست» چیست. مدتها طول کشید تا اهمیت The قبل از bed در جملهی محبوبش در داستان همینگوی را دریابد و متوجه شود که همینگوی چطور با همین یک کلمهی ساده، بین مرد و تختخواب فاصلهای گذاشته که مهم است و در سیر داستان، معنایی دارد.
شرمن الکسی، نویسندهی بومی آمریکایی که آثار تحسینشدهاش بخش مهمی از ادبیات معاصر بومیان آمریکا است، جملهای از داستان کوتاه «زندگی کوتاه و شادِ فرانسیس مکومبر» را انتخاب کرده است: «میدانی، همهی ما هر روز، هر کدام به شکل و شیوهای، لتوپار میشویم.»
شرمن الکسی میگوید برای او این جمله نه فقط در معنایی فلسفی کاملاً درست است، بلکه با تجربهی زندگیاش نیز همخوانی دارد. وقتی در محیطی رشد کردی که به شکل فیزیکی، روانی و عاطفی آکنده از خشونت بود، همیشه جایی از تن و روانت دارد لتوپار میشود. شرمن الکسی میگوید مهم است که این جمله را ویلسون، شکارچی داستان، میگوید. آن هم درست بعد از آنکه تعریف میکند چطور سیاهان زیردستِ خود را به جای جریمه کردن، کتک میزند و لتوپار میکند. داستان ناگهان با یک جملهی ساده، درست و واقعی نشان میدهد که این مردِ غولپیکرِ شکارچی و سفیدپوست چطور یک وجههی آسیبپذیر و شکننده هم دارد. الکسی میگوید هنر بینظیرِ ارنست همینگوی در بزنگاههایی از این دست است که از قضا به هیچوجه هم نمیخواهد چیزی را به خواننده بقبولاند. او وقایع و آدمها را همانجور که هست، با همهی درهمریختگی و تضادهایش، نشان میدهد. همینگوی رک و پوستکنده نشان میدهد که «همین است که هست» و به همین علت اینقدر جالب و تأملبرانگیز است.
الکس ورنون، نویسنده و استاد ادبیات انگلیسی که دو کتاب پژوهشی دربارهی همینگوی نوشته و کتابهای دیگری دربارهی او ــ از جمله دربارهی همینگوی و جنگ ــ را ویرایش یا سرپرستی کرده، بهجای یک جمله، دو جملهی پشت سر هم از همینگوی در رمان «زنگها برای که به صدا درمیآیند؟» را نقل میکند که در سرنوشت زندگیِ حرفهای او مؤثر بودهاند. جایی در انتهای این رمان، رابرت جوردن، قهرمان داستان که حالا دیگر معلوم است که خواهد مُرد، زندگیاش را مرور میکند و میگوید: «هیچچیز واقعیت نیست. همهاش واقعیت است.»
ارنست همینگوی در این رمان، رابرت جوردنی را به ما نشان میدهد که جنگی را تجربه کرد که در آن هر کسی ایدئولوژیِ خودش را تنها «واقعیتِ» موجود و یگانه امرِ «درست» میپنداشت. همینگوی در این داستان با چیرهدستیِ بینظیر خود، سویههای متفاوتی را به ما نشان میدهد. حتی جایی اسبی در داستان به ما میگوید که نظرش دربارهی «واقعیت درستِ» این جنگ چیست. رابرت جوردن وقتی در حال مرگ روی زمین افتاده، فکر میکند که تجربهی همهی آدمها واقعیت است: از خشکهمذهبی برندوی کاتولیک گرفته تا خداناباوریِ یکی دیگر.
الکس ورنون که دربارهی همینگوی و جنگ بسیار نوشته و تدریس کرده، میگوید رابطهی همینگوی با جنگ پیچیده بود. او از جنگ منزجر بود و همزمان جنگ وی را به هیجان میآورد. همینگوی، که برخی از بهترین آثار ادبیِ مرتبط با جنگ را نوشت و جنگهای بسیاری را از نزدیک دید و روایت کرد، معتقد بود که واقعیترین روایتها از جنگ، در بحبوحهی جنگ نوشته نمیشود. به عقیدهی همینگوی، وقتی در وسط بحران و خون و کشتار مینویسی، نوشتهات بیش از هر چیز شبیه به نوعی هوارِ بلند است و تمام هوارها تاریخ مصرف دارند، از خطر لغزیدن در دام پروپاگاندا در امان نیستند و به اثری ماندگار تبدیل نمیشوند. اما از سوی دیگر، اگر زمانی طولانی بعد از جنگ و بحران بنویسی، باز هم نوشتهات قابل اتکا نیست. چون حالا این خطر وجود دارد که جنگ و بحران را «آنطور که دلت میخواست میبود»، روایت کنی. به نظر همینگوی، بهترین زمان برای نوشتن و ثبت جنگ، کمی بعد از پایان جنگ است زیرا هنوز وقایع در ذهنت با جزئیات دقیق در جریاناند، بوها و حسها و چهرهها و ترسها هنوز کهنه و دور نشدهاند و هنوز «گذشته» برایت نوستالژیک نشده تا در دام رمانتیک کردن گذشته بیفتی.
سالهاست که جملهی معروفی از همینگوی، دستکم در حافظهی جمعیِ آمریکاییها، با جان مککین ــ سیاستمدار، سناتور ایالت آریزونا، ژنرال نیروی دریایی و اسیر جنگیِ پیشین ــ گره خورده است. مککین بارها به این جملهی همینگوی از رمان زنگها برای که به صدا درمیآیند؟ ارجاع داد: «دنیا، جای زیبایی است و ارزش جنگیدن دارد، و من از اینکه این جهان را ترک کنم، بیزارم.»
جان مککین در جنگ ویتنام بعد از سقوط هواپیمایی جنگی که خلبانش بود، به اسارت گرفته شد. او بهشدت زخمی و آسیبدیده بود، اما ویتنامیها تا هفتهها از مداوایش سر باز زدند و وی را شکنجه دادند. اسارت او مدتها تیتر رسانههای آمریکایی بود. او دو سال در زندان انفرادی حبس شد، در حالی که تمام مدت دستهایش یا طنابپیچ یا در زنجیر بود، ۲۳ کیلو از وزنِ خود را از دست داد و موهای سرش سفید شد. پدرِ جان مککین، دریاداری عالیرتبه در ارتش آمریکا بود. وقتی پدرش به فرماندهی بخشی از ارتش آمریکا رسید، نیروهای ویتنامی به آمریکاییها گفتند که حاضرند جان مککین را آزاد کنند. اما خودِ جان مککین مخالفت کرد و گفت خونِ او از بقیهی اسرای جنگی آمریکا رنگینتر نیست و تا وقتی که همهی اسرای آمریکایی آزاد نشوند، او حاضر به آزادی نیست. بعد از این اعلام موضع، نیروهای ویتنامی بار دیگر شکنجهی جان مککین را از سر گرفتند. او تا آخر عمر به دلیل اثرات شکنجه نمیتوانست بازوان خود را بالا بیاورد و تا پایان زندگی علیه شکنجه از سوی نهادهای آمریکایی مبارزه کرد. در اذهان جمعیِ اکثر آمریکاییها، فارغ از گرایشهای سیاسی، جان مککین قهرمان است و مردم آمریکا، خواه جمهوریخواه خواه دموکرات، برای او احترام ویژهای قائلاند.
جان مککین بارها گفت که بیتردید تأثیرگذارترین شخصیت در زندگیاش ارنست همینگوی بود و مهمترین و مؤثرترین چیزی که در سالهای مخوف حبس و شکنجه به او توان مقاومت میداد، مرور هزاربارهی جملات همینگوی و داستانها و نوشتههای وی بود.
در کتاب یک جملهی درست، شاید تأثیرگذارترین مصاحبه با مارک سالتر، دستیار مککین و نویسندهی سخنرانیهای او، باشد که سالها با مککین سفر و او را در زندگی شخصی همراهی کرده بود. سالتر روایت میکند که چطور شد که جان مککین در ۱۲ سالگی بهطور تصادفی «زنگها برای که به صدا درمیآیند؟» را از کتابخانهی پدرش بیرون کشید، بیدرنگ شیفتهی همینگوی شد و این دلبستگی هرگز او را رها نکرد. او همواره به زنگها برای که به صدا درمیآیند؟ ارجاع میداد تا به خودش و دیگران یادآوری کند که زندگی، ارزش جنگیدن دارد و میارزد که در راه باوری، فداکاری کنیم.
در کارزار انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۰۸ آمریکا جان مککین نامزد جمهوریخواهان در برابر باراک اوباما بود. سالتر میگوید که بعد از کارزار تبلیغاتی در ایالت ویسکانسین، یعنی وقتی معلوم شده بود که مککین انتخابات را به رقیب خواهد باخت، مککین همهی همراهانش را به اتاقی که خود و همسرش در آن اقامت داشتند دعوت کرد. بعد کیف چرمیِ کهنهاش را بیرون آورد، و از بین انبوه کتاب و کاغذ و دستنوشته، کتابی را بیرون کشید. او همیشه مجموعهی قطور داستانهای کوتاه همینگوی را همراه خودش داشت. کتاب را باز کرد و شروع به خواندن داستان «برفهای کلیمانجارو» برای حاضران کرد. خوانش داستان بیش از یک ساعت طول کشید و بغض مککین آشکار میشد. وقتی قصه به پایان رسید، جان مککین به پهنای صورت اشک میریخت. سالتر میگوید برای بسیاری «برفهای کلیمانجارو»، روایت حسرت و پشیمانی است. اما برای جان مککین، این داستان معروف همینگوی، روایت پذیرشِ همراه با فروتنی و امید بود و مُهر تأیید دیگری بر این که «زندگی، ارزش جنگیدن دارد.»