چشمانم هنوز آکنده از شرق است | اعتماد
روزی پدربزرگ کرتی نیکوس از روی خشم به او گفت: «لعنت بر آنکه تشنگیاش فرو نشیند!» مولانای ما قرنها پیشتر گفته بود: «آب کم جو تشنگی آور به دست» و نیكوس كازانتزاكیس هیچگاه سیراب نشد: «حتی آخرین کلامش آب بود. آب! آب بیشتری میخواست. گویی سرنوشت میخواست او را به خاطر گستاخیاش مجازات کند و نگذارد تشنگیاش فرونشیند... .»

نیکوس کازانتزاکیس «غول ادبی یونان نوین» برای ایرانیهای کتابخوان- و شاید جهانیان- با «زوربای یونانی» جاودانه شد، با ترجمه شاهکار زندهیاد محمدقاضی؛ و احتمالا همه سینمادوستان سکانس پایانی فیلم به یادماندنی «زوربای یونانی» با بازی درخشان آنتونی کویین را به خاطر دارند، زمانی که پیرمرد اسرارآمیز و عجیب و غریب، ارباب روشنفکر و جوانِ افسرده و ملول از شکست را به رقصیدن دعوت کرد، بیخیال دنیا و هر آنچه در آن هست. نام کازانتزاکیس برای خوانندگان فارسی همچنان یادآور آثاری اثرگذار چون «آخرین وسوسه مسیح» و «مسیح بازمصلوب» است و احتمالا «آزادی یا مرگ» و «گزارش به خاک یونان». حالا انتشار- مجدد و پس از سالهای- ترجمه سفرنامهای از او بیگمان مخاطب فارسی را به وجد میآورد:
«چین و ژاپن» [japan china] با ترجمه محمد دهقانی، استاد پیشین زبان و ادبیات فارسی و نویسنده و مترجم آثار فراوانی در زمینههای ادبیات فارسی، تاریخ و تاریخنگاری و روانشناسی دین چون «حدیث خداوندی و بندگی: تحلیل تاریخ بیهقی»، «یادداشتهای پکن»، «روشنفکران ایران در قرن بیستم» (نوشته علی قیصری) . دکتر دهقانی که پیش از این دو ترجمه دیگر از کازانتزاکیس یعنی «سیر آفاق» (1367) و «سفرها» (1380) را منتشر کرده بود، ترجمه کتاب حاضر را به سالهای جنگ هشتساله ایران و عراق مربوط میداند؛ زمانی که به عنوان افسر وظیفه در لشکر 28 پیاده کردستان خدمت میکرد: «شبهایی را به یاد دارم که در مریوان و در یک سنگر بسیار کوچک، که بیشتر به گور میمانست، در زیر نور یک چراغ موشی و در میان جمعی ناهمزبان، این کتاب تنها همدم من بود.»
شیفته سفر
کازانتزاکیس عاشق سفر بود. یک بار وقتی رابرت سانتول در گفتوگویی رادیویی از او پرسید: «چه چیزی بیش از همه بر زندگی شما تاثیر داشته است؟» بدون تامل پاسخ داد: «رویا و سفر». و بعد اضافه کرد: «یک مصری باستان گفت خوشا به حال آنکه بیشترین آب را در زندگیاش دیده است» و بعد از خندهای و نفسی تازه کردن، با صدایی گرفته از هیجان افزود: «میبینید، این است آنچه میکوشم با خود انجام دهم، که تا میتوانم آب و خاک ببینم پیش از آنکه بمیرم.» هلن همسرش بعد از بیان این نقل قول مینویسد: «آه آری، نیکوس بسیار آب دید پیش از آنکه چشمهایش را برای همیشه ببندد.»
البته مسافرتهای کازانتزاکیس، صرفا سیری در آفاق و گشت و گذاری در مکانها و جاها نبود، بلکه با دانش عمیق و گستردهای که داشت و تجربههای متنوع و متکثرش از آدمها و فرهنگها و صد البته با نبوغ ذاتیاش، همزمان به جهان ارواح و اندیشهها و افکار نیز رسوخ میکرد. به همینخاطر سفرنامههای او بارها عمیقتر از شرح مشاهدات یک ناظر و تماشاگر تیزبین و دقیق است. او به نوشته مترجم انگلیسی سفرنامهاش«در سفرنامهنویسی روشی جدید بنا نهاد، که ضمن حکایت ادبی سفر، همهچیز را، از توصیف مناظر گرفته تا مقالهای فلسفی درباره اندیشهمندان بزرگ یک سرزمین، بیان میکند.» شیوهای که بسیاری تلاش کردند آن را تقلید کنند، اما هیچ یک از عمق و زیبایی سلسله سفرنامههای او فراتر نرفتند. کازانتزاکیس در سفرنامههایش ضمن توصیفهای هیجانانگیز، معرفی دقیق اشخاص، جاها و ماجراها، افکار عمیق و موجز و سخنان کوتاه فراموشنشدنی «میکوشید آن رشته نادیدنی را بیابد که بشریت را صرف نظر از ملیت، دولت، دین و تمدن با هم پیوند میداد.»
سفرنامه «چین و ژاپن»
پرمخاطبترین سفرنامه کازانتزاکیس تاکنون «چین و ژاپن» بوده است: حاصل سفرش به عنوان خبرنگار مخصوص آکروپولیس؛ روزنامهای آتنی در سال 1935 (22 فوریه- 6 مه). البته کتاب از سه بخش تشکیل شده است: بخش اول: ژاپن-1935؛ بخش دوم: چین-1935 و بخش سوم با عنوان «بیست سال بعد» که شامل آخرین نوشتههای او درباره کتابی است که میخواست درباره چین بنویسد. این یادداشتها مفصلا توسط همسرش که در سفر دوم همراه او بوده، حاشیهنویسی شده است.
سفر اودیسهوار این «قلب دربهدر» به «شرق بهشت» در 52 سالگی، یعنی در سنین پختگیاش صورت گرفته است، زمانی که کازانتزاکیس عمده تلاطمات روحی و فکری را از سر گذرانده است، یعنی سالهایی که او با پشت سر گذاشتن ملیگرایی اشرافسالارانه در گام نخست و سوسیالیسم آرمانشهری در گام دوم، به مرحله «انسانگرایی جهانی و عروج روحانی» رسیده است و به همین خاطر از ارتفاعی قابل توجه به خاور دور و مردمانش مینگرد. اما این امر سبب نمیشود که روحیه شدیدا حساس و رمانتیکش در مواجهه با آدمها و فرهنگها متاثر نشود و در بازگویی مشاهدات و تجربیات، بیان سراسر احساساتی و پرشورش را کنار بگذارد. به وقت بازگشت از سفر ژاپن و چین، برای م. رنود دوژورنال نوشت: «چشمانم هنوز آکنده از شرق است و قلبم تکهتکه میشود. اکنون همهچیز در اروپا در نظرم بیروح است، بیمزه، بیبو، ناچیز و غمانگیز. بسیاری چیزهای زیبا در ژاپن دیدم و بسیاری کسان عمیق و انسان در چین.»
متن کازانتزاکیس، یک سفرنامه معمولی نیست که مثلا با شرح چگونگی تهیه سازوبرگ سفر آغاز شود و گام به گام با نظمی زمانشناختی (کرونولوژیک) پیش برود. یادداشتهایی به ظاهر پراکنده و در عین حال به هم مرتبط همچون دانههای یک خوشه انگور که در یک منظومه گردهم آمدهاند و در کلیتشان تصویری جامع و کامل و در عین حال عمیق و ژرف از سرزمینی با تاریخ کهن و جغرافیای شگفتانگیز ارایه میکنند.
در سرزمین آفتاب تابان
«ژاپن گیشای ملتها بوده و بر فراز آبهای دوردست خندهزنان ایستاده است، آکنده از شگفتی و شادی». سفر به «سرزمین رویایی و سراسر اعجابانگیز شرق» برای غربیها همواره سرشار از کلیشههای شرقشناسانه بوده است: مسافرت به دنیایی ناشناخته و سحرگون با مردمانی شگفتانگیز و عجیب و غریب. به گفته کازانتزاکیس «شیرینی، خوشرویی، سکوت، مردمانی که خندان میمیرند، زنان یکسره اطاعت و احساسات عمیق و خاموش...» او اما میکوشد کیمونویی که نویسندگان غربی «بر پیکر نازک استخوان ژاپن انداختهاند، آراسته به فربیندهترین گلهای خیال» را اندکی بالا بزند. به همین خاطر است که در همان ابتدای سفرنامه، بر روی عرشه کشتی، کشتار دهشتناک مسیحیان و اروپاییان را به خاطر میآورد؛ وقتی ژاپنیها دیگر تاب تفنگ و سفلیس و توتون و تجارت بردههای بازرگان بیانصاف و دزدان دریایی فرنگ و ربایندگان زنان را نیاوردند و روزی از روزهای سال 1683 خاک ژاپن را از مسیحیان و اروپاییان پاک کردند.
فرهیختگی و تعلقات عمیق فلسفی کازانتزاکیس سبب شده که در جایجای سفرنامه توصیفاتش با تفصیلاتی درباره فرهنگ و اندیشه مردمان گره بخورد و توامان شود: «به گمان من در جهان هیچ ملت دیگری مودبتر از ژاپنیها وجود ندارد. در نزد آنان، همه اشکال ظاهری ادب نمود رسمی والایی یافته است. لبخند مشهور ژاپنیها شاید یک نقاب باشد؛ اما، این نقاب زندگی را دلپذیرتر میکند و روابط انسانی را شکوه و عظمت میبخشد. به تو میآموزد تا بر خویش مسلط باشی و خودداری از دست ننهی تا آنجا که همه درد را برای خودت نگهداری و با غمهای دیگران خود را نرنجانی. آنگاه، اندکاندک، نقاب خود چهره میشود و آنچه فقط شکل بود به ماده بدل میگردد.»
در مقامزاده سرزمین هلاس (یونان) کازانتزاکیس، یک شرقی-غربی است، یعنی هم خونگرم و احساسی مردمان خاورمیانه در رگهایش میجوشد و هم از عقل سرد نیاکان فیلسوفش بهره برده است. به همین خاطر توصیفات او همزمان که از گرمای زندگی بهرهمند است، تلخ و گزنده و نیشدار است. او همچنین شاهد تحولی در زیرپوست ژاپن در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم است: گسترش و ترویج فرهنگ غربی و اضمحلال فرهنگ سنتی ژاپن. کازانتزاکیس در توکیو «آسمانخراشها، پارکهای انگلیسی، خانههای کوچک و دوتایی با باغچههای زیبا، آکواریومهای کوچک با ماهیهای طلایی، لباسهای پاریسی و کیمونوهای ابریشمین، پارچههایی که عکسهای قدیمی و بیشرم ستارگان و مرد و زن سینما روی آنها چاپ شده» را میبیند و مینویسد: «زمینلرزه امریکایی همه را در هم میکوبد و آداب و رسوم دهشتناک خود را در آسمان حیرتزده ژاپن بر میافرازد» اینجا پیشبینی کازانتزاکیس، ده سال پیش از وقوع بمباران ناکازاکی و هیروشیما شگفتانگیز است: «روزی خواهد رسید، و آن روز دور نیست که روح کهن ژاپنی گرانبهاترین کیمونوی خود را خواهد پوشید و بلندترین و آراستهترین تاج مویش را به سر خواهد نهاد. پودر خواهد زد و آرایش خواهد کرد و یک شب که رادیوها شروع به جیغ زدن میکنند و دختران جدید به نوشیدن کوکتلهاشان میپردازند، او بر پیادهرو گینزا خواهد نشست و مرتکب هاراکیری خواهد شد و خواهند دید که هایکویی غمناک بر بادبزنش نوشته شده: اگر قلبم را بگشایید/ سه رشته سامسین را خواهید یافت/ گسسته...»
وداع کازانتزاکیس با ژاپن اندوهناک است. پس از گزارشی از تئاتر و هنر ژاپنی و دیداری تلخ از محله بدنام توکیو یعنی تامانو، در وداع با ژاپن مینویسد: «آنچه را دیدهام به یاد میآورم. بدبختیها: دختران رنگپریده در کارخانهها، محلههای پست کارگران در اوساکا و توکیو، تامانوی لرزان با نقابهایی که بر درها نمایان میشوند. شادیها: نارا، کیوتو، مجسمهها و نقاشیها، باغهای بدیع، تراژدیهای نو، برنامههای کابوکی، رقصهایی که چشمانم را به وجد خواهند آورد تا آنگاه که خاک آنها را ببلعد، شکوفههای گیلاس، گیشاهایی که یک شب رقصیدند... گمان میکنم هیچ کشوری در جهان نیست که بیش از ژاپن مرا به یاد یونان باستان در درخشانترین لحظههایش بیندازد.»
![چین و ژاپن» [japan china] کازانتزاکیس](/files/156490459849648742.jpg)
چین، لاکپشت ملتها
«چین، جاودان است. دشتی بیکران و حاصلخیز، در بهار سبز زمردی، در تابستان نقرهای خاکستری، مهربان و سرشار از شیر بسان یک مادر، گلههای بیشمار مورچه، کودکانش در پیژامههای نخی آبی خم میشوند تا شیرش را بمکند». کازانتزاکیس، چینِ قبل از جنگ جهانی دوم، پیش از فراگیر شدن کمونیسم را چنین توصیف میکند: «برنج، پنبه، نیشکر، توت، چای؛ رودهای عظیم به آهنگی سنگین در حرکتند و او را آب میدهند. همهچیز در چین آرام و آهسته و ساده است، بیآلایش و بیزرق و برق». این تصویر شاید با تصور ما از این اژدهای اقتصادی و سیاسی این روزها که با ولعی سیریناپذیر همه جهان را در خود میبلعد و با کالاهای رنگارنگش همه بازارهای دنیا را به تسخیر خود در آورده، چندان مطابقت نکند. او کماکان با چینیهایی مواجه است که سخت خرافاتی هستند: «زندگی روزانه چینی شکنجهای عینی است، زیرا احساس میکند که نیروهای نادیدنی دهشتناک او را در میان گرفتهاند و تحت نظر دارند. اگر خروسی بر بامش بخواند، خانهاش خواهد سوخت. اگر سگی با دمی سپید به خانهاش وارد شود، یکی از بستگانش خواهد مرد. بر سر سفره همه از یک بشقاب غذا میخورند، زیرا اگر ظرفها را جدا کنند زن میزبان خواهد مرد. در روزهای تعطیل معین، روباه، راسو، مار، و خارپشت را پرستش میکنند و آنها را «حضرت عالی» میخوانند، زیرا در نظر آنان این جانوران تاثیری مرموز بر زندگی انسان دارند.»
چینیها برای کازانتزاکیس عجیب و غیرقابل درکند. شگفتانگیزترین وجه رابطه غریبشان با مرگ است: «چینیها اصلا از مرگ نمیترسند؛ از مرده میترسند. پس از مرگ چینی قدرتی عظیم به دست میآورد. و همه نزدیکانش در پیش او میلرزند چنان که پیش شیطانی یا خدایی.» دوست چینی کازانتزاکیس به او میگوید: «مردگان بر چین حکومت میکنند؛ به طور غیرقابل قیاس بیش از زندگان به حساب میآیند؛ آنها نمیمیرند، زنده میمانند و درون هر انسان فرمانروایی میکنند و او را به هر کاری وا میدارند. گذشته، حال را رهبری میکند و آینده را میآفریند.» شرح خودکشیهای معمول و از سر حسادت، غرور، انتقام و فقر چینیها حیرتانگیز است. وجه غریب دیگر چینیها برای کازانتزاکیس غذاهای آنهاست: «وقتی به چین میروی و به غذا دعوت میشوی، یا چیزی نخور که بهترین طریق احتیاط است، یا اگر خوردی، هرگز نپرس که در آن غذای لذیذی که خوردی چه بود. چینیها چیزهای حیرتانگیزی میخورند: سگ، گربه، تخممرغ گندیده، کیک کرم و هزارپا، و سوسک پیله جوشیده... .»
یکی از تلخترین توصیفات کازانتزاکیس از چین اما وقتی است که به توصیف زن چینی میپردازد و به نحوی درخشان و دردناک به توصیف آن فرهنگ سنتی چینی میپردازد که معیار زیبایی زن را پای کوچک او میداند و به همین خاطر «قرنها زنان به تمنای خوشآمد مردان، به محکم پیچیدن پاهاشان در کودکی پرداختند تا از رشد آن جلوگیری کنند. به تدریج، پس از سالیان بسیار و درد فراوان، چهار انگشت به پایین بر میگردد، کف پا بالا میآید استخوان کج میشود، تمام پا ناقص میشود؛ سپس کفشهای ابریشمی کوچک میپوشند. این تمهید طولانی بسیار دردناک است. دخترک چینی درد میکشد و میگرید، بیحرکت میماند، رنگ از رویش میرود، چشمانش تهی میشود. یک ضربالمثل چینی میگوید بهای هر پای کوچک یک خُم اشک است.»
سالهای سفر کازانتزاکیس به چین، روزگار انحطاط این کشور است. غربیها در این کشور ترکتازی میکنند. کازانتزاکیس شاهد است که چگونه یک انگلیسی پیش روی او یک حمال چینی را کتک میزند و مرد نگونبخت چینی ساکت میماند و چیزی نمیگوید. «در حدود سی چینی ساکت ماندند و ما را نگریستند.» وقتی هم که او اعتراض میکند، مرد بریتانیایی با وقاحت میگوید: «باید همینطور باشد.» کازانتزاکیس بعد از تکرار جمله مرد بریتانیایی میگوید: «پانصد میلیون چینی یک طرف، یک انگلیسی هم یک طرف. اما تا کی؟ به چینیهایی که دور ما جمع شده بودند نگریستم؛ هیچکس حرف نمیزد، هیچکس حرکت نمیکرد. چهرههاشان همچون نقاب بیحرکت مانده بود. چینی بلند میشود، لگدها، ضربهها، اهانتها، بیعدالتیها و خندهها را جمع میکند و میانبارد. روزی خشمش فوران خواهد کرد.»
وضعیت زوال چین در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم را بهتر از هر کسی پرنسس دان-پائو-تسائو، زن اشرافیای که «به طرز خطرناکی زیباست»، برای کازانتزاکیس تشریح میکند: «دیگر چیزی نداریم. قدرت خلاقه ما با امپراتوریمان از بین رفت. جوانان ما تنبل و بیشرماند. دیگر به متقدمان اعتقاد ندارند. آنها را نمیخوانند و وقتی مینویسند، زبانشان نابهنجار است. احساس میکنی نمینویسند؛ همانطور که حرف میزنند، مینویسند. بعد یک رهبر لعنتی پیدا میشود که میخواهد خدایان کهن و دانای ما را فرو افکند و زبان را تغییر دهد و ما را مجبور کند همانطور که حمالها و دهاتیها حرف میزنند بنویسیم!» دیرزمانی تا تحقق این پیشگویی شگفتانگیز راه نیست. 15 سال بعد، مائو همان «رهبر لعنتی» است که میخواهد نظم نویی را در این سرزمین پهناور برقرار سازد. با گذر دههها اما آیا میتوان گفت که چین یکسره دیگر شده است؟ «اما توفان درمیگذرد، مردان کوچک دوباره از گل بیرون میآیند، کلبههاشان را باز میسازند، نهرهای تازه و نو میگشایند، زمین را دوباره میکنند، نقاب میچسبد و کنفوسیوس با لبخندی آرام نمایان میشود، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است. خوب میداند که به سود آدمی نیست که به مغاک اندیشد.»