میثم رشیدی مهرآبادی | جام جم
زهرا باقری اهل اصفهان است و حالا در قم، خانه دارد. کتابش درباره زندگی حضرت آیتالله مرعشی نجفی، ایدهای جذاب دارد که از همان جملات اول، گریبان هر خوانندهای را برای همراهی تا صفحه۲۰۰ رها نمیکند. چند ساعت بعد از برگزاری مراسم رونمایی کتاب «شهاب دین» در کتابخانه مرکزی پارکشهر تهران، از او خواستیم پای میز مصاحبه بنشیند و درباره کتابش به سؤالات ما پاسخ بدهد. متواضعانه پذیرفت و صادقانه، پاسخ داد. درود به روح پرفتوح سردار شهید احمد باقری که خونش در رگهای دخترش جاری است. همان مردی که سالهاست در گلزار شهدای اصفهان آرمیده...
یکی از ویژگیهای کتاب شما این است که آن را بدون وضو نمیشود خواند... هر جایی لازم بوده، از نوشتن کامل آیات و روایات و ادعیه، دریغ نکردهاید...
نیت من این بوده که در حیطه ادبیات آیین و دفاعمقدس کار کنم و انشاءا...بتوانم و خدا توفیقش را بدهد که سر حرفم بمانم و تراوشات ذهنیام به سمت جاهایی که نیت من نیست، نپرد. وقتی من دارم در حوزه ادبیات دینی کار میکنم، خیلی دلم میخواهد به صورت پررنگ نشانش بدهم. من آدمی نیستم که بگویم کتابی مینویسم و در لفافه جوانان را به سمت دین هدایت کند؛ من این روش را قبول ندارم و حرفهایم را مستقیم میزنم. به همین خاطر دلم میخواهد یکسری نشانههای دینی خودش را نشان بدهد، کمااین که در کتاب اولم هم روایات و آیات زیادی استفاده کردم. به تناسب در ذهنم اگر آیاتی میآید، مینویسم و به همین دلیل، خیلی پررنگ خودش را نشان میدهد. مثلا من دعای عرفه را خیلی دوست دارم و فقط هم روز عرفه آن را نمیخوانم و هر از گاهی سراغش میروم چون مضامین قشنگی دارد و باخواندنش کیف میکنم. حیفم میآید خوانندهای که دارد این کتاب را میخواند از خواندن مضامین عالی این دعا محروم شود. متناسب با داستان، چند فراز از دعای عرفه را مینویسم تا مخاطب بخواند و کتاب من هم متبرک بشود. دنبال اینم که اگر دعا یا آیهای را نخوانده، حالا با دقت، آن را بخواند.
چرا این آیات و روایات و ادعیه را بدون ترجمه آوردهاید؟
ویراستار کتاب هم همیشه به من میگفت که ترجمهها را بیاورم اما نمیدانم چرا این کار را نمیکنم! چون کمی عربی را متوجه میشوم، شاید حواسم نیست که مخاطبم احتمالا متوجه آن نباشد.
فرزند برومند حضرت آیتالله مرعشی در رونمایی کتاب شما به این نکته اشاره کردند که این کتاب برای نوجوانان مناسب است تا با سیره آیتالله مرعشی نجفی آشنا شوند، نظر خودتان چیست؟
راستش من اصلا به مخاطب نوجوان فکر نکرده بودم اما این را میدانم که قلم من، قلم سختی نیست و نوجوانان هم به راحتی میتوانند ارتباط بگیرند. در حقیقت طوری نمینویسم که نوجوان متوجه آن نشود. فکر میکنم از سن ۱۳-۱۲ سال به راحتی میتوانند ارتباط بگیرند. البته اگر قرار بود برای نوجوانان بنویسم، طبیعی بود که قسمتهای غسل و کفن و دفن را مبسوط توضیح نمیدادم.
متن کتابتان خیلی کمغلط است و ویراستاری خوبی دارد. این موضوع حاصل حساسیتهای شماست یا تلاش ناشر؟
ذوقزدگی خودم را از این که میگویید متن کتاب کمغلط است، نمیتوانم کتمان کنم. امیدوارم حقیقتا همینطور باشد. خدا را شکر که اینطور است. برای ویراستاری این کتاب با ناشر و ویراستار چالش چندانی نداشتیم. متن را که دادم، حدود ۱۰روز بعد، ویراستاری شد و خیلی هم ایراد چندانی گرفته نشده بود.
ایده اولیه نوشتن درباره حضرت آیتالله مرعشی نجفی چگونه به ذهنتان خطور کرد؟
من کتاب «نخل و نارنج»(نوشته وحید یامینپور از انتشارات کتاب جمکران) را خواندم. کتاب اولم تمام شده بود و در فاصله استراحت بین نوشتنها، خواندن است. شروع کرده بودم به کتابخوانی و داستان نخل و نارنج را خواندم و همهاش به این فکر میکردم چرا ما از زندگی علمایمان چیزی نمیدانیم و من چرا نباید در این باره بنویسم؟ احساس غم عجیبی داشتم که این همه مرجع تقلید و عالم داریم و هیچ چیز از اینها نمیدانیم. همان دقیقه هم که کتاب تمام شد و خیلی هم گریه کرده بودم، کتاب را بستم و بوسیدم و گذاشتم کنار و تلفن همراهم را برداشتم. دیدم برادرم پیام داده که از صحن حضرت علی(ع) به یاد من بوده و دعاگو است. گفتم میشود بروی سر مزار شیخ انصاری. دو سه دقیقه بعد یک عکس فرستاد و پرسید ایشان چه کسی هستند؟ گفتم بعدا برایت تعریف میکنم. این ماجرا در دلم جرقهای زد و نوری تاباند که همزمانی تمام شدن این کتاب با زیارت مجازی مزار شیخ انصاری اتفاق افتاده بود. حدود ساعت ۶ بعدازظهر بود، فردا ساعت ۹ صبح رفتم کتابخانه آیتالله مرعشی. حتی ۲۴ ساعت هم نگذاشتم فاصله بیفتد. رفتم و الحمدلله آقاسید محمود مرعشینجفی با من همکاری کردند و شکر خدا این کتاب، شکل گرفت.
طرح داستانتان بدیع است؛ روح آیتالله در حال پرواز است که زندگیاش را مرور میکند... درباره شکلگیری این ایده در ذهنتان هم برایمان بگویید.
این سومین طرح داستانی من بود. وقتی هنوز منابع را از آقای مرعشی نگرفته بودم، در ذهن خودم یک طرح داستانی چیدم اما بعد از خواندن منابع، دیدم این طرح به درد نمیخورد. طرح بعدی را شروع کردم و نوشتم. حدود ۶۰صفحه نوشته بودم که یک شب با محققی راجع به این موضوع صحبت کردم. ایشان چند خاطره از آیتالله مرعشی برایم تعریف کرد و تمام تصویری که برای ایشان در ذهنم و نوشته ساخته بودم، خراب شد! چیزی که من نوشته بودم با آن چیزی که ایشان تعریف میکرد، زمین تا آسمان فرق داشت. اگر چه آن شخصیت، خیلی شخصیت قشنگ و جذابی بود اما واقعی نبود، خیلی دردناک بود که باید ۶۰صفحهای که نوشته بودم را پاک میکردم و بیخیالش میشدم. دو سه ماه هم با خودم لجبازی کردم که احتمالا نمیشود و توفیقش را ندارم که در این موضوع بنویسم. وسوسههایی بود که شیطان به ذهنم میانداخت. یک روز خیلی دلم شکسته بود و چند نفری که در جریان کارم بودند، مدام میپرسیدند کتابت چه شد؟ نوشتی؟ تمام شد؟... در صورتی که من هیچ چیزی ننوشته بودم. خدا گریه را برای ما خانمها نگه دارد! یک شب خیلی گریه کردم و پرسیدم آقا! چرا نمیشود؟ من که کار بدی نمیخواهم بکنم؟ من که دنبال سودی نیستم. نیت من که خیر است؟ چرا نمیشود؟... بالاخره گریه جواب داد و این ایده به ذهنم رسید که از لحظات مرگ آیتالله شروع کنم و شکر خدا بد هم نشد.
تغییر قلم یا حالت نوشتاری کتاب در مقاطعی که زمان را تغییر میدهید و مثلا به حال یا گذشته میآیید، نمیتوانست به خواننده کمک بیشتری کند؟
طبیعی است اگر این کار را میکردم، بهتر میشد اما وسع من همین بود. من حین نوشتن این کتاب، کرونای بسیار سختی گرفتم و از دهان مرگ به زندگی برگشتم. بعد از آن، توان جسم و ذهنم خیلی کم شده بود. من قبلا مینشستم پای نوشتن و ممکن بود در لحظه، ده صفحه بنویسم اما برای این کتاب، شده بود که بنشینم و فقط یک کلمه بنویسم و مثلا یک فعل به جمله اضافه کنم. یا این که یک جمله نصفه مینوشتم و حتی فعل هم نمیتوانستم برایش بگذارم... طبیعی است که اگر زاویه دید را تغییر میدادم، بهتر میشد.
فصلها از نظر حجم، تناسبی با هم ندارند. گاهی بسیار کوتاه و گاهی بسیار بلندند. ایدهتان برای فصلبندی کتاب چه بود؟
راستش این است که من هیچ ایده خاصی برای فصلبندی نداشتم.
چرا برای فصلهایتان عنوانی انتخاب نکردید که روند کتاب را بهتر در پیش چشم خوانندگان قرار دهد؟
واقعا نمیدانم چرا این کار را نکردم. دلیل خاصی نداشت.
ما به همه فرزندان شهدا افتخار میکنیم و خصوصا به شما که چنین ذهن فعال و قلم توانایی دارید. اگر مایلید ما را با پدر بزرگوارتان شهید احمد باقری هم آشنا کنید.
خدا را شکر که خانواده ما مفتخر است به شهادت. گرچه سخت و گاهی خارج از توان و گاهی استخوانشکن، رنج یتیمی را تحمل کردم اما به آن افتخار میکنم. هیچوقت نبوده که به این موضوع افتخار نکنم که پدرم فرد شجاعی بوده و جانش را کف دستش گرفته و به خدا تقدیم کرده و من بچه چنین آدمی هستم. کتاب اولم را با نیت شهید حاج قاسم سلیمانی نوشتم. کتاب دوم را هم نیت کردم و گفتم همه ثواب و اجر و خیرش را به پدرم هدیه میدهم. این کتاب اگر خواننده متوجه بشود، لطافتهای پدرانه قشنگی دارد. حسهای لطیف پدر ـــ فرزندی در آن دیده میشود که احساس میکنم برای آن نیت است. روح لطیف پدرانهای که گاهی بین مکالمات شهاب و پدرش هست، احساس میکنم برای آن نیتی است که خیرش به پدرم برسد. کتاب تمام شده بود اما یکی دو هفته صبر کردم تا شرایط جور شود و قسمت آخر کتاب را هم به گلزار شهدای اصفهان بردم و سر مزار پدرم نشستم و حدود ۱۵خط آخر را آنجا نوشتم. وقتی کارم تمام شد، گفتم من کار خودم را انجام دادم و بقیه با تو. به نظرم اگر اقبالی هست و اگر کسی میخواند و راضی است یا همین رضایت فرزند حضرت آیتالله از کتاب، همهاش از دعای پدرم است. حتی یک کلمهاش را هم از جانب خودم نمیدانم. تمام این صفحات، همه از نگاه پدرانه و دعای پدرم است و انشاءا... که روحش شاد و از من راضی باشد.
علت خاصی داشت که برای عکسهای انتهای کتاب، توضیحی ننوشتید؟
این را باید از ناشر جویا بشوید. در حقیقت نمیخواستم کتابم حاوی تصویر باشد. وقتی عکس میآید، کتاب شبیه کتابهای مستندنگاری میشود و میخواستم فضای داستانی کار، حفظ شود ولی دوستان انتشارات شهید کاظمی بر بودن تصاویر، اصرار داشتند. من هم به این کار رضایت دادم.
یکی از ویژگیهای داستان شما، استفاده از جملات کوتاه و پرضرب است که اضطراب لحظه احتضار خصوصا برای اطرافیان را به خوبی به خواننده منتقل میکند. این گونه نوشتن، مخصوص این کتاب بود یا قلم شما عموما به همین شیوه جلو میرود؟
راستش را بخواهید، خودم هم متوجه نشدم. من خوشبختانه یا متاسفانه، از ۱۱-۱۰سالگی از فامیل و آشنایان هر کسی فوت میشد، میرفتم و در همه مراحل تشییع و تدفینش شرکت میکردم و آنها را میدیدم. اولین پیکری که در دوازده سالگیام دیدم مادربزرگم بود که به رحمت خدا رفت. به غسالخانه رفتم و غسل و کفن و خاکسپاری را دیدم. نمیدانم چرا خداوند من را در خانواده پر مرگ و میری قرار داده! برای همین مرگآشنا هستم و خیلی این لحظات را با تمام وجود حس کردهام. سردی غسالخانه هیچوقت از یادم نمیرود. بوی کافور را هم هیچوقت فراموش نمیکنم. شاید همین لحظات در ذهنم تداعی و باعث میشده این اضطراب و حال به نوشتهام هم منتقل شود.
ایده طرح جلد کتاب برای خودتان بود یا در آن دخالتی نداشتید؟
من در طرح جلد، دخالتی نداشتم و فقط خواهش کردم از عکس آیتالله در طرح جلد استفاده نکنند. بقیه زحمت را هم که طراح متقبل شده است.
به نظر میرسد برای زندگی پرفراز و نشیب مرجعی همچون آیتالله مرعشی نجفی، حجم بیشتری میشد نوشت و پرداخت؛ کوتاهی کتاب در حد زیر ۲۰۰صفحه، با نظر و خواست خودتان محقق شد؟
من تعمدا و از همان آغاز، با خودم گفتم این کتاب را بیشتر از ۲۰۰صفحه نمینویسم. حقیقتش این که اگر میخواستم کتاب را مفصل بنویسم، خاطرات بسیار زیادی بود. هر کدام از این داستانها هم یک نقطه اوج در داستان بودند اما تعمد و خواست من این بود که بیش از ۲۰۰صفحه نشود به خاطر این که من خودم آدم کتابخوانی هستم و از جوانی کتاب خواندهام، اما با این اوصاف، خودم حوصله خواندن کتابهای قطور ندارم و از کتابهای پرحجم میترسم و آن کتابها را پشت کتابخانه میگذارم که دیرتر سراغشان بروم. جوان امروزی، حوصله خواندن کپشن اینستاگرام را هم ندارد! قراری با خودم گذاشتم که متن طولانی ننویسم. بازه زمانی که من برای کتاب انتخاب کرده بودم از لحظه مرگ بود تا دفن. من باید در این ۲۴ساعتی که زمان داشتم، یک زندگی را مرور میکردم. زمانم هم از لحاظ ظرف داستانی، کوچک بود و این هم مزید بر علت شد.
برای نوشتن داستانتان به منابع موجود اکتفا کردید یا مجبور به انجام مصاحبه و گفتوگو با اطرافیان حضرت آیتالله هم شدید؟
از منابعی که آقا سیدمحمود در اختیار من گذاشت و حدود ۱۲جلد کتاب قطور بود استفاده کردم. در این کتابها هیچ چیزی درباره زندگی خانوادگیشان نبود و من نمیدانستم بعد از فوت پدر و مادر آیتا... تکلیف بچهها چه شد؟ یا اینکه بعد از اولین ازدواج که ناموفق بود، بچهشان چه سرنوشتی پیدا کرد؟ بعد از این بود که دو مصاحبه انجام دادم. یکی با آقاسیدامیرحسین مرعشینجفی آخرین فرزند آیتالله و دو مصاحبه هم با آقاسیدمحمود مرعشینجفی(تولیت کتابخانه) و البته چند بار هم تلفنی صحبت کردم. چیزهایی که از زندگی خانوادگی نقل شده از این مصاحبهها به دستم آمد. این عزیزان و البته کل علما درباره زندگی خانوادگیشان صحبت نمیکنند و گاهی که به سؤالات خصوصی و خانوادگی میرسیدیم هم احساس میکردم ناراحت میشوند. بههرحال هرچیزی که راجع به مسائل خانوادگی بود را احصا کردم و در چندکتاب هم بهصورت خیلی محدود چیزهایی نوشته شده بود که از آنها استفاده کردم.
میزان همکاری حجتالاسلام سیدمحمود مرعشی با شما در روند نگارش و انتشار کتاب چگونه بود؟
خدا به آقای مرعشی خیر بدهد که خیلی با من همکاری کردند. زمان نوشتن این کتاب، متوجه این موضوع نبودم اما الان میفهمم که ایشان با ۸۲سال سن، چقدر با من بهخوبی همکاری کردند. اولینبار که رفتم و گفتم میخواهم کتابی درباره آیتالله بنویسم، گفتند که کتابهای زیادی نوشته شده. من هم گفتم میخواهم یک کتاب متفاوت بنویسم. آیا اجازهاش را میدهید؟ گفتند تماس میگیرند. شمارهام را گرفتند و بعد از چهار روز گفتند که قبول است ولی بیایید و منابعی را به شما میدهم و اگر چیزی که میخواهید بنویسید غیر از اینهاست بسما... . وقتی منابع را گرفتم، هر جایی گیر میکردم، زنگ میزدم به کتابخانه و با آقاسیدمحمود مرعشی صحبت میکردم. انصافا همکاری خوبی شکل گرفت. وقتی کتاب را نوشتم و تمام شد، گفتند من اول کتاب را بخوانم. کتاب را پرینت گرفتم و دادم به ایشان. برخی جاها را که به نظرم خوب بود، حذف کردند اما من به احترام ایشان چیزی نگفتم. به نظرم اگر آن بخشها بود، داستانم قشنگتر میشد. کتاب را خواندند و نظر مساعدشان را اعلام کردند. اگر همکاری ایشان نبود، بعید میدانم موفق میشدم این داستان را به سرانجام برسانم.