یک شیطان در تقلای تصاحب روح انسان است. و از سوی دیگر یکی انسان در تقلاست با اجیرکردن او ثابت کند که خود نیز مقامی خدایی دارد... آزادیهای نوین زندگی شهروندان را بهتر میکرد، ولی شهروندان را بهتر نمیکرد... فاوست واقعی فرزند سرآغاز قرن شانزدهم بود. پس با گزارش زندگی او میشد سیمای عصر رنسانس را به تصویر کشید...در برههای که خط فاصل میان سه حوزهی جادو، فقه و دانش هنوز وضوح نیافته بود... میخواهد در درون خود همه آن چیزهایی را تجربه کند که تمامی بشریت نصیب برده است... بهانه شادی و رنج بشری اغلب
ترجمه محمود حدادی | شرق
1. گوته در میانه قرن هجدهم به دنیا آمده است و به لطف عمر درازش سه دهه از قرن نوزدهم ــ قرن انقلابهای صنعتی را هم دیده است. خود، «فاوست» [Faust] را مشغله زندگیاش خوانده است، و بهراستی این اثر تمامیتی شگفتانگیز دارد، هرچند در دو جلد، پردههای آن، خاصه در جلد دوم، طرحگونه بهنظر میآید. «فاوست» اثری است که معنایش از تکجملهها، اندیشهها، تصاویر و استعارهها فراتر میرود، بلکه درونمایهای در اختیار خواننده قرار میدهد که از آنچه ادبیات به مفهوم پیکرهای زیباییشناختی عرضه میدارد، بسیار عمیقتر است، آن را «سنگنگاره بشریت فرهیخته»، نیز «تراژدی نوع بشر» خواندهاند و چنین، خواستهاند بر جامعیت مفهوم آن تأکید کنند. حتی آن تفسیرها که خواستهاند دامنه آن را محدودتر کنند، محدود به قرن نوزدهم؛ و آن را تمثیلی بر شکلگیری سرمایهداری در این قرن بدانند، به پیوست همه تناقضاتی که این نظام اقتصادی و اجتماعی در خود دارد، باز بر جامعیت مفهوم آن بهعنوان پیشگفت جهان آینده تأکید کردهاند.
آلمانیها صاف و ساده به آن «شاهکار ادبیات ما» لقب دادهاند و با چنین عنوانی آن را یک کوه بلندتر از میراث همه دیگر شاعران و نویسندگان خود قرار دادهاند. و بهراستی هم فاوست واقعی تباری آلمانی داشته است. وی در قرن شانزدهم در دانشگاهی در این کشور یکچند مقام استادی داشته است و جز این، خصایلی هم که نمونهوار آلمانیاش میدانند، خصایلی زیبا. اما سیمای این شخصیت دوپهلو میماند، و این سیمای دوپهلو از انسانی که با شیطان پیوند میبندد، جای شگفتی نمیگذارد. سیمایی هم که گوته در دنیای ادب از او ترسیم میکند، نیز دوپهلو است. چون با همه جامعیتی که این نمایشنامه دارد، ناگفته میماند که آیا فرجامی بهشتی برایش رقم میخورد، یا که این بهشت گمانی وهمآلود از هیچ است، هیچی که شیطان بدخواهانه آن را سرنوشت غایی انسان در ساحت هستی میخواند. اسوالد اشپنگلر، نظریهپرداز فلسفه تاریخ، در سال 1932 به مناسبت تولد «گوته» فاوست او را با شور تمام چکیده فرهنگ و فناوری مدرن غرب میخواند، بااینحال این اثر را از پیشگویی افول تراژیک انسان خالی نمییابد، بلکه میآورد: «تاریخ بشری در بنیاد خود تراژیک است، در این میان خطا و سقوط انسان فاوستی غمبارتر از همه آن سرنوشتهایی است که آشیلوس و شکسپیر بر آنها شهود یافته و ترسیم کردهاند».
پیشبینی اشینگلر در سال 1932 به زبان آمد و کوتاه زمانی بعد این پیشبینی در وجود هیتلر و فاجعهای که او با جنگ جهانی دوم به پا کرد، در ابعادی بسیار هولناکتر واقعیت یافت.
بااینحال فاوست، به گواهی تاریخ، در همه تحریرهای آن، از افسانه تا نمایشنامه، بهراستی آلمانی است، آلمانی همچنان که هاملت دانمارکی است، رابینسن کروزو بریتانیایی و دنکیشوت اسپانیایی، اگرچه با مفاهیمی چون «خصایل ملی» نباید که سهلانگارانه بازی کرد. بااینحال خصایلی که در فاوست سرشتیاند، چندان با وجود آلمانی او ربطی ندارد. واقعیت دکتر فاوستی که گویا در برههای از قرن پانزدهم در آلمان میزیسته هرچه باشد، نخستین شواهد ادبی او را مردی دانشمند معرفی میکنند و به این شکل با تحولات بزرگی پیوندش میدهند که در قرن شانزدهم در اندیشه و زندگی انسان رخ داد، انسانی که اینک بر کرویبودن زمین آگاهی یافته بود و با کمک ابزارهایی چون قطبنما و نقشههای جغرافیایی در هر سوی آن به حرکت درآمده بود، بر نیروی انسانی خود در برخورد با طبیعت آگاهی یافته بود، به آزمون و سنجش رو آورده بود و اینک ابزارهایی چون میکروسکوپ، تلسکوپ، فشارسنج و دماسنج اختراع میکرد و در سر و مغز خود پایههای چیزی را میریخت که به مفهوم «پیشرفت» سیمایی هرباره مشخصتر میداد: شناخت پیوسته فزونیگیر از چندوچون طبیعت و به این ترتیب احساس قدرتی اوجگیر در دستبرد بر آن.
اما افسانه دکتر فاوست البته ابعادی فراطبیعی هم داشت. در این داستان یک شیطان در تقلای تصاحب روح انسان است. و از سوی دیگر یکی انسان در تقلاست با اجیرکردن او ثابت کند که خود نیز مقامی خدایی دارد. آنچه علاقه عمومی را متوجه این شخصیت میکرد، شخصیتی که تا طاق آسمان میتازد و تا قعر دوزخ میرود، ناخشنودی پیوستهِ فزونیگیر انسان بر تصویری بود که دین مسیحیت از جهان ارائه میکرد، تصویری ایستا که در آن جایی برای پویایی و دانشخواهی، و به این ترتیب گذار بهسوی هدفهایی ناآشنا و برآوردن آرزوها وجود نداشت. در واکنش به این تعریف ایستا اسطوره فاوست در چشماندازی گسترده همه هستی انسان و پرسش او را از پی مفهوم، یا پوچی هستیاش دربرمیگرفت. چون از یک سو مسئله بر سر دانشخواهی بود، بر سر شوق از بهشت با خود آوردهِ انسان به شناخت، و از سوی دیگر بر سر دستاوردهای این شوق، یعنی که آزادی، سعادت، لذت و بهرهای که زمین ارزانی میدارد، و اینهمه باز به سهم خود پرسش از پی معیارهای رفتار اجتماعی را از نو در دستور روز قرار میداد، خواست یک زندگی بهتر، و این را که نیکی و بدی، یا که کمال انسانی در چیست؟ زیرا دستیابی به شناخت و تعیین سنجه اخلاقی دو مقوله متفاوت است، و این از دید دانش فلسفه تفاوتی دیرین است، و خاصه بعد از انقلاب جمهوریخواهانه فرانسه، یعنی همان در روزگار گوته، ذهنهای فرهیخته را بیشتر به خود مشغول میکرد. ما از دلسردی بزرگ کلپ اشتوک، شاعر بزرگ روزگار خبر داریم وقتی دید که آزادیهای نوین زندگی شهروندان را بهتر میکرد، ولی شهروندان را بهتر نمیکرد، بلکه صرفا هیولاهای تازهای میپرورد.
چنین پرسشهایی البته پاسخ علم اخلاق را میطلبند و به تعبیری از مرزهای ادبیات فراتر میروند، زیرا ادبیات بیش از همه میکوشد با آفریدن تصاویر و شخصیتها، باری با قصهگفتن نوعی «واقعیت هنری» بیافریند. و گوته هم آگاهانه به این شیوه پایبند بود. چندان که به اکرمان، منشی سالهای پیری خود گفته است: «من که شاعرم، در پی آن نیستم که به مفاهیم انتزاعی قالبی تجسمی بدهم. بلکه در درون خود برداشتهایی دارم، برداشتهایی حسی و صدرنگ، آکنده از جانمایه زندگی، همه به شکلی که تخیل جوشانم در اختیارم میگذارد. و من این برداشتها را چنان صیقل میدهم و در قالب تصویر درمیآورم که دیگران هم بتوانند به همان برداشتها برسند اگر که آثار مرا میخوانند یا که میشنوند».
موضوعات پرجاذبهای مانند پرسش از پی مفهوم زندگی، امید دستیابی به شناختی پیوسته بیشتر و در پی آن راهیافت به سعادتی پیوسته بیشتر، مهم شدند و مهمتر به همان میزان که توضیح دین و بعدها ایدئولوژیهای سیاسی نیروی اقناع خود را از دست میدادند. و این روند در فرهنگهای غربی، خاصه در زمان گوته روبهشتاب گذاشته بود. برای همین هم تلاش آنکه در اثری چنین فراخ فراگیر زمان، اندیشه و احساس از پی تازگی چشمانداز و مدرنیت بجویند، یا که چنین خصایلی به آن نسبت دهند، ادامه خواهد یافت.
بهطور نمونه اگر فاوست را با این تحریر بخوانیم که نماینده بشریت مدرن است، خصلت دوگانه آن با خوی متناقض پیشرفت این بشریت مدرن همخوانی دارد و این امر نهتنها بر جانبی از جامعیت این اثر هنری گواهی میدهد، بلکه به آن همچون بخشی از ادبیات روز، تازگی نوبهنو میبخشد.
2. دکتر فاوست واقعی، چنانکه رفت، فرزند قرن شانزدهم بوده است، یعنی فرزند دوران تحول علمی و گسترش مرزهای شناخت انسان از طبیعت، و پیدایش یک جهاننگری نو و سکولار در پی رشد شیوههای نوین پژوهشی و تولید ابزار نوین سنجش و اندازهگیری. نهضت روشنگری در قرن هجدهم با اعتقادش به پیشرفت و کمالیابی انسانی، وطن معنوی گوته بود. اما این شاعر در جدل بر سر بریدن از نهضت ادبی رمانتیک شرکتی جدی نکرد. حتی دکتر فاوست نمایشنامهاش، این کوتوال قرون وسطایی رمانتیک را با همسری از دنیای عتیق پیوند داد. بهویژه در ادبیات غیرآلمانی فاوست را شخصیت رمانتیکی میدانند که فردگراییاش او را برمیانگیزد از مرزهای دانش و ایمان فراتر برود و در این راه حتی از پیمان با پلیدی ابایی نداشته باشد، بلکه بخواهد با ارادهای بیچونوچرا طبیعت و تاریخ را زیر سلطه خود درآورد. گوته در روزگار پیریاش سربرداشتن فرمانروایی سرمایه و صنعت را دریافت و اگرچه بنیادهای آن را به روشنی نمیتوانست که بشناسد، در سیما و رفتار آن در گذر تاریخ، حس شهودی یافته بود. از همینروست که فاوست و مفیستوی خود را درگیر معاملاتی مدرن با پول کاغذی (اسکناس) میکند و از راههایی جادویی این دو را به سفر ساحتهای گوناگون جهان و زمان میفرستد.
در مجموع باید گفت گوته با انتخاب فاوست، موضوع بسیار پرباری را به دست گرفت، چنان پربار که بر همه ابعاد و امکانات آن از همان آغاز نمیشد چشمانداز یافت. فاوست واقعی فرزند سرآغاز قرن شانزدهم بود. پس با گزارش زندگی او میشد سیمای عصر رنسانس را به تصویر کشید و با بهرهگرفتن از شگردهای روایی رمانتیک، شگردهایی همچون جادو و درهمفشردن دورانهای تاریخی او را تا به روزگار خود نویسنده، تا به قرن نوزدهم، عصر سرمایهداری آورد. اما تراژدی فاوست سوای این بخش تاریخی چهارصدساله، بخشی اسطورهای نیز دارد، زیرا با بازپرداخت قصه فیلمون و بائوکیس، زن و شوهری از دوران یگانگی انسان با طبیعت و شیوه ابتدایی تولید کشاورزی، نیز شرح چگونگی سقوط تروا، بر تاریخی سههزارساله چشمانداز باز میکند. البته نگاهی یکجانبه خواهد بود اگر بخواهیم در اثری ادبی از چشمانداز فرد به بررسی تاریخ بپردازیم. اینکه در اثری ادبی چه چیز را مدرن بدانیم و موضوع روز، امری نسبی است. اما هراندازه طیف این اثر گستردهتر باشد، و هرچه رویدادها، اندیشهها، اسطورهها و سنتهای بیشتری در آن بازتاب یافته باشند، شوق رفتن از پی روابط بینامتنی و بینافرهنگی چنین اثری در خواننده قویتر خواهد بود.
گوته هراندازه هم که به تاریخ علاقه داشت، رویداهای بزرگ و کوچکی را که در این مقوله میگنجند، از دیدگاه نظری برنمیرسید. چندان هم خود را پیشگوی آینده نمیدانست، بلکه علاقهاش به تاریخ در چارچوبی مشخص، رنگی صرفا علمی داشت: جادهسازی در راه غلبه بر پراکندگی فئودالی آلمان و شتاببخشیدن به یکپارچگی این کشور، شیوههای تازه تولید صنعت بافندگی و توجه به ظرفیتهای پارههای تازهمکشوف زمین، خاصه امریکا. وی تحلیلگر سرسخت مناسبات سرمایهداری نوین هم نبود و به دادخواهی از بیداد روزگار خود نمیرفت، هرچند در بخش دوم فاوست، تصویری که از لامورها به دست میدهد، نشانی از سیمای کارگران روزمزدی را در خود دارد که از فقر و بهرهکشی بیرحمانه پوست و استخوانی بیش نیستند.
اثری هنری با هر سال و دهه و قرن به گذشتهای دورتر میرود، از اینرو قضاوت در چندوچون ارزش آن در هر نوبت از دیدگاه مسائل روز، نابهجاست. بااینحال در این تراژدی بزرگ سخن از شخصیتها، غرایز و کششهایی است، باری سخن از انسانهایی که طبیعت در هر دورانی پدید میآورد، مستقل از آن که تاریخ در هربار آنها را به چه راهی میکشاند. فاوست برای گوته انسانی است گزافهخواه. پس او را درگیر موقعیتهایی میکند که سرشتش را آشکار میسازند، تا در دل خواننده میل گرایش یا برائت برپا کند.
گوته در بهار سال 1828 به مناسبت انتشار ترجمه فرانسوی «فاوست» که آراسته به نقاشیهای اوژن دلاکروا استقبالی فراوان یافته و به سهم خود در مکتب رمانتیسم فرانسوی موجی نو به راه انداخته بود، در شرح دلیل توفیق این کتاب آورده است این اثر «به شیوهای ماندگار دورانی از تکامل روح بشر را به تصویر کشیده است، تکامل روحی را که از هر آنچه مایه رنج بشر است، رنج میبرد، و از هر آنچه مایه نگرانی او، نگران میشود. زیرا خود نیز مبتلا به خصایلی است که بشر طردش میکند، و خوشبخت از آنچه بشر آرزوخواه آن است».
این، کم یا بیش، همان سخنی است که فاوست، البته با پسزمینهای منفی به مفیستو میگوید، و آن اینکه «میخواهد در درون خود همه آن چیزهایی را تجربه کند که تمامی بشریت نصیب برده است». گوته که در این میان پیری هشتادساله است، در ادامه تفسیرش بر فاوست به مناسبت ترجمه فرانسوی آن میآورد: «شاعر در حال حاضر از چنین اوضاعی دور افتاده است. جهان هم امروز با مسائلی از نوع دیگر دستوپنجه نرم میکند. بااینحال بهانه شادی و رنج بشری اغلب یکسان است و آیندگان همواره دلیلی خواهند یافت به واپس نگاه کنند و در موقعیتی باریکاندیشی کنند که پیش از آنها رنج یا شادی آفریده است، تا به این ترتیب آمادگیای کموبیش در برخورد با موقعیتی بیابند که سر راه خودشان میآید».
این سخن گوته بیشتر به این معناست که وی نمایشنامه خود را به چشم ابزاری در بیان دیدگاه نظری خود در باب زمانه، اقتصاد، سیاست و تاریخ جهان نمیدیده است. انتخاب بنمایه فاوست از آن جهت خوش بود، چون موضوع آن امکان میداد با بهره از عنصر جادو، علم الهی و دانش، آن هم در گرگمیش میان قرون وسطا و زمانه نو، باری، در برههای که خط فاصل میان این سه حوزه، حوزه جادو، فقه و دانش هنوز وضوح نیافته بود، و این هر سه به آسانی میتوانستند عنصری یگانه و کلی بهشمار بیایند، بر گرد قهرمان داستان فضایی بیافرینی که موقعیت انسان را در تنوع طیف هستی او نشان دهد، در رابطه دیالکتیکی انسان و تاریخ.
3 «جادوی جاودان زنانه ما همگان را بهسوی خود میکشد». این سخن کتیبهای است که همچون آخرین سنگ در فرجام بر طاقبنای فاوست مینشیند، پس در نسبت اصلی جاویدان مردانه هم یقین که باید باشد.
حال اگر بر جانب مردانه شخصیت فاوست تأکید کنیم، میتوان این نمایشنامه را با پرسشهایی نو روبهرو ساخت، از جمله با داستان هلن که وانگهی اسطورهاش در پرده سوم، پرده کانونی از بخش دوم این نمایشنامه میآید و از دید گوته و بنابر اعتراف صریح او یکی از عناصر بنیادین اسطوره زن است. برخی مفسران این فصل از «فاوست» را که گوته خود بهسبب بنیاد افسانهمانند روایی آن «پندارآمیزه» میخواند، نوعی تمثیل فرهنگی دانستهاند، گزارشی تصویری از آشتی شمال و جنوب، شرق و غرب، آشتی عنصر ژرمنی با هلنی. گوته شاید کوشیده باشد برخلاف ادعای خود، در این فصل به امری انتزاعی قالبی تجسمی داده باشد، اما در سخنی دیگر تأکید میکند که از چنین روشی پرهیز دارد، بلکه برآن است «سینه شاعر ساحت درک عشق، نفرت، امید، تردید، و همه دیگر احساساتی است که در جان انسانی غلیان مییابد». رفتن به راه کشف عواطف انسانی جانمایه این کلام است، پیریزی نوعی «فرهنگ احساس» که گوته با آثاری چون «ورتر جوان» و «تراژدی گرتشن» یکی از پیشگامان آن بود.
در این میان از پرده سوم فاوست، در بخش دوم تفسیر دیگری هم ارائه شده است، تفسیری که میگوید گوته خواسته است در پس همه جنبههای تمثیلی و نمادین این پرده روند بهدرآمدن هلن را در مقام زن از ساحت اسطوره و رسیدن او را به فردیت و آزادی ترسیم کند؛ روند غلبه او را بر قیود اسطورهای و رسیدن او را به آگاهی بر هویت یگانه خود، و پیامد ناگزیر آن که شکلدهی و پروردن اراده شخصی است. نتیجه چنین تفسیری از داستان هلن در پرده سوم فاوست، داستان هلن اسطورهای را با تراژدی گرتشن در بخش اول نمایشنامه همراستا میسازد: اگر که دلداگی و تسلیم آزادانه گرتشن که دختری فقیر و روستایی است با قبول سرشکستگی و مرگ امکانپذیر میشود، هلن برعکس او در مقام بانویی بزرگ و شاهوار به صحنه میآید و اگر که در عرصه اسطوره زیبارویی بود آماج رقابت خونین مردان، در روند این پرده به خویشتنآگاهی میرسد.
4. از تأثیر اجتماعی فاوست: فاوست در مقام اثری ادبی شاید تا وقتی تازگی مستقیم داشته باشد که فردیت چون حقی شخصی در کانون درک فرهنگها از هستی انسان جای داشته باشد. چه، هر اندازه هم که این نمایشنامه را به اوج ببریم و آن را از دیدگاهی جهانوطنانه «درام بشریت» بنامیم، فاوست زاده فرهنگ مغربی است، فرهنگی که به پشتوانه قدرت صنعتی و سیاسیاش خود را پیش از این نماینده کل بشریت میدانست و هنوز هم میداند. ارنست بلوخ در نقد مفهوم «پیشرفت» در فلسفه غربی تأکید میکند که دستاوردهای بزرگ ملتهای غیراروپایی در چارچوب این مفهوم نادیده گرفته شده است. این نقد او طبیعی است که بر «فاوست» هم که در قالبی ادبیـ نمایشی به این مفهوم میپردازد، وارد است. از اینرو در یک دوران پسااستعماری طبیعی است که چنین اثری کمتر میتواند خود را جهانشمول بداند، اگرچه این امر چیزی از ارزش هنری آن نمیکاهد. خاصه خود فاوست در هر صورت به روشنی جانب دوپهلو و مشکوک پیشرفتی را نشان میدهد که برخلاف تعریف امر کمال در نهضت عقلباور روشنگری، آن آزادی فردی را که برای خود حق میداند، در حق دیگران نادیده میگیرد. اینکه در این کار او شیطان دستی دارد، بخشی از بنیادهای اسطوره فاوست است. ولی این انسان است که شیطان را صدا میزند و به خدمت میگیرد.
گوته خویشتن فاوست، مفیستوفلس و هلن را سه شخصیت اصلی نمایشنامهاش خوانده است. آن تفسیر از این نمایشنامه که رفتار فاوست را از دیدگاه پیشرفت برمیرسد، نفوذ مفیستو را بر او وسیله تبرئه او در اقدامهای شرورانهاش قرار میدهد، با این استدلال که فاوست در پایان کار میخواست که از «جادو» و این یعنی که از مفیستو فاصله بگیرد و رؤیای آرمانشهری را در ذهن میپرورد که از تضاد طبقاتی بری باشد و سرمشق آیندهای سازنده. بهراستی هم مفیستو تنها شخصیت این نمایشنامه است که حضوری فراتر از خود تراژدی دارد. او در پیشگفتار در آسمان، به گفتوگو با خداوند درمیآید و از چیزهایی خبر دارد که هیچیک از دیگر شخصیتهای نمایشنامه خبر ندارند و در همهحال بر فاوست برتری دارد. علاوه بر آن جابهجا با تماشاگران درون تالار نمایش در ارتباط درمیآید و با چشمکهایی طنز یا که تمسخرآمیز، در نقد فاوست، با آنها ارتباط میگیرد و دستکم در پرده سوم، در صحنه مربوط به هلن کارگردان تئاتر زندگی اوست. آیا وجود او را باید ابزار دیالکتیک هگلی بدانیم؟ گئورگ لوکاچ برآن است که «این دیالکتیک بنیاد باور تزلزلناپذیر گوته به آینده بشریت است: از جنگ میان نیک و بد راه تکامل آدمی گشوده میشود. بدی هم میتواند ابزار پیشرفت عینی باشد». این سخن لوکاچ البته حرف اول و آخری نیست که میتوان در وصف این نمایشنامه گفت، بااینحال یکی از پذیرفتهترین سخنان درباره آن است. گوته اما برخلاف بسیاری از همروزگارانش که امید به آیندهای بهتر را به انقلاب گره میزدند، انسانی بدبین بود. بااینحال برای فاوست، آنهم از بیانی انکارناپذیر، در پایان همه ماجراهای دوپهلوی زمینی او، آیندهای به رستگاری رقم میزند. این فرجام به رستگاری را به چه باید تعبیر کرد؟
باید گفت تأیید نهایی تلاشهای فاوست بر زمین، از نگاه گوته خالی از قضاوتی اخلاقی در باب نیکی یا بدی این یا آن اقدام قهرمان داستان است. عروج فاوست شاید گواهی باشد بر نگاه خوشبینانه گوته به نیروی ساماندهندهای که در وجود انسان میبیند. چه، در این نمایشنامه مفیستو البته بازیگر و کارگردان تئاتر زندگی است، ولی مدیر این تئاتر نیست. و از گوته است این سخن که «طبیعت در باشکوهترین شیوه به انسان سازوبرگ بخشیده است، آنهم به این ترتیب که یک زندگی برخوردار از صورت و هویت را در برابر زندگیای بری از صورت و هویت نشانده است».