رمان «پیوند زدن انگشت اشاره» [اثر مهام میقانی] نمونه بسیار موفق یک روایتگری تناوبی است. این نوع روایتگری برای داستان آدمهایی که در گذشته و حال و آینده خشونت را به عنوان یک کنش یا گذر یا انتقال از یک موقعیت به موقعیت دیگر در زندگی خود تجربه کرده‌اند یا می‌کنند یا خواهند کرد انتخاب هوشمندانه‌ای است. چرا؟ خواهم گفت.

پیوند زدن انگشت اشاره مهام میقانی

در رمان «پیوند زدن انگشت اشاره» شـاه‌کنشهای روایت در گذشته اتفاق افتاده: قطع شدن انگشت فخرالدین، آشنایی و اتفاقهای بین فخرالدین و امیر خان، زندگی گذشته داستان فخرالدین که از او آدمی سر به زیر می‌سازد برای زندگی حال داستان یا شخصیت داماد و طلاق‌اش از زنی که دوسـت داشـته و حتی پیدا شدن سر و کله مرغ ماهی‌خوار در بالکن ارسلان همه و همه در زمان گذشته داستان اتفاق افتاده‌اند. گذشته‌ای قبل از شروع جمله اول کتاب. در این گذشته است که خشونت آرام آرام، متناوب از بین سطرهای کتاب نمایان می‌شود و در این رفت و برگشت‌های روایی ما در کل شاهد یک روایتگری خشونت در زمان حال می‌شویم. این در حالی است که باز تکرار می‌کنم تمام کنشهای اصلی و پیش‌برنده داستان که ساختار روایی داستان روی آنها بنا شده در گذشته اتفاق افتاده. اتفاقی که در این رفت و برگشت‌های روایی و از همه مهمتر روایت تناوبی رمان می‌افتد (بازنمایی رویدادهایی که در زمان حال رخ می‌دهد) می‌توان گفت اتفاقی بزرگ و موفقیت آمیز برای این کتاب است.

در این روایت تناوبی و تکرار آن و تکرار آن در ذهن خواننده، رویدادهایی که در گذشته اتفاق افتاده‌اند و نقل شده‌اند در زمان حال دریافت می‌شوند و در این کتاب آن خشونتی که مدنظر نویسنده کتاب بوده به عنوان روح حاکم بر نقش واره‌های داستان، روح غالب کتاب می‌شود و در سطر به سطر کتاب این خشونت خودش را برجسته می‌کند و به نوعی می‌شود سایه کلمات. حتی سایه کلمات ارسلان یکی از شخصیتهای اصلی داستان که از ابتدا تا انتهای داستان فقط نظاره گر است؛ نظاره‌گر چاقو خوردن رفیقش فخرالدین، نظاره‌گر رفتار پرخاشگرانه اکبر نگهبان آسایشگاه، نظاره‌گر منتقل شـدن اُگیری به زندان بزرگ و حتی دیدن پرنده‌های زخمی در بالکنش (در ابتدا و انتهای داستان): خشونت در ماضی روایت‌های شخصیت‌های کتاب «پیوندزدن انگشت اشاره» تا آنجا نفوذ می‌کند که ارسلان شخصیت نظاره‌گر و به نوعی منفعل داستان را هم ترکش‌هایش بی‌نصیب نمی‌گذارد.

خشونت در ماضی کتاب پیوند زدن انگشت اشاره به نوعی تجلی معنای تفاوت وجودی میان جهان داستانی و جهان واقعی است. به نوعی که جهان روایت را به صورت جهانی مشخص می‌کند که صورت تخیلی از موقعیت و شرایط حاکم بر جامعه دارد؛ خشونتی که در زمان ماضی اتفاق می‌افتد در روایتگری میقانی (یا بهتر بگویم در روایت گری ارسلان و فخرالدین ) و آن روایتگری تناوبی، تبدیل به خشونتی در زمان حال می‌شود. به زعم ژان پل سارتر زمان حالی با فاصله‌ی زیباشناختی. حال این زیباشناختی خشونت می‌تواند در نگاه خیره مرغ ماهی‌خوار در لحظات آخر عمرش به پنجره باشد یا اوج گرفتن کلاغ _ آخرین جاندار خشونت دیده وارد شده به داستان _ و فرو رفتنش میان برجهای بلند.

سایه خشونت و حضور همیشگی‌اش بر سر آدم‌های کتاب پیوند زدن انگشت اشاره همیشگی است و قرار هم نیست، نیست شـود. هسـت. لااقل تا زمانی که هم ما و هم بقیه شخصیت‌ها پی به جواب این سوال ببریم که چرا فخرالدین چاقو خورد به جای این سوال که کی به فخرالدین چاقو زد؟! می‌بینید! سایه خشونت بر سر خوانندگان این کتاب هم هست. پس تا رسیدن به جواب، این پایان مناسب‌ترین پایان برای این داستان است... و میان برجهای بلند مقابل فرو رفت و از دیدم خارج شد.

تجربه ۲۵

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...