آدم‌های بی‌صورت | اعتماد


«یک صبح تجربه این را خواهید داشت که از خواب بیدار شوید و ببینید نیمی از صورت‌تان پاک شده. بعد است که یا به سمت فاجعه می‌روید یا با همان نیمه پاک نشده زندگی جدیدی را آغاز می‌کنید. اما بسیاری از ما یک صورت نیمه‌پاک‌شده داریم؛ صورتی که هی آن را پاک می‌کنیم، پاک می‌کنیم، پاک می‌کنیم تا بالاخره محو بشویم.»

آدم فکرهای ناجور بهاءالدین مرشدی

بهاءالدین مرشدی در مصاحبه‌ای با ایبنا گفته: «هویت، رابطه میان افراد یک خانواده و روابط متقابل میان آدم‌ها درونمایه این اثر را تشکیل می‌دهند.» این یک حقیقت است که دیگر هیچ درونمایه تازه‌ای برای روایت هیچ داستانی وجود ندارد. هرچه بوده گفته شده و هرچه هست تکرار همان قبلی‌هاست، در شمایلی تازه. همین است که نوشتن از آدم‌ها، روابط، مسائل و دغدغه‌های‌شان کار سختی شده؛ اینکه بتوانی حرف‌های گفته‌ شده را جوری بزنی که انگار هیچ‌کس نگفته. مرشدی نویسنده این حرف‌های تکراری است؛ از چیزهایی می‌نویسد که نه فقط دیگران قبل از او بارها گفته‌اند که حتی در بیشتر آثار خودش هم تکرار شده.

داستان در یک لامکانِ لازمان اتفاق می‌افتد. راوی، آدم نامعلومی است که هیچ مشخصه فیزیکی‌ای ندارد؛ نه چهره، نه هیکل و نه حتی جنسیت مشخص و ثابت. تنها چیزی که معلوم است این است که او بچه یک خانواده سه ‌نفره است. مساله هویت از همان سطر اول کتاب و به شکلی فانتزی وارد داستان می‌شود. «روی صورتم یک لکه افتاده بود، مثل اینکه صورتم را پاک کرده باشند، اندازه یک کلمه. دست کشیدم روی لکه، بیشتر شد، عین اینکه بخواهی یک جمله را پاک کنی و یک جاهایی پاک بشود و یک جاهایی نه!» اینجاست که به‌واسطه این اتفاق شگفت‌انگیز، خوره‌ای فلسفی به جان راوی می‌افتد و او را با دنیای پیرامونش دچار تعارض می‌کند. دنیای راوی دنیایی پیچیده و ذهنی است که در آن معلوم نیست دقیقا چه‌ چیز واقعیت و چه ‌چیز مجاز است.

راوی در حال نوشتن یک داستان است؛ داستانی که حکم همان هویت گمشده‌ای را دارد که او در گیرودار روابط و مناسبات خانوادگی به دنبال کشف آن است؛ هویتی که هربار میان راوی، پدر و مادر دست ‌به‌ دست می‌شود و هر کس می‌خواهد آن را به دلخواه خود شکل بدهد و بنویسد. «مادر کاغذ و قلم را از دستم می‌گیرد و می‌گوید: تو همه‌ چیز را به‌هم می‌ریزی. از اینجا من روایت می‌کنم. تا بوده و نبوده مادرها قصه می‌گفتند.»

جهان داستانی و روایی «آدم فکرهای ناجور» مثل غالب آثار مرشدی، از همان سطرهای ابتدایی قابل تشخیص است؛ جهانی معلق میان هذیان، خواب، مجاز و واقعیت؛ جهانی مینی‌مال که اگر خواننده چشم‌هایش را ببندد، می‌تواند روی صحنه تئاتر تجسمش کند؛ جهانی که هر چیز در آن، صورت و نماینده چیز کلی‌تری است. بی‌نام ‌و نشانی و بی‌صورتی آدم‌های این داستان، به‌مثابه نقاب‌هایی است که برشت به تأسی از تئاتر کلاسیک یونانی بر چهره بازیگرهایش می‌زد تا شخصیت‌های منحصربه‌فرد را تبدیل به چهره‌های تیپیکالی کند که می‌توانند نماینده همه آدم‌ها باشند. می‌شود تصور کرد که راوی بی‌نام و بی‌صورت داستان، وسط صحنه روی یک صندلی نشسته، چشم‌در چشم مخاطب دوخته و با حرکات غلوآمیز دست‌و صورت و با لحنی پراغراق، داستانش را تعریف می‌کند. در وهله اول به ‌نظر می‌رسد که همه ‌چیز فریاد زده می‌شود و نویسنده کاملا روبازی می‌کند؛ آدم‌ها شعار می‌دهند و کلیشه جزو لاینفک گفت‌وگوها است. با این حال آنچه در پشت این فریادها و پرگویی‌های تعمدی اتفاق می‌افتد این است که ذهن مخاطب خود معنای عمیق‌تر را می‌سازد. به این ترتیب مخاطب به‌جای غرق شدن در داستان، خود به عنصری پویا تبدیل می‌شود که مدام در حال کشتی ‌گرفتن با چرایی عناصر داستان و اتفاقات آن است. این فاصله‌گذاری باعث می‌شود که خواننده حین خواندن داستان، به دنبال معنایی باشد که برای تمام این اتفاقات شگرف، چیدمان و نظم ابزورد، منطقی پیدا کند.

یکی از مولفه‌های امضادار داستان‌های مرشدی زبان ویژه او است؛ زبانی که واژه‌سازی می‌کند، قواعد و قوالب دستوری را به‌هم می‌ریزد و بیشتر از اینکه بخواهد ماجراها را نشان بدهد، تعریف‌شان می‌کند؛ زبانی که می‌توانست باتوجه به شرایط نامتعارف ذهنی راوی، در بهترین شکل، به ‌خدمت ساختمان داستان دربیاید اما گاهی با بی‌دقتی، معنا را دچار اخلال می‌کند، یک‌دستی و توازنش را از دست می‌دهد و پتانسیل‌های بالقوه‌اش را حرام می‌کند. با این وجود «آدم فکرهای ناجور» به‌واسطه پرداختن به مضمونی جهانشمول و انسانی، فرم جذاب، تناسب میان فرم و محتوا و تسلط نویسنده به این فرم به‌واسطه دانش آکادمیک و تجربی‌اش از ادبیات نمایشی و تئاتر، اثری خواندنی و قابل تامل است. بهاءالدین مرشدی نویسنده‌ای است که جایگاهش را در ادبیات داستانی ایران پیدا کرده؛ نویسنده جدی و صاحب‌سبکی که لازم است خوانده شود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...
دغدغه‌ی اصلی پژوهش این است: آیا حکومت می‎تواند هم دینی باشد و هم مشروطه‎گرا؟... مراد از مشروطیت در این پژوهش، اصطلاحی‌ست در حوزه‌ی فلسفه‌ی حقوق عمومی و نه دقیقاً آن اصطلاح رایج در مشروطه... حقوق بشر ناموس اندیشه‌ی مشروطه‎گرایی و حد فاصلِ دیکتاتوری‎های قانونی با حکومت‎های حق‎بنیاد است... حتی مرتضی مطهری هم با وجود تمام رواداری‎ نسبی‎اش در برابر جمهوریت و دفاعش از مراتبی از حقوق اقلیت‎ها و حق ابراز رأی و نظر مخالفان و نیز مخالفتش با ولایت باطنی و اجتماعی فقها، ذیل گروهِ مشروعه‎خواهان قرار دارد ...