تمسخر مرگ و بازی با واقعیت | اعتماد


رومن گاری نویسنده، فیلم‌نامه‌نویس و قهرمان نیروی هوایی فرانسه، یکی از چهره‌های منحصربه‌فرد ادبیات فرانسه و جهان در قرن بیستم است. رمان «سرهای استفانی» [Les Têtes de Stéphanie] در سال ۱۹۷۴ منتشر شد، زمانی که گاری هنوز راز نوشتن با نام امیل آژار را فاش نکرده بود. نکته‌ جالب اینکه گاری این اثر را ابتدا با نام مستعار شاتان بوگات به انگلیسی نوشت و منتشر کرد و بعدتر، خودش آن را به زبان فرانسه ترجمه کرد. این رمان پس از تقریبا شش دهه با ترجمه ابوالفضل اله‌دادی از سوی نشر نو به فارسی منتشر شده است.

خلاصه رمان سرهای استفانی» [Les Têtes de Stéphanie]

«سرهای استفانی» از آثار کمترشناخته‌شده اما بسیار خلاقانه‌ گاری ا‌ست که در آن، طنز تلخ، نگاه پوچ‌گرایانه به مرگ، و بازی‌های فرمی خاص او همچنان دیده می‌شود. عنوان رمان بلافاصله ذهن را درگیر می‌کند: «سرهای استفانی»؟ چند سر؟ چرا؟ این پرسش‌ها، ورودی‌‌یی است به دنیایی که گاری در آن، واقعیت را خم می‌کند، به مرگ می‌خندد، و مخاطب را در وضعیت‌هایی قرار می‌دهد که میان ترس و خنده در نوسان است.

رمان داستان مردی را روایت می‌کند که به طور ناگهانی دست به قتلی می‌زند، اما قتل او با آنچه انتظار داریم متفاوت است: او سر زنی به نام استفانی را جدا می‌کند ــ اما بعد از آن، سرهای دیگری از استفانی ظاهر می‌شوند. استفانی نماد زن رویایی و درعین‌حال غیرقابل دسترس است، و شخصیت اصلی نمی‌تواند از حضور روانی و کابوس‌وار او رهایی یابد. درواقع، این سرها استعاره‌هایی ا‌ست از ذهن مرد در مواجهه با عشق، خشونت، و شکست روانی. گاری در روایت، از سبک کلاسیک فاصله می‌گیرد و گاه رمان به مونولوگی روانی تبدیل می‌شود، گاه طنزی تئاتریکال می‌گیرد، و گاه یادآور کابوس‌های سوررئالیستی است.

در «سرهای استفانی»، گاری به سراغ یکی از مضامین مورد علاقه‌اش می‌رود: مرگ و پوچی انسان معاصر. اما او به جای تأملات سنگین اگزیستانسیالیستی، از زبان طنز، هجو و گاه فکاهی برای بیان دردناک‌ترین حقایق هستی استفاده می‌کند.

سرهای متعدد استفانی تنها ابژه‌هایی فیزیکی نیستند، بلکه استعاره‌هایی از خاطرات، اضطراب، وسواس‌های ذهنی و زخم‌های عشقی‌اند. در جهانی که در آن مرگ به یک امر عادی تبدیل شده، قهرمان داستان با اقدام به قتل، درواقع تلاشی برای رهایی از سلطه‌ حافظه و هویت می‌کند. اما این رهایی ممکن نیست؛ گذشته مدام برمی‌گردد، به شکل سرهایی که جدا شده‌اند، اما هنوز زنده‌اند.
از منظر فرمی، رمان ساختاری غیرخطی و تجربی دارد. در برخی لحظات، راوی خود به تمسخر روایت می‌پردازد؛ خواننده را خطاب قرار می‌دهد؛ قواعد ژانر پلیسی، عاشقانه یا فلسفی را برهم می‌زند. به این معنا، «سرهای استفانی» نوعی ضدِ رمان نیز هست: رمانی که نه به دنبال انسجام روایی، بلکه به دنبال انفجار معنا است.

رومن گاری استاد خلق موقعیت‌های پارادوکسیکال است: قتل را به کمدی بدل می‌کند؛ عشق را به خشونت می‌آمیزد؛ و فلسفه را با جوک‌های تاریک می‌آراید.

با اینکه «سرهای استفانی» به‌اندازه‌ «زندگی در پیش رو»، «ریشه‌های آسمان» و «خداحافظ گاری کوپر» شناخته‌شده نیست، اما نمونه‌ درخشانی از خلاقیت بی‌حد گاری در آمیختن طنز و تراژدی ا‌ست. در این اثر، نویسنده یک بار دیگر مرز میان روان‌پریشی و عقلانیت، عشق و نفرت، واقعیت و خیال را درمی‌نوردد.
اهمیت این رمان، علاوه بر پرداختن به روان‌شناسی وسواس و وسوسه‌ نابودی، در فرم تجربی و جسارت بیانی آن نیز هست. گاری به خواننده اجازه نمی‌دهد در متن «جا خوش کند». او مدام ما را از خواب بیرون می‌کشد، با چاقوی زبانش ما را قلقلک می‌دهد، و نشان می‌دهد چطور ذهن انسان می‌تواند خودش را به ویرانی بکشاند، بی‌آن‌که متوجه شود.

برخی منتقدان فرانسوی رمان را «اثر روان‌شناختی دیوانه‌وار» توصیف کرده‌اند. برنار پِنگو، منتقد ادبی، آن را «نمایش‌نامه‌ای درون ذهن» نامید و گفت: «در این رمان، گاری سکانس‌هایی خلق می‌کند که هم‌زمان هم ما را می‌خندانند و هم عصبی می‌کنند. به ندرت نویسنده‌ای توانسته مرز این دو حس را چنین دقیق لمس کند.» دیگر نویسندگان، پاتریک مودیانو ــ که خودش برنده گنکور و نوبل ادبیات شده ــ از این رمان به‌عنوان «اثری که فقط از ذهن گاری ممکن بود بیرون بیاید» یاد کرده است. او آن را «کابوس طنزآلودی» می‌داند که به حافظه‌ جمعی پس از جنگ فرانسه نیز طعنه می‌زند.

رمان «سرهای استفانی» نه‌فقط اثری ادبی، بلکه تجربه‌ای ذهنی و حسی ا‌ست. گاری با خلق جهانی که در آن مرز واقعیت و خیال مخدوش شده، مخاطب را به تماشای خودِ خودش دعوت می‌کند: بخشی که عاشق است، بخشی که می‌کُشد، و بخشی که هرگز رها نمی‌شود. در این رمان، نویسنده بار دیگر ثابت می‌کند که استاد بازی با ذهن است. اگر »زندگی در پیش رو» رمانی ا‌ست درباره‌ عشق در دل رنج، «سرهای استفانی» نمایشی ا‌ست از شوخی با مرگ در دل جنون.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...