ابراهیم گلستان در سال‌های حیاتش صریح و بی‌پروا و به دور از تعارفات مرسوم درباره چهره‌های مختلف ادبیات ایران اظهارنظر کرده بود. نوع قضاوت گلستان درباره دیگران، فارغ از اینکه درست بوده یا نه، به نوع قضاوت درباره خود او هم دامن زده بود و تصویری از او، جدا از کارنامه آثارش، شکل گرفته بود. این تصویر شکل‌گرفته از گلستان گاهی بر داستان‌ها و آثار مکتوبش چیره شده بود و درواقع گلستان بر ‌اساس چهره‌ای که از خودش بروز می‌داد، قضاوت می‌شد و نه لزوما بر ‌اساس داستان‌ها و آثار مکتوب منتشرشده‌اش. اما قضاوت دیگری هم درباره گلستان وجود داشت؛ به‌ویژه در دهه‌های چهل و پنجاه؛ یعنی در دوره‌ای که به ادبیات از پشت عینکی خاص نگریسته می‌شد و از پشت شیشه این عینک گلستان نویسنده‌ای همراه با جامعه نبود.

گلستان

خود گلستان سال‌ها پیش در گفت‌وگویی با سیروس علی‌نژاد درباره این نوع قضاوت گفته بود:

«...یک کسی مقاله نوشته که این آدم به طبقه زحمتکش کاری نداشته و قصه‌های اولش همه اشرافی بوده و... اشراف چیست؟ اصلا چه می‌گویند؟ کتاب اول من اصلا اسمش مال واقعه آذربایجان است دیگر و تمام قصه‌هایش مال وضع و حال آن‌جوری است. قصه‌ آذر، ماه آخر پاییز قصه افسری است که می‌خواهند ببرند اعدامش کنند؛ قصه دیگرش مربوط به زن افسری است که شمعدانش را می‌خواهد ببرد بفروشد؛ قصه دیگرش مال یک پسر دهاتی ایلیاتی است که از دست خان فرار کرده، قصه اولش قصه کلفتی است که دارد می‌ترسد؛ قصه آخرش هم، یکی تب عصیان است که تمامش مربوط به زندانیان سیاسی است و قصه بین امروز و فردا قصه یک روشنفکر و یک کارگر است که توی زندان افتاده‌اند».

داستان‌های «آذر، ماه آخر پاییز» و «شکار سایه» در دوره‌ای نوشته شده‌اند که گلستان از حزب توده جدا شده و از منظری دیگر به فعالیت‌های تقلیل‌گرایانه و کلیشه‌های جاافتاده می‌نگرد. گلستان به درون آدم‌های داستان‌هایش توجه می‌کند و ذهنیت‌شان را به تصویر می‌کشد و نشان می‌دهد که واقعیت بیرونی سفت و سخت‌تر از ذهنیت آدم‌های گرفتار در بحران‌ها و تلاطم‌های سیاسی و اجتماعی است.

«آذر، ماه آخر پاییز» به تشویش‌های مردی مربوط است که قطعیت و باورهای گذشته‌اش به چالش کشیده شده است. مرد داستان، پاکتی را که مربوط به زندانی سیاسی دستگیرشده است، دور می‌اندازد و این به خاطر تشویش‌ها و تردیدهایی است که در او شکل گرفته است. او در جایی از داستان می‌گوید «از راهی برو. از راهی برو. از راهی که تو را به خانه خودت برساند، به جایی که از ته دلت بدانی جایت است».

حسن میرعابدینی در «صد سال داستان‌نویسی ایران»، داستان‌های «تب عصیان» و «در خم راه» را هجونامه‌ای بر داستان‌های حزبی و آرمانی آن دوره می‌داند؛ اینکه یک عصیانگر در معرض آزمایشی درونی قرار می‌گیرد تا دریابد در هدفش چندان جدی نبوده است. «تب عصیان» به فضای زندان مربوط است. یک زندانی را شکنجه می‌کنند و زندانی سیاسی دیگری در مقابل شکنجه از هم‌بندیانش می‌خواهد که اعتراض کنند. او می‌خواهد همگی اعتصاب کنند و روایت داستان به دلهره‌ها و تشویش‌های او در شبی که فردایش قرار است اعتصاب کنند، می‌پردازد. در نهایت زندانیان دیگر با او همراه نمی‌شوند و او به‌تنهایی دست به عمل می‌زند؛ چراکه حس می‌کند «فریاد خود دنیایی را بیدار» خواهد کرد: «می‌دید که از میان انبوه گذشته، هزاران چشم نادیدنی انتظار عمر بشریت را درمی‌نوردد و او را خیره می‌نگرد. از گذشته او را می‌نگریستند و از آینده او را می‌خواستند».

او خود را در موقعیتی می‌بیند که انگار یک‌تنه می‌تواند جهان را تکان دهد. نکته تأمل‌برانگیز این است که روایت نقادانه گلستان از این نوع تلقی از فعالیت سیاسی به معنای این نیست که او در سوی قدرت ایستاده است. نقد او به تلقی تقلیل‌انگارانه از مبارزه و فعالیت سیاسی مربوط است. شخصیت داستان که یک‌تنه تصمیم به اعتصاب گرفته، با خود فکر می‌کند که واقعیت بیرونی نیز مانند ذهنیت خودش ساده است: «از برابر دومین در می‌گذشت. از برابر چهارمین در می‌گذشت. دنیا شکاف برمی‌داشت...»؛ اما وقتی صدایی به او پاسخ نمی‌دهد و اتفاقی نمی‌افتد، تازه چشمش به واقعیت باز می‌شود: «دنیا دیگر شکاف برنمی‌داشت. گِل سست، بی‌صدا در آب نرم می‌شود و می‌کاهد و هموار می‌گردد. حس کرد که دنیای پشت سر او مثل کلوخ دارد مضمحل می‌شود». پوسته سخت واقعیت اینجا‌ست که در چشم مرد می‌آید «جبروت کوهستان با باریکه‌های برفی که بر پشت داشت، از همه چیز بالاتر بود و از دامنه آن، چشم آینده نگاه انتظار و شماتت به حال می‌افکند».

«میان دیروز و فردا» نیز داستانی است که در آن شک‌ و تردیدها و تشویش‌های درونی آدم‌های داستان به روایت راه یافته‌اند. یک کارگر و یک مهندس در زندان به سر می‌برند و مواجهه ذهنیت این دو زندانی داستان را پیش می‌برد. ناصر، مهندس زندانی، دلش می‌خواهد در چشم رمضان، کارگر زندانی، نماد مقاومت باشد. رمضان از بالادستی‌ها و رهبران حزب نفرت دارد: «همه آن سست‌دل‌هایی که از آنها می‌ترسیدند! اینها که همه‌ چیز را از درون می‌جویدند، همه چیز را پوک می‌کردند... آنها که در مرکز نشسته بودند و در حساب‌های خودخواهانه گم شده بودند و برای این حساب‌ها به این پست‌ها احتیاج داشتند». ناصر هم کم‌وبیش از حزب و مناسباتش رنجیده است؛ اما همچنان می‌خواهد وفادار باقی بماند. رمضان در زندان سخت مقاومت می‌کند؛ اما در نهایت فرومی‌ریزد و ناصر هم با شک‌وتردیدهایی فراوان درگیر است. رمضان کارگری است که وضعیت‌ طبقه‌اش او را به مبارزه کشانده و در مقابل ناصر به خاطر تمایلات فکری‌اش به این مسیر آمده است. روایت داستان با توصیف ذهنیت این دو زندانی «تجربه مشترک» آنها را به چالش کشیده است. داستان نقدی صریح بر حزب توده دارد و خروج نیروهای شوروی و ناامیدی برآمده از آن را این‌چنین توصیف کرده: «صدای گروگر آتش، بم و نرم، بهت‌آلود و گرم، در فضا سبک می‌پیچید: پهن‌ها و پوشال‌های اصطبل متروک سربازان به میهن بازگشته سرخ را می‌سوزاندند. دیدن بازی آتش قلب وی را فشرده بود. و فردا صبح که راه صحرا به گردش پیش گرفته بود، از همه آن آتش‌ها و پوشال‌ها جز خاکستر چیزی برجای‌مانده ندیده بود». نگاه نقادانه گلستان به این وضعیت به شکل‌گیری این باور دامن زده که گلستان نویسنده‌ای غیرمتعهد است و در داستان‌هایش توجهی به تحولات جامعه ندارد؛ اما گلستان در این داستا‌ن‌ها با فاصله و از منظر انتقادی خودش به سیر حوادث نگریسته و به ساده‌سازی واقعیت نپرداخته و این نگاه چه در ادبیات و چه در سیاست نگاهی تأمل‌برانگیز است.

شرق

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...