ترجمه بهار سرلک | اعتماد


جولین بارنز، نویسنده انگلیسی است که نویسندگی را سال 1980 با کتاب «مترولند» شروع کرد. او در این رمان به درونمایه‌های ایده‌آلیسم و وفاداری پرداخت. سال 1982 دومین رمانش را روانه بازار کتاب کرد: «پیش از اینکه مرا ببیند» که داستان انتقام مورخی متعصب است که زندگی گذشته همسرش او را آزار می‌دهد. سال 1984 زمانی که «طوطی فلوبر» را نوشت از ساختار خطی روایت رمان‌های پیشینش فاصله گرفت و توانست جایگاه خود را در عالم ادبیات مستحکم کند. در این کتاب او زندگی دکتری پا به سن گذاشته را شرح داد که تمام عمر و وقتش را صرف مطالعه زندگی گوستاو فلوبر می‌کند. بارنز که خود شیفته فلوبر است، درباره او می‌گوید: «او نویسنده‌ای است که کلامش را با دقت تمام وزن می‌کنم، کسی که فکر می‌کنم بیشترین حقایق را درباره نویسندگی گفته است.»

جولین بارنز

در دهه 1980، نخستین رمان جنایی‌اش را با نام مستعار «دن کاوانا» منتشر کرد. سال 1989 «تاریخ جهان در 10 فصل و نصف» را منتشر کرد که رمانی غیرخطی است و بارنز در آن سبک‌های گوناگون نوشتار را آزمود. در سال‌های پس از آن با انتشار رمان‌های «عشق، غیره»، «انگلیس، انگلیس»، «آرتور و جورج» را منتشر کرد. بارنز یازدهمین رمانش، «درک یک پایان» را در سال 2011 نوشت که برنده جایزه من بوکر شد.
این نویسنده رمان «
فقط یک داستان» [The only story] را اوایل سال 2018 در انگلستان منتشر کرد که مدتی پس از آن، در ایران با ترجمه سهیل سمی و از سوی «نشر نو» منتشر شد. کتاب‌های «درک یک پایان»، «سطوح زندگی»، «هیاهوی زمان» و «طوطی فلوبر» بارنز به فارسی برگردانده شده‌اند.
در ادامه گفت‌وگوی ریچل کوک و اسکات سیمون را با جولین بارنز درباره تازه‌ترین اثرش، کتاب و دنیای ادبیات می‌خوانید.


رمان‌ جدیدتان «فقط یک داستان» درباره رابطه میان مردی جوان به نام پل و سوزان زنی سالخورده است. ابتدا کدام‌یک سراغ‌تان آمدند؛ شخصیت‌ها، موقعیت‌شان یا درونمایه‌های معصومیت و تجربه؟

موقعیت، مثل همیشه. هیچ‌وقت کارم را با درست کردن یک مشت شخصیت شروع نمی‌کنم که بعدش بمانم چه اتفاقی برای‌شان می‌افتد. به موقعیت فکر می‌کنم، یک دوراهی غیرممکن، سرگشتگی اخلاقی یا احساسی و بعد می‌پرسم ممکن است این موقعیت برای چه کسی پیش بیاید و کی و کجا. به نوعی این رمان از دل «درک یک پایان» بیرون آمد که در آن رابطه اصلی در آن هم میان مردی جوان و زنی سالخورده است، رابطه‌ای که از آن چیزی به ما گفته نمی‌شود. از ریزترین و جزیی‌ترین شواهد باید پی به شکل این رابطه ببریم. در رمان «فقط یک داستان» همه‌چیز به ما گفته می‌شود اگرچه این زوج با آن زوج تفاوت دارند.

آیا عشق اول به شکل بی‌مانندی رنج‌آور و تحلیل‌برنده است که خطراتی بالقوه دارد؟ خواننده با خواندن کتاب شما چنین چیزی را درک می‌کند.

خواننده درست درک می‌کند. هر عشقی تحلیل‌برنده است و خطراتی بالقوه دارد؛ هر چه باشد دل‌تان را به فرد دیگری می‌دهید و با همین کار قدرتی باور نکردنی برای ایجاد همه نوع رنجی را به عشق می‌دهید. این حقیقت است. اما عشق اول مطلق‌گرایی افزوده‌ای دارد که دیگر چیزی برای مقایسه با آن ندارید. هیچ چیزی نمی‌دانید، با وجود این احساس می‌کنید همه‌ چیز را می‌دانید؛ این موضوع می‌تواند بدبخت‌تان کند. تورگنیف را به یاد بیاورید؛ یکی از بزرگ‌ترین رمان‌نویس‌هایی که در باب عشق قلم می‌زد. نوول «اولین عشق» را براساس اتفاقی که در نوجوانی‌اش روی داد، نوشت. در 13 سالگی دیوانه‌وار دلباخته زن جوان 20 ساله‌ای می‌شود تا اینکه پی می‌برد همین زن، معشوقه پدرش است و دل‌شکسته می‌شود و همان‌طور که پل در رمان «فقط یک داستان» می‌گوید: «عشق اول یک عمر زندگی را سر و سامان می‌دهد؛ یا الگویت می‌شود یا مثال نقض.» تورگنیف پس از آن بارها عاشق شد اما درنهایت به مثلث عشقی سه‌نفره‌ای متعهد می‌شود. سخت می‌توان این راه‌حل «امن» را به تاثیرات سوزان اولین عشقش نسبت نداد.

پل از آن دست راوی‌هایی نیست که نشود کاملا به او اعتماد کرد. اما به خواننده یادآور می‌شود حافظه غیرقابل اعتماد است؛ اینکه وقایعی که شرح می‌دهد در حقیقت فقط یک داستان نیستند. چرا؟

نه، فکر نمی‌کنم پل راوی‌ غیرقابل اعتمادی باشد بلکه او را راوی جانبدارانه‌ای می‌بینم. می‌کوشید حقیقت را به ‌ما بگوید اما این حقیقت می‌تواند حقیقتی باشد که او می‌بیند، مثل همه ما و می‌کوشد محترمانه باشد؛ به حقیقت و به سوزان احترام بگذارد. اما وقتی به بوالهوسی‌های حافظه‌اش تن می‌دهد، احساس می‌کند باید به خواننده هشدار بدهد. بالاخره هر چه باشد، حافظه امری خطی نیست. به گمانم وقایع را برحسب تقدم طبقه‌بندی و حلاجی می‌کند تا ترتیب روی دادن‌شان و به این شکل به‌شدت غیرقابل اعتماد می‌شود. اما، منهای دفترچه خاطرات و مستندات، حافظه تنها راهنمای ما به گذشته احساسی‌مان است.

در مورد سوزان چه نظری دارید؟ او را از چشم پل می‌بینیم؛ سوزان هم حاضر است و هم غایب.

او زن زمانه و طبقه خودش است؛ هوشی ذاتی دارد، بامزه و خوش‌بین است با این حال از تحصیل محروم بوده و سعی دارد راهش را در جهانی که مردها قوانینش را تعیین کرده‌اند، باز کند. با وجود این از پذیرفتن تمام این محدودیت‌ها اکراه دارد. وقتی فشارهای نامناسبی به او وارد می‌شود، این رفتارش او را آسیب‌پذیر می‌کند. پل به قدر توانش او را توصیف می‌کند اما او را از دریچه چشم یک عاشق می‌بیند و برخلاف این -یا شاید به این دلیل- آنچه او می‌بیند جانبدارانه است؛ شاید همین موضوع به شخصیت سوزان حالت غیاب‌گونه‌ای می‌دهد. اما فکر می‌کنم سوزان جذب دنیایی شده که خودش را در آن می‌بیند؛ مثل همه زن‌های زمان او و حالا.

فکر می‌کنید اگر داستان پل و سوزان را وقتی رمان‌نویس جوان‌تری بودید و در دهه‌ سوم یا چهارم زندگی‌تان بودید، می‌نوشتید با این رمانی که در هفتادوچندسالگی نوشته‌اید، تفاوتی داشت؟

به گمانم این رمانی که الان نوشته‌ام بهتر است.

البته.

باید همین را بگویم. فکر می‌کنم وقتی 20 یا 30 ساله بودم، نمی‌توانستم زندگی را در مقیاسی گسترده ببینم. باید بگویم وقتی رمان‌نویس پخته‌تری می‌شوی، در انجام کارهای مختلف بهتر عمل می‌کنی. شخصیت‌ها را در دوره‌ای زمانی بهتر جلو می‌بری. برخی نویسنده‌ها قادرند از ابتدا این کار را انجام دهند. منظورم نویسنده‌ای بزرگ مثل آلیس مونرو است که این توانایی را دارد که در داستان‌هایش یک عمر زندگی کامل را برای‌تان به تصویر بکشد؛ یک عمر زندگی را در 15 یا 20 صفحه و اغلب متوجه پرش‌های زمانی نمی‌شوید. فکر می‌کنم این مهارت نویسنده داستان کوتاه است، اما رمان‌نویس‌ها چنین مهارتی را کسب می‌کنند.

منظورم آپدایک است که برایش احترام قائلم. او در آخرین کتاب‌هایش ماهرانه‌تر زمان را طی می‌کند و بخش عمده‌ای از زمان را رها می‌کند و اعتماد به‌نفس این کار را دارد چون وقتی کارت را با رمان‌نویسی شروع می‌کنی، تمایل داری وقایع را به ترتیب شرح بدهی. می‌دانید، اتفاقات در رمان همان‌طور که در زندگی روی می‌دهند، اتفاق می‌افتند و احساس می‌کنی باید تمام وقفه‌ها و شکاف‌ها را پر کنی. به نوعی کمی جسورتر می‌شوید.

فکر می‌کنم کسی که با شما مصاحبه می‌کند باید سوالی را که ابتدای رمان مطرح کرده‌اید از خودتان بپرسد: ترجیح می‌دهید نصیب‌تان عشق بیشتر و رنج بیشتر باشد یا عشق کمتر و رنج کمتر؟

آه، قطعا انتخابم عشق بیشتر و رنج بیشتر است. اما موضوع این است، همان‌طور که در پاراگراف دوم اشاره کرده‌ام، این سوال اصلی نیست چون ما اختیاری نداریم. می‌دانید اگر اختیار داشتیم، دیگر سوالی نمی‌ماند چون نمی‌توانیم شدت عشق‌مان را تعیین کنیم. اگر بتوانیم که دیگر عشق نیست. نمی‌دانم اسمش را چه می‌گذاشتیم اما عشق نبود.

فقط یک داستان» [The only story] جولین بارنز

خواننده‌های قرن بیست و یکمی اغلب در پی شخصیت‌های داستانی دوست‌داشتنی هستند. چه احساسی در این باره دارید؟ پل لزوما همیشه رفتاری دوست‌داشتنی ندارد.

هفته گذشته در بخشی از نسخه آنلاین مجله نیویورکر نوشته رکسانا رابینسون را می‌خواندم که همیشه از کلاس اولی‌های رشته نویسندگی کالج هانتر می‌خواهد «مادام بوواری» را بخوانند و هر سال واکنش‌ این دانشجوها مأیوس‌کننده است. می‌گویند کتاب «خشکی» است، فلوبر به قدر کفایت شخصیت‌هایش را «دوست ندارد»، اِما بوواری «خودخواه» است، «ماتریالیست» است و بهترین‌شان این بود که او «مادر بدی» است. پسری فکر می‌کرد نامه‌ای که رودولف از روی نامردی می‌نویسد و اِما را از زندگی‌اش بیرون می‌کند، خیلی باحال است (یعنی به زندگی خود این پسر هم قابل تعمیم است) ولی دانشجوهای دختر او را می‌زنند و جوانک بی‌خیال می‌شود. به عبارتی دیگر، این شخصیت‌ها و خالق‌شان آن‌قدرها هم خوب نیستند، دوستان من نیستند، آن‌قدر که باید شبیه من و شخصیت‌هایم نیستند. دنیای‌مان جایی شده که کلیشه‌های فیلم و تلویزیون -شخصیت‌ها و همچنین پیرنگ‌های کلیشه‌ای- خواندن را تباه کرده‌اند.

همچنین دنیایی است که دانشجوهایش تقاضا دارند از طریق «جملات هشدار» از آنها محافظت شود. به نظرم بد نیست. بیایید ابتدا تمام رمان‌های کلاسیک این عبارات را بنویسیم: «هشدار؛ این کتاب شامل حقیقت می‌شود.» آه، فلوبر می‌توانست شاهکاری درباره امریکای معاصر بنویسد. در نتیجه در پاسخ به پرسش شما، هرگز به ذهنم خطور نکرده است که خوانندگان مشخصی از شخصیت‌ها خوش‌شان می‌آید یا نه. آنها همانی هستند که هستند و آنچه داستان می‌خواهد را انجام می‌دهند. این چیزی است که برایم اهمیت دارد.

روی میز پاتختی‌تان چه کتاب‌هایی هست؟

«یادداشت‌های روزانه» کیث وان، «منتخب اشعار» جیمز فنتون، «زندگی ادبی» پوزی سیموندز، زندگینامه جان آپدایک نوشته آدام بگلی. اما روی این‌ کتاب‌ها، نشریه‌هایی است که موقع خواب می‌خوانم؛ نسخه‌هایی از مجله «پرایوت آی» و ماهنامه «آرت نیوزپیپر.»

آخرین شاهکاری که خواندید چه بود؟

می‌توانم این سوال را به «آخرین کتاب نویسنده‌ای بزرگ» تغییر بدهم؟ «ژنرال ارتش مرده» نوشته اسماعیل کاداره. شگفت‌‌‌زده‌ام چرا هنوز جایزه نوبل را نبرده است.

کدام رمان کلاسیک را اخیرا برای نخستین‌بار خواندید؟

«نورثنگر ابی» همیشه از خواندنش طوری اجتناب می‌کردم که انگار نوشتن این رمان برای جین آستن در حد استانداردهای جین آستن نبوده است. بعد دیدم چند رمان‌نویس هم‌عصرم می‌گویند این کتاب بهترین رمان آستن است. خیال می‌کردم از ارجاعات نویسنده به زندگی خودش لذت می‌برند، اما وقتی به وسط کتاب می‌رسید داستان بدجوری افت می‌کند. بنابراین هنوز هم فکر می‌کنم «ترغیب» بهترین رمان اوست.

بارنزدر دوران کودکی چه نوع خواننده‌ای بود؟

باید بگویم بیشتر از اینکه خواننده‌ای وسواسی باشم، پشتکار داشتم. تا 10 سالگی تلویزیون نداشتیم بنابراین تخیلاتم ابتدا با کلام روی کاغذ به جنب و جوش می‌افتاد. کتاب‌های کمیک و کتاب‌های کتابخانه عمومی را می‌خواندم. انید بلیتون، بیگلز، ویلیام و غیره و غیره... داستان محبوب کمیکم درباره گروهی فوتبالیست بود که به یگان ارتشی «رفقا» در جنگ جهانی اول می‌پیوندند.

با دیدن چه کتابی در کتابخانه‌تان غافلگیر می‌شویم؟

«شکار گراز» نوشته سر رابرت بیدن پاول. «چرا جوان نمی‌شویم؟» از رابرت دبلیو. سرویس، «کی 55 سالگی‌اش را می‌گذراند و جوان‌تر هم می‌شود» «نظام من برای بچه‌ها» از جی.پی.مولر. «آسان‌سازی تپ دنس» نوشته «ایزولده.» و کتاب‌های دیگری از این قبیل.

بهترین کتابی که هدیه گرفته‌اید چه بود؟

بهترین به معنای مشاور‌دهنده‌ترین: «اطلس زمانی جهان» که دوستی برای تولد 50 سالگی‌ام به من هدیه داد. حیاتی‌ترین کتاب برای جدول حل کردن، بهترین کتاب برای سفرهای رویایی.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در قرن بیستم مشهورترین صادرات شیلی نه استخراج از معادنش که تبعیدی‌های سیاسی‌اش بود. در میان این سیل تبعیدی‌ها چهره‌هایی بودند سخت اثرگذار که ازجمله‌ی آنها یکی‌شان آریل دورفمن است... از امید واهی برای شکست دیکتاتور و پیروزی یک‌شبه بر سیاهی گفته است که دست آخر به سرخوردگی جمعی ختم می‌شود... بهار پراگ و انقلاب شیلی، هردو به‌دست نیروهای سرکوبگر مشابهی سرکوب شده‌اند؛ یکی به دست امپراتوری شوروی و دیگری به دست آمریکایی‌ها ...
اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...