روایتی از مرگ تدریجی کارگران | آرمان ملی


رنج‌های زندگی رعیتی، بحرانهای فرساینده حیات کارگرپیشگی، معضلات مهاجرت و رنج و مرگ تدریجی و تباهی مهاجران در سرزمین مقصد، کودکان کارگر، بزهکاری، فقر و عشق و تسلا و فقدان و فرار همه و همه دستمایه رمان‌ها و روایتهای فراوانی در ادبیات داستانی بوده اند تا تاریخ ستم دیدگی انسان را ثبت کنند. اما روایت آپتون سینکلر [Upton Sinclair] در کتاب «سلاخ‌خانه شیکاگو» [The jungle] درباره پیچ و خم زندگی پر فراز و نشیب یورگیس لیتوانیایی، که کارگر ساده کشتارگاه شیکاگو بود روایتی دیگر است؛ سرشار از جزئیات و داده‌هایی زنده و روشن، مفصل و تامل برانگیز.

آپتن سینکلر [Upton Sinclair]  خلاصه رمان سلاخ‌خانه شیکاگو» [The jungle]

از قصه‌هایی هولناک درباره ستم انسان به حیوان که نویسنده ارزش آنها را به اندازه رمانهای دانته و زولا دانسته است - بگیر تا اضمحلال تدریجی کارگران در سکوت خبری آن هم با روایتهایی تلخ و خشونت بار نمادین و تکان دهنده که اتفاقا در این کتاب کم هم نیستند: «بالابرها کارشان پایین آوردن اهرمی بود که لاشه گاوها را از روی زمین بلند می‌کرد. آنها روی تیرها می‌دویدند و سعی می‌کردند در آن رطوبت و بخار پایین را ببینند و چون معمارهای دورهام اتاق کشتار را با در نظر گرفتن راحتی بالابرها طراحی نکرده بودند، آنها مجبور بودند در هر چند قدم یک بار زیر تیری که تقریبا چهارپا بالاتر بود خم شوند و همین کار باعث می‌شد قوز کنند و در عرض چند سال مثل شامپانزه‌ها راه می‌رفتند. با این حال بدترین آنها کسانی بودند که در بخش کود و پخت کار می‌کردند. این کارگرها را نمی‌شد به بازدیدکنندگان نشان داد چون چنان بویی می‌دادند که هر بازدیدکننده معمولی را در صد یاردی به وحشت می‌انداخت. اما کارگرهای بخش اتاق‌های مخزن مشکل عجیبی داشتند و آن این بود که چون این بخش پر از بخار بود و دیگهای بزرگ و روبازی داشت که تقریبا همسطح زمین بود؛ گاهی در این دیگ‌ها می‌افتادند و در این صورت دیگر چیزی از آنها باقی نمی‌ماند؛ که موقع نشان دادن به بازدیدکننده‌ها جای نگرانی باشد. گاهی روزها نادیده گرفته می‌شدند تا اینکه به جز استخوان‌هایشان، همه بدنشان به صورت چربی خوک خالص دورهام در دنیا عرضه می‌شد.»

نویسنده بنیان روایتش را بر همین لحن کوبنده تکان دهنده اندوهگین و منزجر بر ضد سرمایه داری و قدرت و ستم پیشگی نهادینه بنا نهاده است. و از این رو در روایتی که با صدای موسیقی ویولون و جشن عروسی يک عاشق و معشوق شروع می‌شود؛ فراوان و به تکرار، خواننده روایتهایی از افشای رازهای هولناک زندگی کارگری در زیر سلطه تراستهای بزرگ جهان سرمایه داری خواهید بود؛ آنگاه که جان انسان بی بهاست.

نویسنده که گاه داستانگویی را به سود این افشاگری‌های جانفشانه و انتقاد از فسادهای سیستماتیک و تاریخمند کارخانه‌های بزرگ، سرمایه دارهای بزرگ رها می‌کند، تصریح می‌دارد که «اگر کارگران قصه او در کشتارگاه شیکاگو با آن قصه‌های هولناکش درباره مرگهای تدریجی و ستم‌های فراینده، به ستوه می‌آمدند نیز، باز راهی برای ثمربخشی هیچ اعتصابی وجود نداشته است. هر هفته کارگرهای جدید پیدا می‌شدند، این یک سامانه منظم بود؛ آنها تعدادی را تا فصل رکود بعدی نگه می‌داشتند و در نتیجه حقوق کمتری نسبت به قبل می‌دادند. دیر یا زود با این طرح تمام کارگرهای شناور شیکاگو آموزش دیده می‌شوند و این چقدر حیله گرانه بود کارگرها قرار بود مبتدی‌ها را آموزش دهند که همانها روزی بیایند و اعتصاب اینها را بشکنند و در ضمن آنقدر فقیر نگه داشته می‌شدند که نمی‌توانستند چیزی برای روز مبادا پس انداز کنند.»

و در مواجهه با چنین بن بستی ست که یورگیس روایت سینکلر، پس از رسوایی اندوهبار همسرش تنش با سرکارگر و مرگ فرزندش، به ناگاه خود را به يک قطار باری می‌سپارد و از تنگنای زندگی کارگری مستاصل و بی‌هدف به گستره فراخ طبیعت پناه می‌برد و این گریز مجالی به نویسنده می‌دهد که به جز مرگ و شکنجه و هتک حرمت و ترسیم انسان در حضیض ذلت، شکوه دشتها و عطر گلها و آواز پرندگان را نیز توصیف کند: «هربار که قطار توقف می‌کرد، نسیمی گرم صورتش را از بوی مزارع تازه کاشته شده، یاس امین‌الدوله و شبدر پر می‌کرد. این عطر را نفس می‌کشید و قلبش دیوانه وار می‌تپید؛ او دوباره در طبیعت بود! می‌رفت تا در طبیعت زندگی کند. وقتی سحر شد او با چشمانی گرسنه به بیرون نگاه می‌کرد و چمنزارها، جنگلها و رودخانه‌ها را دید می‌زد... فقط فکر کنید او که تمام عمرش یک روستایی بوده به مدت سه سال تمام نه مناظر روستایی را دیده بود و نه صدای روستایی را شنیده بود.... به معنای واقعی هرگز درخت ندیده بود و حالا احساس می‌کرد پرنده‌ای است که در آسمان اوج گرفته است و طوفان او را می‌برد؛ او می‌ایستاد و به هر منظره شگفت انگیز جدیدی خیره می‌شد؛ گله ای از گاوها، چمنزاری پر از گلهای مروارید، پرچین‌های پر از گلهای رز ژوئن و پرنده‌های کوچکی که میان درختان آواز می‌خواندند... او حالا يک مرد آزاد بود، یک دزد دریایی... فکر کنید برای مردی که سالها در یک مکان حبس شده بود و چیزی جز چشم انداز دلخراش آلونک‌ها و کارخانه‌ها نمی‌دید چه معنایی داشت که ناگهان زیر آسمان باز رها شود و مناظر و مکان‌های جدید را ببیند و هر ساعت با افراد جدیدی آشنا شود. مردی که تمام روز یک کار را می‌کند بعد خسته می‌شود و از پا می‌افتد و تا روز بعد می‌خوابد، حالا ارباب رویای خودش بود.»

اما اینها همه یک روی سکه بود سینکلر تعریف می‌کند که کارگر ستمدیده‌ی عزیز از دست داده لیتوانیایی، یورگیس، چگونه همچنان در سرزمین غریب، گرسنه و تنهاست. با اندکی پس انداز و رنجی عظیم و مهلک در دل، او کارهای پراکنده می‌کند تا زنده بماند و در ادامه سیری پر فراز و نشیب از ولگردی و باده گساری برای فراموشی تا کارگری‌های دوباره و گدایی و پادویی برای سیاستمداران را پشت سر می‌گذارد و در میان این همه تقلا برای زندگی چونان پاندول ساعت به این سو و آن سو می‌لغزد؛ که سرنوشت محتوم هر کارگری گویی رنجی ابدی ست ولو اینکه نویسنده قصه اش را با میتینگهای حزبی و امید به رهایی کارگران تمام کند. با سخنرانی قرایی که اینگونه و با چنین لحن و جملاتی حماسی به پایان می‌رسد: «موجی خواهد شد که هرگز کنترل شدنی نیست، جزر و مدی که تا به سیل ویرانگری تبدیل نشود آرام نخواهد گرفت با آغاز نیروی غیر قابل مقاومت و طاقت فرسا و آن اتحاد و تجمع کارگرهای خشمگین شیکاگو در زیر پرچم ماست و ما آنها را سازماندهی کرده و تعلیم داده و برای پیروزی هدایت خواهیم کرد! ما مخالفان را درهم کوبیده و از پیش رویمان جارو خواهیم کرد. و شیکاگو مال ما خواهد بود...» و تو نمیدانی اکنون در پایان این سوگنامه حجیم و طویل و پرسوز و گداز زندگی کارگری به آینده کارگران درگیر با مرگ‌های تدریجی و ناگهانی امیدوار باشی یا گزارش این میتنیگ و این سخنرانی ظاهرا همدلانه با کارگران را تنها یک پایان بندی تسلابخش پر روایتی اندوهبار قلمداد کنی؛ روایتی که آن را با ترجمه خوش خوان یوسف کارگر (نشر رایید) به رنج و حسرت خوانده ای از این رو که محتوایی همخوان با رویدادهای روز دارد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...