عشق، بحران و سیاست در دهه 20 | اعتماد


تولستوی در سطر آغازین «آنا کارنینا» می‌نویسد: خانواده‌های خوشبخت همه مثل همند اما خانواده‌های شوربخت هرکدام بدبختی خاص خودشان را دارند. در ادامه همین گفته شگفت‌انگیز در برآمدن آفتاب زمستانی و از زبان راوی نوجوان قصه می‌خوانیم: «در خانواده ما همه‌چیز پنهانی بود. عشق، زندگی و مرگ هر کدام‌شان پنهانی بود.» با این مقدمه و به ایجاز و اختصار نگاهی خواهم داشت به «برآمدن آفتاب زمستانی» اثر رضا جولایی.

خلاصه رمان برآمدن آفتاب زمستانی» اثر رضا جولایی.

«برآمدن آفتاب زمستانی» در یک سطر روایتی است رئالیستی و خطی با راوی دانای کل محدود که هم‌زمان با خوانش برشی از تاریخ دهه شوربخت بیست به مضمون خانواده می‌پردازد. همه‌چیز در خانواده شکل می‌گیرد، از عشق و عواطف بی‌حد و مرز تک‌تک اعضای آن گرفته تا پسرانی که هر کدام روایت خود را از زندگی دارند. پسرانی که حرمت پدر را نگه داشته‌اند اما هر کدام به راه خود رفته‌اند. پدر در این میانه اما با همه خویشتن‌داری‌ها و سکوت‌های معنادارش دلواپس است و نگران:

«اینگونه مواقع است که آدم می‌فهمد در این مملکت هیچ پناهی ندارد، هیچ حقوقی برای او قائل نیستند. چنین مواقعی می‌شود فهمید که نه حقی داری و نه دوستی واقعی. کسی جرات نمی‌کند به حرفت گوش کند، چه رسد به همراهی کلامی یا آنکه بخواهند قدمی بردارند. خیال می‌کردیم این تیمسار و آن وکیل و وزیر واسطه می‌شوند. تازه ما که به خیال خودمان منزلتی داریم. عامه مردم که انگار برای حکومت اصلا وجود ندارند.»

«برآمدن آفتاب زمستانی» را می‌توان ورود و خروج نسلی سرگردان دانست از راهروهای هزار و یک خم سیاستی به غلط رفته و تاوان پس‌نداده. ریزش و رویش نورهایی بلوطی و سپید و اخرایی لابه‌لای گردش و چرخش سریع فصل‌ها و در یک نگاه، مردمانی در انقیاد و صُمُّ بُکم. زیر برق نگاه‌های تیز حاکمان، این و آن سوی مرزهاشان. مردمانی که به یک زبان حرف می‌زنند اما چندان که بایسته است به دل‌های هم راه نمی‌برند.

در عین حال «برآمدن آفتاب زمستانی» را می‌توان گزارشی ادبی از تکه‌تکه‌های آن سه سال پرماجرای تاریخ ایران‌زمین دانست. نویسنده تمام مساعی‌اش را به کار گرفته تا این گزارش در هزار توی داستانی از یک خانواده نسبتا مرفه محو و اثرگذاری‌اش بیشتر و بیشتر شود. شاید به همین دلیل است که راوی نوجوان قصه، مدام در تب و تاب شرح احوالات تک‌تک اعضای خاندان خود است. اینکه در این راه چقدر توانسته موفق باشد، بحث دیگری است که شرح آن در این مقال نمی‌گنجد.

لابه‌لای این جست‌وگریزهای تاریخی و ادبی، روایت به نیمه دوم خود می‌رسد تا اوج هیجانی تازه را به کام مخاطب بچشاند.

قصه عشق ناکام بابک به مهشید از تاثربرانگیزترین فصل‌های این روایت است. عشقی که می‌توانست همه تاریخ خانواده را تحت‌الشعاع قرار دهد اما هجرت نابهنگام قهرمان قصه به پاریس، سرنوشت را به گونه‌ای دیگر رقم زد. عشقی که در عین حال پرسش‌های زیادی را در ذهن مخاطب باقی گذاشت. چه آنکه تا پایان قصه، راز بی‌تفاوتی او به مهشید پس از آن شروع توفانی در بیان و ابراز عشق، برملا نمی‌شود. نکته دیگر آنکه فاصله زمانی نه چندان زیاد بین آن‌همه شورانگیزی و این انفعال برای پر رمز و راز بودن این کلاف سردرگم ابهام‌آمیز است.

داستان پس از گذر از 100 صفحه نخست با سرعتی توام با هیجان و کنجکاوی بیشتر مخاطب را با نامه‌های قهرمان قصه که دور از چشم همه خانواده توسط راوی نوجوان کشف می‌شود، به سمت‌وسویی ادبی‌تر و قصه‌گوتر سوق می‌دهد:
«زندگی پیچیده نیست؛ می‌آیی و می‌روی، آهسته یا با شتاب. رفتن چندان دشوار نیست. فکر آرامش ابدی، خواب هفت هزار ساله مرا تسکین می‌دهد. بدون نگرانی، تشنج، بدون شکنجه. کسی نمی‌تواند مرا بیازارد. در ابدیت غوطه‌ور می‌شوم. همراه با آرامش. آسوده از این روزگار که جایی برای من نگذاشته.»

ناقوس مرگ با غرش‌های مهیب خود بر در و دیوار خانه فرود می‌آید. طوری که قهرمان ناکام قصه را در هول و ولایی عظیم نگاه داشته و مدام فکر می‌کند بیش از پیش به خط پایان نزدیک است.
از قابل قبول‌ترین بخش‌های رمان، نوع مواجهه تک‌تک اعضا با مرگ بابک است. هر کس بنا به توان و توشه عاطفی و اخلاقی خود، تمام همتش را به کار می‌بندد تا بتواند همدردی موجهی داشته باشد:
«چقدر من سعادتمندم که شما را دارم. در میان شما هستم. وگرنه چه زود خود را می‌باختم.»

عشق مابین دایی روزبه و خاله سودابه نیز از تکان‌دهنده‌ترین بخش‌های رمان است. گرهی تودرتو که در بخش‌های پایانی باز می‌شود:
«حرف را عوض نکن دختر عمو، هر دوتان خجالت می‌کشید. دارید زمان را از دست می‌دهید. من چون هر دوتان را دوست دارم، می‌گویم. عقل‌تان فلسفه می‌بافد. بی‌خود می‌گوید این عشق نیست و بی‌خبر می‌آید و از دور می‌آید. درست نیست. خودتان را به فلسفه زده‌اید. روزبه، من اگر جای تو بودم یک روز را هم از دست نمی‌دادم. مگر چقدر فرصت داریم؟ چرا وقتی همدیگر را دوست دارید، نمی‌گویید؟»
رمان «برآمدن آفتاب زمستانی» به تازگی راهی بازار نشر شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...