اتفاق‌های واقعی را با دقت کنار هم می‌چیند و بعد خیلی آرام می‌گوید بیا این چیزی بود که من در جبین دنیا دیدم... سرگذشت و زندگی خودش را دربرمی‌گیرد، از محل تولد، روز‌های کودکی و حمایتِ برادرش تا روز‌های سرگشتگی و شهری که دوست دارد در آن بمیرد... خودش را در مرکز قرار می‌دهد و بعد درباره عشق و مرگ می‌نویسد... در ستایش تنش‌های درونی نوشته شده است، چیزی که آدم‌های معمولی از آن فرار می‌کنند و آدم‌های نامعمولی مثلِ حبیبه جعفریان در آن خیره می‌شوند و دنبال چیزی می‌گردند


ساعت نزدیک ۴ صبح است. روی تراس نشسته‌ام و توی گوشی متنی را با دقت تایپ می‌کنم. فکر می‌کنم که آدم چند بار باید شانس داشته باشد که بعد از خواندن یک کتاب شماره نویسنده‌اش را داشته باشد و همان داغ داغ بعد از پایان کتاب هرچه به ذهنش می‌رسد برای نویسنده ارسال کند. من این شانس را زیاد داشته‌ام، اما کم پیش آمده است که به نویسنده یا شاعر پیام بدهم و بگویم دمت گرم یا حرف‌هایی در همین مایه‌ها. اما حالا بعد از خواندن کتاب «نجات از مرگ مصنوعی» این کار را کردم. رفتم داخل دفترچه تلفن گوشی، نامش را تایپ کردم و بعد برایش نوشتم.

خلاصه کتاب نجات از مرگ مصنوعی حبیبه جعفریان

سفر و مرگ اگر موضوع کتابی باشد یا بخشی از آن، آن کتاب برایم جذاب می‌شود. هم سفر را دوست دارم و هم به مرگ فکر می‌کنم. هرچند هنوز نتوانسته‌ام تکلیفم را دقیق با این مقصد لاجرم روشن کنم، می‌ترسم یا چی؟ جستار‌های «نجات از مرگ مصنوعی» هم مرگ دارد و هم زندگی و در فرصت میان این دو سفر اتفاق می‌افتد. این سفر از کتاب‌ها شروع می‌شود از جایی که نویسنده در آنجا بزرگ شده است، در مشهد که خودش این طور توصیفش می‌کند:

«مخصوصا در محله بچگی و نوجوانی من. محله‌ای شبیه شهرِ رمان‌های فاکنر بود و آدم‌ها گیرِ نان شبشان بودند هنوز و زندگی‌شان از راه عرق جبین و کد یمین می‌گذشت هنوز، نه از شیار‌های پیچ در پیچِ قشر مخ. محله‌ای که کتاب در آن یک شیء تزیینی بود و لفظ قلم حرف زدن دلیلی بر بیگانگی و بی‌عرضگی. اینجا همه چیز واقعی‌تر، صریح‌تر و خشن‌تر از آن بود که کسی به کتاب‌ها فکر کند که اصلا چی هستند و حرف حسابشان چیست.»

«نجات از مرگ مصنوعی» کتاب تازه حبیبه جعفریان را نشر «کاربن» چاپ کرده است. حبیبه جعفریان نام تازه‌ای برای اهالی رسانه و اهل کتاب نیست. او سال‌ها در رسانه‌های مختلفی قلم زده است و کتاب‌های خواندنی به قلم او منتشر شده است. او درباره کتاب‌هایش گفته است: «دو کتاب «روایت خصوصی سید موسی صدر» (مؤسسۀ فرهنگی، تحقیقاتی امام موسی صدر با همکاری انتشارات سپیده باوران) و «بودن با دوربین» (نشر حرفه هنرمند) از کار‌هایی است که در خلوت خودم صادقانه می‌گویم که از بهترین و شاخص‌ترین آثارم هستند.» بیشتر آثاری که از او چاپ شده است در حوزه زندگی نامه نویسی قرار می‌گیرد.

«نجات از مرگ مصنوعی» هم اگرچه مجموعه جستار‌های اوست؛ اما به نوعی سرگذشت و زندگی خودش را دربرمی‌گیرد، از محل تولد، روز‌های کودکی و حمایتِ برادرش تا روز‌های سرگشتگی و شهری که دوست دارد در آن بمیرد.

حبیبه جعفریان شاید تکلیفش با زندگی آن گونه که باید مشخص نباشد؛ اما در نوشتن جستار کاملا مثلِ دوستش سارا که جستاری در کتاب به نام او شده است، مشخص است. او انگار می‌داند که قرار است در این جستار‌ها تو را از کدام نقطه به کدام نقطه برساند. او قبل از نوشتن تصمیمش را گرفته است که وقتی از ترکیه یا استانبول می‌نویسد، چه چیزی را می‌خواهد به تو نشان بدهد. او بلد است که از دستِ خودش وسط نوشتن فرار کند. آدم‌های زیادی وقتی می‌نویسند اسیر خودشان می‌شوند، اسیر راه و سرعت کلمه، اما جعفریان این گونه نیست. اتفاق‌های واقعی را با دقت کنار هم می‌چیند و بعد خیلی آرام می‌گوید بیا این چیزی بود که من در جبین دنیا دیدم.

این خصیصه به خوش خوان شدن جستار‌ها کمک کرده است. این خصیصه احتمالا از همان خویِ زندگی نامه نویسی و تصمیمی که او دوره‌ای گرفته بوده است، سرچشمه می‌گیرد. او قاب را کامل می‌بیند و بعد عامدانه نگاهش را می‌چرخاند سمتی که دیگران حواسشان نیست.

او اگر روایتی از بازی رئال مادرید در سانتیاگو برنابئو می‌نویسد، بی‌خیال ازدحام آدم‌ها می‌شود، او حتی گل گرت بیل را قربانی می‌کند تا زیدان مربی را کنار زمین ببیند و بنویسد: «مسئول خودت بودی و مسئول این چیزی که داشت در برابرت اتفاق می‌افتاد. کسی به جای تو نمی‌دید. دلیلی نداشت و قراری بر این نبود. اگر آنجا بودی معنایش این بود که آمده‌ای برای اینکه آنجا باشی. با همه وجودت و حواست. اگر گل گرت بیل را نمی‌دیدی، چون تماشای اضطراب زیدان برایت مهم‌تر یا جذاب‌تر بود که زیر باران در کنار زمین فریاد می‌زد و کاور ضد آبی را که بهش تقدیم می‌شد اصلا نمی‌دید، انتخاب تو بود، برای از دست دادن یکی و داشتن آن یکی. چیزی تکرار نمی‌شد و چیزی آهسته نمی‌شد و تند نمی‌شد و بولد نمی‌شد و چقدر بی‌رحمانه و باورنکردنی بود همه این‌ها.»

جستار که این سال‌ها به لطفِ ترجمه در بازار کتاب جای خودش را باز کرده است و البته که چیز تازه‌ای نیست و ما سنتش را داشته‌ایم و قلمِ جناب مسکوب را نمی‌شود فراموش کرد.
جستار نسبت مستقیمی با خود و درون نویسنده دارد. هرچند که جعفریان در نقد یک فیلم هم خودش را درگیر می‌کند. او در این باره در جستار «یک اعتراف» نوشته است: «و خودت را قاتی کردن و افشا کردن خون متن است. از توِ آفریننده باید چیزی در متن جا بماند و جدا شود و آن دیگریِ مخاطب باید احساس کند معتمد بوده و امری باارزش، نفیس و محرمانه با او تقسیم شده. ما تنهاییم. آن‌ها هم تنهایند. می‌خواهیم همدیگر را ببینیم. آدم‌ها به همین دلیل می‌خوانند. می‌بینند. می‌نویسند. می‌سازند. می‌آفرینند و در همه این‌ها حدی و رنگی از افشاگری و خودشیفتگی هست.»

این نوشتن از خود یا تعریف مفاهیم کلان از نگاه خود و مداخله تجربه‌های شخصی خاصیت روزگار ماست. حرف‌های بزرگ و مفاهیم کلان را از گذشته تا همین روز‌ها فلاسفه، حکما و شعرا شرحه شرحه کرده اند. حتی اگر پیش‌تر بیاییم معماری و مدرنیته انسان امروز را هم شرحه شرحه کرده است، این انسان شرحه شرحه، انسانی که از اضطراب دندان قروچه می‌کند، این انسان به مفاهیم کلان به عنوان چیزی خارج از خودش یا تجربه خودش کاری ندارد، او خودش را در مرکز قرار می‌دهد و بعد درباره عشق و مرگ می‌نویسد و این از خود نوشتن است که مخاطب را خلع سلاح می‌کند. من این بوده‌ام مخاطب عزیز، تو اگر می‌خواهی این باشی یا نباشی از مسیر دیگری بیا یا نیا.

همین نوشتن از خود است که می‌تواند اشکِ آدمی را برای مرگ آدمی که حتی یک بار هم در عمرش ندیده دربیاورد و ببردش در بیمارستان کنار پدری که در کماست و دخترش در شب چهارشنبه سوری می‌داند که دیگر او را زنده نخواهد دید:

«آن شب تا صبح در همین آمدورفت بودم. یک بار که رفتم سراغش پنج صبح بود. وقت نماز. چشم هایش باز بود. ولی بریده از جهان. تخت را دور زدم (به پهلو خوابانده بودندش) آمدم پشتش ایستادم و لب هایم را چسباندم به گوشش. از قرآن چیز‌هایی حفظ بودم. خودش یادم داده بود از بچگی؛ و برایش خواندم. وَالْعَصْرِ. إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ. إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ. چشم‌هایش را نمی‌دیدم که هنوز باز است یا نه. ولی نفس‌هایش را می‌شنیدم که کم کم شمرده و آرام می‌شد. آن شب آخرین باری بود که پدرم را دیدم.»

هرکسی که کتاب را بخواند. یک بار در آن اتاق گریه کرده است، برای پدر حبیبه، برای پدر خودش و خودِ آدم که چقدر تنهاست و اینکه آدم چقدر سگ جان است که بعد از مرگ نزدیکان و تجربه فقدان باز هم ادامه می‌دهد:

«کلاس دوم یا سوم راهنمایی که بودم یک همکلاسی داشتم به اسم معصومه که بین من و او سر شاگرد اولی رقابت نزدیکی بود. معصومه اصولا موجود کاملی به نظر می‌رسید. بچه ارشد بود، یک خواهر کوچولوی سه چهار ساله و یک مامان و بابای جوان داشت. خوشگل هم بود. ابروهایش را انگار نقاشی کرده بودند با چشم‌های درشت کشیده کمی غمگین.
همه چیز برای معصومه در نهایت نیکی و کامروایی بود و ناگهان... بوم! مادرش یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد. هیچ وقت نتوانستم از معصومه بپرسم دقیقا چه کار کرد وقتی این حقیقت به زندگی‌اش اصابت کرد و هیچ وقت پیش نیامد این قدر با تمام وجود بخواهم جواب سؤالی را بدانم. این سؤال وقتی بزرگ‌تر، عمیق‌تر و مقیمِ ذهن من شد که معصومه باز هم آمد مدرسه. باز هم شاگرد اول شد و باز هم توانست بخندد... چطور می‌توانست؟ آدم‌ها چطور می‌توانند این کار را بکنند؟»

«نجات از مرگ مصنوعی» ۱۳ جستار دارد که بعضی از آن‌ها پیش از این در روز‌هایی که همشهری داستان هم همشهری بود و هم آبرومند، چاپ شده است و چندتایی از آن‌ها جدید است. اسم جستار‌ها هرکدام حال وهوای خودش را دارد. من به نام آن‌ها کاری ندارم.

بیست کلمه می‌نویسم و اگر به این بیست کلمه مضمون علاقه‌مند هستید خواندن «نجات از مرگ مصنوعی» نجات دهنده است در شب‌هایی که شطی علیل هستند؛ سفر / مرگ / استانبول / تهران / اسپانیا / فوتبال / روزنامه نگاری/ چمران/ مکه / لبنان / تهران/ تنهایی / برادر/ صداقت/ خودافشاگری/ انزوا/ معنای زندگی و خلاقیت. این کلیدواژه‌ها کتاب هستند، کتابی که در ستایش تنش‌های درونی نوشته شده است، چیزی که آدم‌های معمولی از آن فرار می‌کنند و آدم‌های نامعمولی مثلِ حبیبه جعفریان در آن خیره می‌شوند و دنبال چیزی می‌گردند.

همان آدم‌ها که احتمالا وقتی جایی از دستشان بریده شده یا زخمی دارند بدشان نمی‌آید که روی این زخم را فشار بدهند تا یادشان بیاید که زنده هستند، تا یادشان بماند که هستند و چاره ‎ای ندارند که زمزمه کنند: «توان جلیل به دوش بردن بار امانت / و توان غمناک تحمل تنهایی / تنهایی / تنهایی / تنهایی عریان/ انسان / دشواری وظیفه است...» (احمد شاملو)

حبیبه جعفریان

«نجات از مرگ مصنوعی» روایت‌هایی صادقانه از روزگار خودمان است و نویسنده با صداقت از مشاهداتش برایمان نوشته است، نویسنده‌ای که راهش را پیدا کرده است که خودش باشد:

«این طوری فکر کنم که برای من سخت بود بین روزنامه نگاری و نویسندگی یکی را انتخاب کنم، چون تحت نفوذ دو نشانه مقتدر متضاد به دنیا آمده‌ام. دلم می‌خواهد این طوری فکر کنم که من هر دوی این‌ها را دوست می‌داشتم و در عین حال از چیز‌هایی در هر دوی این‌ها ناخشنود و معذب بودم، چون تحت نفوذ دو نشانه مقتدر متضاد به دنیا آمده‌ام.

دلم می‌خواهد فکر کنم سال‌های سال روزنامه نگار بودم و از آن لذت می‌بردم و سنگینی این شکست و بی‌همتی و بی‌عرضگی را هم با خودم حمل می‌کردم که «تو روزنامه نگاری!»، چون نتوانسته‌ای رؤیایت را که نویسندگی و نوشتن رمان بود تحقق ببخشی و پخی شوی و در عین حال وقتی پشت میز، کنج خانه، می‌نشستم و در دالان‌های تخیلی که سفت و غلیظ توی شیار‌های مخم نشت می‌کرد پرسه می‌زدم و گم می‌شدم و لذت می‌بردم احساس می‌کردم جای من اینجا نیست و دلم تنگ می‌شد برای دیدن آدم‌های واقعی و کلنجار‌های واقعی و ماجرا‌های واقعی و موی دماغ شدن‌های واقعی، چون تحت نفوذ دو نشانه مقتدر متضاد به دنیا آمده‌ام.

به نظرم اصلا مهم نیست این جمله‌ها چقدر ابلهانه، غیرعلمی، غیرمستدل، غیرمستند و غیرمسئولانه به نظر می‌رسند. به نظرم مهم این بود که من وقتی کدام بودم خودم بودم. مهم این بود کـه من وقتی هر دو بودم خودم بودم. چون تحت نفوذ دو نشانه مقتدر متضاد دنیا آمده بودم.

بله. حداقلش این است که این طوری موضوع خیلی شاعرانه‌تر است و شاعرانگی به خدا آن طور که به ما گفته اند از آدم سلب مسئولیت، قدرت و فکرت نمی‌کند. حتی اگر بکند، به جای همه آن‌ها چیزی به آدم می‌دهد که به جای همه آن‌ها می‌ارزد. شاعرانگی به آدم خلاقیت می‌دهد و خلاقیت مگر یعنی چه؟ خلاقیت یعنی آدم خودش باشد. خیلی خودش باشد و من می‌خواستم راهی پیدا کنم که خودم باشم.»

خواندن «نجات از مرگ مصنوعی» راهی است برای تمرینِ تماشایِ جهان از نگاهِ آدمی که هر واقعه و اتفاق برایش پیرنگی خواهد شد در نوشتن جستار یا داستانی که خود آدمی و مشاهداتش در مرکز آن قرار دارد.

شهرآرانیوز

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...