حماسه انتخاب | آرمان ملی


«پاسار» چهارمین اثرِ مریم اسحاقی است؛، رمانی درون‌نگر که با تمهیدات ساختاری مختلف سعی در شکستن تقابل‌های دوتایی نظیر خودآگاهی/خودفریبی و اسارت/آزادی دارد. روجا دختری عصیانگر و تجربه‌گرا، خانواده را به امید آزادی از بند کنترل بیرونی ترک می‌کند، شغل خوبی دست‌وپا می‌کند و در معاشرت با دوستانش احساس آزادی دارد. عصیان او علیه نظم موجود و فهم مشترک در جامعه است که توسط خانواده و افکار عمومی تحمیل می‌شود.

خلاصه رمان پاسار»  مریم اسحاقی

درواقع قرارگرفتن زیر فشارهای خانوادگی_اجتماعی و دوراهی‌ها و اغلب برگزیدن راهی دورتر از ذهن، او را چون آنتیگونه در متن حماسه انتخاب در دنیای معاصر و جامعه کنونی قرار می‌دهد: «امروز خانه را ترک کردم. روز تولد بیست‌وپنج‌سالگی‌ام زدم بیرون از خانه‌ای که هنوز فقدان تو را باور نکرده و قاب‌عکس خاک‌گرفته روی تاقچه. می‌خواستم زندگی‌ام، لحظه‌هایم از آنِ خودم باشد. می‌خواستم خودم را گوشه‌ای از رشت گم‌وگور کنم. پشت پا زدم به مامان و هما. نه نشانی بهشان دادم نه شماره تماس.»

روجا اهل نوشتن است و برای نگاه‌کردن به درونیات و تحلیل احساسات و افکارش، از طریق ایمیل با برادر مرده خود حرف می‌زند. درواقع «پاسار» روایت آنتیگونه‌ای است که تنها همدم و غمگسارش آدرس ایمیل برادر مبارز گم‌شده‌اش، پیمان است و زندگی‌اش در گرامیداشت و پاسداری از خاطرات برادر عصیانگر و گرفتن تأیید نگاه او معنا می‌شود. برادر گم‌شده‌ای که قرار بوده بعد از ردشدن از مرز در اولین فرصت تماس بگیرد. اما هرگز خبری از او نرسیده. اما تمام آن دیگری که چون آینه‌ای مقابل روجا قرار دارد و روجا با دیدن تصویر خود در او به خودش کلیت می‌بخشد همین سوژه غایب است، نگاه یک برادر مبارز و زندانی سابق دهه شصت که تجربه انتخاب و مبارزه‌اش تا آخرین مرزهای امکان گسترش یافته است.

اما این فقط ذهنیتی است که روجا می‌خواهد از برادر حفظ کند. از آنجاکه روجا امیدی ندارد حرف‌هایش شنیده و خوانده شود، درواقع با خودش حرف می‌زند. و برادر گم‌شده یا آن آدرس ایمیلی که حاوی نام برادر است، آرمانی است که روجا با کشیده‌شدن به سمتش، خود را می‌سازد و به هویت توپر خیالی‌ای دست می‌یابد. اما او وجه منفی برادر را در قعر ناخوآگاهش دفن کرده است. این آنتیگونه دنیای معاصر به‌ظاهر موفق شده آن بخش از وجود برادر را که از او یک ضدقهرمان ساخته، آن بخشی که معشوق و همرزمش مهشید را به کشتن داده، در لایه‌های ناخودآگاهش مدفون کند. او برای جسمیت‌بخشیدن به برادر دلخواه، عاشق بهراد می‌شود که شباهت‌های ظاهری زیادی به پیمان دارد. او نویسنده‌ای معروف است که می‌داند چطور از کلمات برای پیشبرد اهدافش استفاده کند؛ بنابراین روجا بار دیگر در آستانه انتخابی مهم قرار می‌گیرد: «حس حقیقی زنده‌بودن داشتم. چگونه یک لحظه عادی که هزاران انسان، هزاران بار از آن عبور می‌کنند می‌تواند این چنین تکان‌دهنده باشد، این چنین تو را به خودت نشان دهد. چگونه در یک لحظه به ظاهر عادی قادر می‌شوی بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌ات را بگیری.»

اما آن وجه منفی وجود برادر که روجا خاموشش کرده، از ناحیه‌ای دیگر سربرمی‌آورد. بهراد زه می‌زند و به روجا خیانت می‌کند. آرمان ذهنی روجا فرومی‌ریزد. در اینجاست که ما با گذشته برادر و اتفاقی که در زندان افتاده و منجر به مرگ مهشید شده، روبه‌رو می‌شویم. یعنی وجه منفی و ضدقهرمانی پیمان جای درستش را در چینش وقایع و ساختار کلی رمان پیدا می‌کند. روجا که از ابتدا بر استعداد نویسندگی‌اش تأکید شده بود، در پایان‌بندی رمان با فرمی دایره‌ای به ابتدای رمان برمی‌گردد و نشان می‌دهد تمام رمان درواقع نوشته‌های روجای نویسنده است که پس از مرگ ذهنی بهراد به خودیابی و آزادی رسیده است و در همین دایره با نگاهی مجدد به تمام اتفاقات گذشته به ناپایداری تجربیات و مفاهیمِ به ظاهر سفت و سخت پی می‌برد.

با دیدی عمومی بر اساس فهم مشترک، روجا در یک تقابل آشکار میان خودآگاهی و خودفریبی، به روی خیانت‌های بهراد چشم می‌بندد و با بسط ایده شخصی و گسترش مفهوم عشق و قراردهی مفهوم خیانت در عشق، خیانت را به جزیی ضروری از ماهیت عشق برمی‌کشد تا بتواند رابطه خود را حفظ کند. با توجه به حسرت و سوگ دائمی روجا درمورد برادرش، این نگاه شخصی او گویی در امتداد حس مادرانه‌اش به برادر نیز هست. اما از دیدی دیگر روجا خلاقانه جهان امکانات خودش را ساخته است، جهانی که با پرتوافکندن دوباره بر روابط و نسبت‌ها بازتعریف شده و تقابل‌های دوتایی رایج و دوقطبی‌ها در آن شکسته شده و نامتعین شده است. در اینجا نویسنده به‌خوبی نشان می‌دهد که چه نیروهایی در کارند تا سرانجام تجربه شخصی ما را معنا و جهت دهند و فهمی از جهان را محقق کنند.

هژمونی و گفتمان‌های غالب اجتماعی فرهنگی از طریق داوری دوستان، معشوق، رقیب و خانواده، تجربه او را دستکاری کرده و به سمت فهمی دیگر می‌کشانند؛ به‌طوری‌که دیگر آن عشق که زمانی برایش تجلی آزادی بود به‌نوعی اسارت تغییر شکل می‌دهد. این بار نیز روجا تصمیم سختی می‌گیرد. تصمیمی که نشان می‌دهد حماسه انتخاب در چنبره نیروهای سلطه توهمی بیش نیست و سرانجامی جز نابودی سوژه ندارد. او در مکانی باستانی و زمانی اساطیری می‌توانست برای تحقق آرمان ذهنی‌اش چون آنتیگونه در مرز امکان به خاک افتد. اما اکنون ایده‌اش پیش از آنکه بتواند صورت‌بندی شود، توسط فشار عقل سلیم از هم می‌پاشد: «صبح برای آخرین‌بار نگاهی می‌اندازم به بهراد که خواب است و از خانه بیرون می‌زنم... حس می‌کنم سبکبالم و میان ابرهای پشته پشته رکاب می‌زنم، نه در پیِ بهراد، که پشت به او.»

روجا در روندی طاقت‌فرسا برای خاموش‌کردن فروغ عشق و یافتن آزادی، روابط جنسی آزاد را امتحان می‌کند و از سر ناامیدی تا مرز مرگ پیش می‌رود. به آرمان مبارزه و پویایی که در تصویر برادر به وحدت می‌رسید پشت می‌کند. اما پایان‌بندی رمان نقطه آزادی واقعی است. او سرانجام با تلنگری به‌پا می‌خیزد و به‌معنای نهایی مثبتی از آزادی دست می‌یابد. آزادی نهایی او زمانی رخ می‌دهد که با تأمل بر روابط و نسبت‌های پیرامون، به خود می‌آید، احساس استقلال می‌کند و شور نوشتن را بازمی‌یابد و عملی می‌سازد. به‌این‌ترتیب معنای وجودی رمان «پاسار» با فرم کلی دایره‌ای که نگاه تازه‌ای را به شروع رمان می‌طلبد، به‌عنوان نمودی از آزادی واقعی بازتاب پیدا می‌کند. در اینجاست که او آری‌گویان به نقطه اشتراکی می‌رسد میان منِ آرمانی خودش و آنچه جامعه به اکراه برایش سر می‌جنباند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...